next page

fehrest page

back page

فتح مكه در رمضان سال هشتم 
از بزرگترين حوادث سال هشتم فتح مكمه معظمه بود كه شيرازه شرك را از هم پاشيد و دشمنان را ماءيوس و مسلمانان را به بقاى اسلام نويد داد، و از آن پس قبائل عرب گروه گروه به مدينه آمده و اسلام آوردند، به طورى كه در يك سال بيشتر از سى قبيله به آيين اسلام مشرف شدند، و آيه يدخلون فى دين الله افواجا مصداق و تحقق يافت .
سوره مباركه نصر كه به طور نزديك به يقين ، بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه نازل گرديده از دو واقعه بسيار مهم خبر داده بود يكى فتح مكه ، ديگرى پذيرفتن اسلام توسط قبائل عرب ، مكه مشرفه در سال هشتم فتح گرديد، و قبائل در سال نهم اسلام آوردند، سوره مباركه چنين است :
بسم الله الرحن الرحيم # اذا جاءنصرالله و الفتح # و راءيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا # فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا
به هر حال تا مكه فتح نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله آرامش خاطر نداشت ، ضد انقلاب نيز اميد خود را در براندازى اسلام از دست نداده بود ولى با فتح مكه آخرين پايگاه شرك سقوط كرد و كعبه ابراهيم چهره توحيدى خويش را بازيافت ، به عبارت ديگر، فتح مكه سقوط شرك و دوام توحيد را به دنبال آورد، لذا اهميت اين فتح را با عبارات نمى شود مجسم كرد، بلكه يدرك ولايوصف است ؛ فتحى كه راه تداوم اسلام را هموار نمود.
نقض پيمان توسط قريش 
در صلح حديبيه گفته شد كه مكه و مدينه و مسلمانان و كفار مدت ده سال به يكديگر متعرض نخواهند شد، لذا براى حمله به مكه سببى لازم بود تا رسول خداصلى الله عليه و آله آن را در دست داشته باشد و كفار نگويند نقض پيمان كردى . در آن روز كه حدود دو سال از صحل حديبيه مى گذشت اتفاقى پيش آمدكه راه را براى آن فتح بزرگ باز كرد و آن اينكه : در صلح حديبيه قبيله خزاعه به پيمان رسول خداصلى الله عليه و آله داخل شدند و قبيله كنانه در پيمان قريش ، بعد از گذشتن تقريبا دو سال ، مردى از قبيله كنانه به نام انس ‍ بن زنيم رسول خدا صلى الله عليه و آله را با شعر هجو كرده و شروع به آواز خوانى كرد، مردى از خزاعه گفت چرا هم پيمان ما را مسخره مى كنى ؟ گفت : به تو چه مربوط است ؟ گفت : اگر بار ديگر به زبان بياورى سرت را مى شكنم .آن مرد اهميت نداده به توهين حضرت ادامه داد مرد خزاعى او را زخمى كرد، انس قوم خويش را به يارى طلبيد، مرد خزاعى نيز از قوم خود كمك خواست ، دو قبيله به جان هم افتادند، قريش بنى كنانه را با سلاح و اسبان و نفرات يارى كرد، به طورى كه حدود بيست و سه نفر از قبيله خزاعه كشته شدند واز بزرگان قريش : صفوان بن اميه ، عكرمة بن ابى جهل ، سهيل بن عمرو و ديگران رسما دريارى كنانه با قبيله خزاعه جنگيدند.
عمروبن سالم كه از خزاعه بود به مدينه آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله را از جريان با خبر كرد وشعرى در اين رابطه خواند به طورى ه حضرت را به گريه آورد تا فرمود: اى عمرو بس است ديگر ادامه نده ، آنگاه داخل منزل ميمونه از زنانش شد، آب خواست و غسل كرد و فرمود: اگر بنى كعب را يارى نكنم يارى كرده نشوم بالاخره تصميم گرفت كه به مكه لشكركشى كرده و حمله نمايد.
مداخله ابوسفيان 
به هنگام وقوع اين جريان ابوسفيان در شام بود، چون از قضيه آگاه شد بزودى خود را به مكه رسانيد، قريش از پيشامد نادم شده و به وى ماءمورت دادند كه به مدينه رود و مدت صلح را تمديد كرده و اشتباه گذشته را جبران نمايد، ابوسفيان به مدينه آمد به خدمت حضرت رسيد و به وى گفت : يا محمد خون قوم خودت قريش را حفظ كن و به قريش پناه بده و به مدت صلح اضافه كن ، حضرت كه تصميم خويش را گرفته بود فقط به اين كلام اكتفا كرد كه : يا اباسفيان آيا از در حيله در آمديد؟ گفت : نه ما بر پيمان خود پاى بنديم .
حضرت قبلا به مسلمانان فرموده بود: گويا مى بينم كه ابوسفيان به مدينه آمده و درخواست تجديد پيمان و اضافه بر مدت خواهد كرد، به هر حال ابوسفيان از ملاقات آن حضرت نتيجه اى نگرفت ، به ناچار پيش ابوبكر آمد وگفت : اى ابابكر تو به قريش پناه بده . اگر يكى از مسلمانان پناه مى داد كار تمام شده بود، زيرا پناه دادن مسلمانان از نظر حكومت قابل قبول است .
ابوبكر گفت : واى بر تو آيا كسى پيدا مى شود كه عليه و به ضرر رسول خدا صلى الله عليه و آله به كسى پناه دهد؟ بعد پيش عمربن خطاب آمد و همان تقاضا را كرد، او نيز مثل ابوبكر جواب داد، ابوسفيان بعد از آن به خانه دخترش ام حبيبه كه زن پيامبر بود آمد، خواست روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا بساط را جمع كرد. ابوسفيان گفت : دخترم نخواستى من روى آن بساط بنشينم ؟ گفت : آرى آن بساط رسول الله صلى الله عليه و آله است و تو كه يك مشرك پليد هستى حق ندارى روى آن بنشينى . ابوسفيان گفت : گذشت زمان تو را اصلاح نكرده است .
آنگاه ابوسفيان به محضر فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و از وى خواست كه او به قريش پناه دهد، و گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و اى دختر سيد عرب به قريش پناه بده و بر مدت صلح بيفزاى تا بهترين زنان در ميان مردم باشى . حضرت فرمود: پناه من در پناه رسول خداست يعنى اگر او پناه مى داد من قبول داشتم . گفت : پس بگو پسرانت حسن و حسين پناه بدهند. فرمود: به خدا پسران من نمى دانند به قريش چه پناهى بدهند.
سپس ابوسفيان به ملاقات على عليه السلام آمد و گفت : تو در رحم و قرابت به من از ديگران نزديكترى ، كار بر من مشكل شده راه حلى ارائه كن . حضرت فرمود: تو بزرگ قريش هستى در باب مسجد بايست و بگو من به قريش پناه داده ام آن وقت بر مركبت سوار شده و پيش قوم خودت برگرد. ابوسفيان گفت : اينكار فائده اى دارد؟! فرمود: نمى دانم .
آنگاه ابوسفيان در باب مسجدالنبى صلى الله عليه و آله ايستاد و گفت : ايهاالناس من به قريش پناه دادم . اين را بگفت و بر مركب خويش نشست و رفت و چون به مكه آمد گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : با محمد سخن گفتم ، يك كلمه هم از من قبول نكرد، بعد پيش ‍ پسر ابى قحافه رفتم ، فايده اى حاصل نشد، از ابن خطاب نيز نتيجه اى نگرفتم ، به محضر فاطمه زهرا رفتم جواب مساعد نداد و چون على بن ابيطالب را ملاقات كردم ، او گفت : خودم به قريش پناه بدهم و چنين كردم ، گفتند: آيا محمد امان تو را تنفيذ كرد؟ گفت : نه . گفتند: واى بر تو على بن ابيطالب تو را به بازى گرفته است ؛ آيا تو مى توانى به قريش پناه بدهى ؟!(640).
اشتباه حاطب و نزول سوره ممتحنه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون تصميم گرفت به مكه حمله كند، نظر مباركش آن بود كه اهل مكه غافلگير شوند و كار فتح بدون خونريزى خاتمه پذيرد، لذا در دعاى خود چنين گفت : خدايا چشمهاى قريش را ببند تا در شهرشان آنها را غافلگير نماييم : اللهم خذ العيون من قريش حتى ناءتيها فى بلدها و شايد منظور از العيون جاسوسها باشد.
در آن بين حاطب بن ابى بلعته يكى ازياران رسول خداصلى الله عليه و آله و از اهل بدر و همان كه نامه حضرت را به پادشاه مصر برده بود، اشتباه عجيبى كرد و به اهل مكه نوشت : رسول خدا در فلان روز به مكه لشكركشى خواهد كرد بيدار باشيد. در تفسير على بن ابراهيم نقل شده : قريش از خانواده حاطب كه در مكه بودند خواستند كه به حاطب نامه نوشته و جريان را جويا شوند، وى نيز در جواب آنها چنين نامه اى نوشت .
به هر حال حاطب نامه را به زنى صفيه نام داد و گفت : به اهل مكه برساند. او نامه را در ميان موهاى خود پنهان كرده و راه مكه را در پيش گرفت . جبرئيل رسول خدا صلى الله عليه و آله را از اين واقعه مطلع كرد. حضرت على بن ابيطال عليه السلام و زبير بن عوام را در پى زن فرستاد.
آن دو در بيرون مدينه حارثه بن نعمان فرمانده نهگبانان راه را ديده و از وى سراغ آن زن را گرفتند، او گفت : كسى از مدينه به طرف مكه نرفته است ، بعد آن دو در قسمت بيراهه چوبانى را ديده و از وى پرسيدند، گفت : زنى سياهپوست از اينجا گذشت و به طرف مكه رفتت آن دو شتابان خود را به زن رساندند. حضرت فرمود: نامه كجاست ؟ گفت : من نامه اى با خود ندارم ، در بازجويى چيزى از وى بافت نشد، زبير گفت : معلوم شد كه نامه اى نمى برد، حضرت فرمود: به خدا قسم ، نه رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما دروغ و نه جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه خدا به جبرئيل . بعد حضرت به زن گفت : به خدا قسم يا بايد نامه را بدهى و يا سرت را پيش رسول الله صلى الله عليه و آله خواهم برد. زن چون چنين ديد، گفت : كنار رويد تا بدهم ، آنگاه نامه را از ميان موهاى خود بيرون آورد و به امام عليه السلام داد، حضرت آن را به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرده فرمود: اين چه كارى است كرده اى ؟ او كه كارش فقط يك اشتباه بود، گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله به خدا قسم من منافق نشده ، و دين خود را عوض نكرده ام ، و من شهادت به وحدانيت خدا و رسالت شما مى دهم مطلب اين است كه خانواده من نوشتند: قريش با آنها خوشرفتارى مى كند، خواستم تشكرى از آن ها كرده باشم .
عمربن الخطاب گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله حاطب منافق شده بگذار گردنش را بزنم ، فرمود: نه او از اهل بدر است ... آنگاه فرمود: حاطب را از مسجد بيرون اندازند عده اى در حالى كه به پشت او مى زدند، او را بيرون مى كردند، حاطب در حين بيرون رفتن چندين بار برگشت و با نظر استرحام به رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه كرد حضرت چون چنين ديد، فرمود: او را برگردانيد، او را عفو كردم . خداوند در اين رابطه اين آيه را نازل فرموده : يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة (641).
خلاصه سوره ممتحنه 
ناگفته نماند: على بن ابراهيم قمى متوفاى قرن سوم يا چهارم هجرى در تفسيرش فرموده : در اين رابطه فقط سه آيه از اول سوره ممتحنه تا بما تعلمون بصير نازل گرديد، نظر مجمع البيان آن است كه : همه سوره در اين رابطه نازل شده است ؛ آرى شدت اتصال آيات و تناسب مطالب آن حاكى است كه همه به يكباره نازل شده است .
اين سوره ابتدا مسلمانان را از دوستى كفار نهى كرده و مى گويد: آنها دشمن خدا و دشمن شمايند، اگر شما به دست آنا افتاديد كارتان را مى سازند بعد مى فرمايد: شما در اين كار از ابراهيم و پيروان او سرمشق بگيريد كه از مشركان يك سره بريده و گفتند: تا به خداى واحد ايمان نياورند پيوسته از شما بيزاريم .
در مرتبه سوم فرموده : به كفارى كه غير حربى و در حالت مسالمت اند مانعى نيست نيكى كنيد ولى به كفار حربى كه اهل مكه نيز از آنها هستند، نه . و در مرتبه چهارم پناهندگان زن را بيان مى كند، و نيز بيعت زنان مؤ من را و در پايان فرموده : لاتتولوا قوما غضب الله عليهم ... بيعت زنان در جريان فتح مكه پيش آمد؛ ولى ظاهرا حكمش قبلا نازل شده بود.
حركت به سوى مكه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله روز جمعه دوم رمضان بعد از نماز عصر براى فتح مكه از مدينه حركت فرمود، ابولبابه را در جاى خود در مدينه گذاشت و از رؤ ساى قبائل خواست مردان خويش را بياورند.
امام باقر عليه السلام فرموده : آن حضرت روزه گرفت ، مردم نيز روزه گرفتند و چون به كراع الغميم رسيد امر به افطار كرد و خود افطار فرمود، ديگران نيز افطار كردند؛ ولى بعضى روزه خود را نشكستند حضرت آن ها را عصاة يعنى گناهكاران ناميد(642)
آنگاه با لشكريان كه ده هزار پياده و چهارصد نفر سواره بودند، به محلى به نام مرالظهران در نزديكى هاى مكه رسيدند. كفار قريش ‍ از حركت آن حضرت خبرى نداشتند.
شبى ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه خارج شده مى خواستند از وضع بيرون باخبر باشند؛ زيرا هر لحظه احتمال حمله مسلمانان را مى دادند. پيش از آنها عباس بن عبدالمطلب عموى آن حضرت كه از آمدن لشكريان اسلام اطلاع داشت ، از مكه خارج شده بود تا خود را به حضرت برساند. ابوسفيان بن حارث عموزاده آن حضرت و عبدالله بن ابى اميه عمه زاده آن حضرت نيز با عباس بودند، آن ها چون به لشكريان اسلام نزديك شدند زيادبن اسيد فرمانده نگهبانان خود را به آنها رسانيد كه بداند كيستند و چه كار دارند؟ آن ها خود را معرفى كردند، زياد، به عباس اجازه داد كه به محضر حضرت برود؛ ولى آن دو را همانجا نگاه داشت .
عباس به خدمت حضرت رسيد و سلام كرد و ضمنا گفت : پدر و مادرم به فدايت پسرعمو و پسرعمه ات آمده اند اسلام بياورند، حضرت فرمود: من حاجتى به آن ها ندارم پسر عمويم احترام مرا مراعات نكرده و عمه زاده ام همان است كه مى گفت : ما نؤ من لك حيت تفجر لنا من الارض ينبوعا عباس از قول آن حضرت ماءيوس شده و بيرون آمد ، ام سلمه در محضر آن حضرت وساطت كرد و حضرت هر دو را فراخواند و اسلام آن ها را پذيرفت .
عباس مى گويد: من پيش خودم فكر كردم كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله با قهر و با اين وضع داخل مكه شود قريش تا ابد هلاك خواهد شد، لذا به قاطر سفيد رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شده به طرف مكه آمدم شايد هيزم شكنى يا چوپانى پيدا كرده به قريش اطلاع دهم تا بيايند و از حضرت امان بگيرند.
شب تايك بود، شنيدم چند نفر با هم سخن مى گويند، صداى ابوسفيان را شناختم كه به بديل مى گفت : اينهمه آتش از كيست كه در شب روشن كرده اند؟! گفت : مال قبيله خزاعه است ابوسفيان گفت خزاعه چندان جمعيت ندارند كه اين همه آتش داشته باشند، اين آتش از قبيله تيم يا ربيعه باشد.
من كه ابوسفيان را از صدايش شناخته بودم ، با صداى بلند گفتم : ابا حنظله ؟ گفت : لبيك تو كيستى ؟ گفتم : من عباس هستم ، گفت : پدر و مادرم به فدايت اين همه آتش از كيست ؟گفتم : رسول خداست با ده هزار نفر. گفت : پس چاره چيست ؟ گفتم : پشت سر من سوار شو تا از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايت امان بگيرم .
آنگاه وى را به پشت سر خود سوار كردم ، بر هر گروهى كه مى رسيدم به ديدن من بلند مى شدند، بعد مى گفتند: عموى رسول خداست بگذاريد برود، تا به كنار عمربن الخطاب رسيدم ، او با ديدن ابوسفيان ، فرياد كشيد: دشمن خدا، سپاس خدا، را كه به دست ما افتادى ، او با ما به خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و پيش ‍ از ما داخل شد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله خداوند ابوسفيان را بدون عهد و پيمان در اختيار شما قرار داده ، اجازه بدهيد گردنش را بزنم .
به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم : من ابوسفيان را پناه داده ام فرمود: او را پيش من بياورد، ابوسفيان آمد و در جلو آن حضرت ايستاد، حضرت به وى فرمود: اباسفيان آيا وقت آن نرسيده كه بگويى : معبودى جز خدا نيست من رسول او هستم ؟! گفت : پدر و مادرم به فداى تو چقدر بزرگوار و صله رحم كننده و بردبار هستى ، به خدا قسم اگر جز خدا معبودى بود ما را در احدو بدر يارى و بى نياز مى كرد (يعنى آرى جز خدا معبودى نيست ) ولى اينكه تو رسول خدايى هنوز باور نكرده ام .
عباس گفت : بيچاره اگر شهادتين نگويى به خدا قسم هم اكنون گردنت را خواهند زد؛ فكر مى كنى آزاد و صاحب اختيارى ؟ آنگاه از روى ناچارى در حالى كه زبانش به لكنت افتاده بود و مى لرزيد گفت : اشهد ان لااله الاالله و انك رسول الله . بعد به عباس ‍ گفت : خوب حالا با دو صنم لات و عزى چه كنيم ؟ عمربن الخطاب گفت : اسلح عليهما بر لات و عزى تغوظ كن ، ابوسفيان گفت : عمر چه بى حيايى تو چرا در سخن من و پسر عمويم (هم قبيله ام ) مداخله مى كنى .
بعد رسول خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: امشب پيش چه كسى خواهى بود؟ گفت در پيش عمويت عباس ، حضرت به عباس ‍ فرمود: او را ببر امشب پيش تو باشد، فردا پيش من بياور وقت صبح ، ابوسفيان صداى بلال را شنيد كه اذان گفت پرسيد: عباس اين چه صدايى است ؟ گفت نصداى بلال اذان گوى رسول خداست ، حالا كه مسلمان شده اى پاشو وضو بگير و نماز بخوان ، گفت : چطور وضو بگيرم ؟ عباس وضو را به او تعليم داد.
ابوسفيان در آن حال ديد رسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول وضو گرفتن است ؛ ولى دستهاى مؤ منان زير ريش آن حضرت باز است هر قطره آبى كه از صورت حضرت مى ريزد آن را گرفته و به صورت خويش مى كشند، (آن منافق و مشرك كه تا آخرين نفس نور خدا به دلش راه نيافت ) با كمال تعجب از نفوذ معنوى آن حضرت ، گفت : عباس به خدا قسم نه در كسرى اين نفوذ را ديده ام و نه در قيصر.
و چون عباس او را به محضر حضرت آورد، فرمود: عباس وى را در جاى تنگى نگاه دار تا حركت لشكريان خدا را ببيند. عباس او را در جاى تنگى از كوه نگاه داشت لشكريان خدا فوج فوج ، گروه گروه از مقابل او مى گذشتند ابوسفيان كه از ديدن آنها خود را بكلى باخته بود از عباس مى پرسيد اينها كدامند، عباس مرتب قبائل را معرفى مى كرد: قبيله اسلم است ، قبيله جهينه است ، قبيله فلان است ، تا رسول خدا صلى الله عليه و آله در كتبيه خضراء از مهاجر و انصار رسيد، همه غرق در سلاح كه لثام (643) بسته بودند و جز چشمشان ديده نمى شد، ابوسفيان گفت : عباس اينها كدامند؟! جواب داد: اين رسول خداست با مهاجران و انصار، گفت : عباس واقعا پادشاهى برادرزاده ات خيلى بزرگ شده است ، عباس گفت : واى بر تو پادشاهى نيست نبوت استت ابوسفيان گفت : پس هيچ .
در نزديكى مكه رفقاى ابوسفيان : حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء به خدمت حضرت رسيده و مسلمان شدند. عباس به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : ابوسفيان مردى افتخار طلب است اگر مزيتى به او داده شود مناسب خواهد بود، حضرت فرمود: حكيم و بديل برويد مردم را به اسلام دعوت كنيد و ندا و اعلام نماييد كه هر كس ‍ در بالاى مكه به خانه ابوسفيان داخل شود در امان است وهر كس در پايين مكه به خانه حكيم بن حزام داخل شود در امان است و هر كس ‍ در خانه بنشيند و دست به سلاح نبرد در امان خواهد بود. ابوسفيان با كمال تعجب گفت : خانه من ؟! فرمود: آرى خانه تو.
چون آن سه نفر به طرف مكه رفتند حضرت به زبير فرمود: در پى آنها برو و پرچم اسلام را در بالاى مكه و بر بالاى كوه حجون برافراز و از آنجا تكان نخور تا من برسم ، آنگاه حضرت از طرف حجون داخل شده و خيمه اش را همانجا نصب كردند و به سعد بن عباده دستور داد با فوج انصار و خالدبن وليد با فوج قضاعه و بنى سليم از پايين مكه داخل شده و سعد پرچم اسلام را در نزديكى خانه هاى مكه به اهتزار درآورد و مطلقا دست به سلاح نبرند مگر آنكه كسى به آنها حمله كند، ولى چهار نفر را كه عبارتند از عبدالله بن ابى سرح و حويرث بن نفيل و ابن خطل (644) و مقيس بن صبابه و نيز دو نفر كنيز را كه رسول خداصلى الله عليه و آله را در شعر خود مسخره مى كردند بايد بكشند ولو دست به پرده كعبه گرفته باشند.
ابوسفيان دوان دوان از پايين مكه به طرف آن آمد، قريش پيش وى آمده گفتند: چه خبر آورده اى ؟ اين گرد و غبار كه هوا را پركرده چيست ؟! گفت : محمد است با لشكريانش ، بعد فرياد كشيد: آيا آن غالب ، (645) در خانه ها باشيد، در خانه ها باشيد، هر كس به خانه من درآيد در امان است .
زنش هند از شنيدن اين سخن فرياد كشيد: اين پيرمرد خبيث را بكشيد، خدا لعنتش كند چه خبر دهنده بدى است . ابوسفيان گفت : واى بر تو اى زن !... ساكت باش ، حق آمد، گرفتارى نزديك شد.
سعدبن عباده كه با پرچم رسول الله صلى الله عليه و آله داخل مكه مى شد رجز مى خواند كه : امروز روز كشتار است ، امروز حريم ها اسير خواهند شد.
ابوسفيان چون سخن سعد را شنيد به محضر حضرت آمد و ركاب وى را بوسيد و گفت : پدر و مادرم به فدايت آيا گفته سعد را مى شنويد كه مى گويد:
اليوم يوم الملحمه
اليوم تسبى الحرمة
رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطاب عليه السلام فرمود: خودت را به سعد برسان و پرچم را از وى بگير و تو آن را داخل مكه كن به طور ملايم و تؤ ام با رفق . حضرت پرچم را از سعد گرفت و داخل مكه شد (646)گرفتن پرچم از سعدبن عباده را طبرى و ابن اثير نيز نقل كرده اند و آن حكايت از مقام و شخصيت امير عليه السلام دارد واگر شخص ديگرى جز على عليه السلام مى آمد، نه سعد پرچم را مى داد و نه قوم خزرج به آن ننگ راضى مى شدند؛ ولى چون آن حضرت آمد، سعد حاضر به دادن پرچم شد.
شش نفر مهدورالدم 
پس از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم قتل شش نفر فوق را صادر كردند، على بن ابيطالب عليه السلام حويرث بن نقيل و يكى از آن دو كنيز آوازه خوان را كشت ديگرى فرار كرده و از مكه بيرون رفت ، مقيس بن صبابه نيز در بازار مكه به دست آن حضرت به جهنم رفت ، عبدالله بن حنظل پرده كعبه را گرفته و به آنجا پناه برده بود، سعيد بن حريث و عمار بن ياسر خوا را به وى رساندند، ولى سعيد پيش از عمار كار او را ساخت ، عبدالله بن ابى سرح كه قرآن را به عمد غلط نوشته بود، عثمان بن عفان را براى او پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله وساطت كرد برادر رضاعى او بود، حضرت در قبول كردن وساطت بسيار تاءخير كرد تا شايد يك نفر برخاسته و او را بكشد، آخر با سماجت عجيب عثمان ، حضرت اكراها به او پناه داد و به ياران پرخاش كرد كه آيا كسى نبود برخاسته و آن فاسق را بكشد، مردى گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اگر با چشم اشاره مى كردى او را كشته بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه 
حضرت چون به كنار كعبه رسيد، اطراف آن پر از اصنام (بتها) بود گويند: سيصد و شصت بت در اطراف كعبه چيده بودند، در ارشاد، فرموده : بتها با سرب به هم وصل شده بودند. حضرت فرمود: يا على مشتى سنگ ريزه براى من بياور، بعد سنگ ريزه ها را بر آنها انداخت و مى فرمود: جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا بعد فرمود: تا آن ها را از مسجد بيرون ريخته ، شكسته و به دور انداختند.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: آنگاه حضرت فرمود: كليد كعبه پيش كيست ؟ گفتند: نزد مادر شيبه است حضرت به شيبه فرمود: برو كليد كعبه را از مادرت بگير و بياور، مادرش گفت : برو به او بگو رزمندگان ما را كشتى ، مى خواهى افتخارمان را نيز از ما بستانى ؟ حضرت سفارش كرد، بايد كليد را بدهى وگرنه مرگ دركنار توست ، زن ترسيد و كليد را توسط پسرش فرستاد. چون كليد، حاضر شد، حضرت به عمربن الخطاب فرمود: اين تعبير خواب گذشته من است : هذا تاءويل رؤ ياى من قبل (647).
و پيش از آنكه داخل كعبه شود فرمود: هر بتى كه در كعبه موجود بود دور ريختند ازجمله ابراهيم و اسماعيل عليه السلام در حالى كه تيرهاى ازلام (قرعه ) به دست داشتند، فرمود: خدا بت پرستان را بكشد، به خدا قسم آنها ميدانند كه ابراهيم و اسماعيل هيچ وقت قمار ازلام نكرده اند (648).
در آن موقع بزرگان مكه داخل مسجدالحرام شده بودند، واحتمال قوى مى دادند كه حضرت آنها را قتل عام خواهد كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله دو دست مبارك خويش را به دو طرف در كعبه گذاشت و روبه جمعيت فرمود: لااله الاالله انجز وعده و نصر عبده و غلب الاحزاب وحده بعد فرمود: درباره من چه فكر مى كنيد و چه مى گوييد؟ سهيل بن عمرو كه چهره آشنا و امضا كننده صلح حديبيه بود گفت : سخن خوب مى گوييم و فكر خوب داريم ، تو برادرى بزرگوار و پسر عموى بزرگوارى . يعنى اميد آن است كه گذشته را فراموش كنى و با ما روسياهان با عطوفت رفتار فرمايى .
آن بزرگوار كه يك دريا عطوفت و عفو و گذشت بود، فرمود: من به شما آن را مى گويم كه برادرم يوسف بن يعقوب به برادرانش گفت در حالى كه بر ايشان پيروز شده بود:
لاتثريب عليكم اليوم يغفرالله لكم و هو ارحم الراحمين ؛
امروز سرزنشى بر شما نيست ، خدا شما را مى بخشايد، او ارحم الراحمين است .
بدانيد: هر خونى كه ريخته شده و هر مال (ربا) و هر افتخار جاهليت ، زير پاى من است و از بين مى رود، مگر خدمت و پرده دارى كعبه و آب دان به حاجيان كه در دست صاحبانش خواهد ماند، بدانيد مكه به دستور خدا محترم است به كسى پيش از من هتك احترام آن حلال نبوده و بر من نيز فقط ساعتى از يك روز حلال شد (كه با سلاح و بدون احرام داخل شدم ) و آن تا قيام قيامت حرام است و كسى حق هتك حرمت آن را ندارد.
علفش چيده نمى شود، درختش را نمى شود قطع كرد، شكارش را نمى شود رم داد، پيدا شده اش حلال نيست مگر به كسى كه گم كرده است .
بعد خطاب به مردم فرمود: براى رسول خداصلى الله عليه و آله همسايه هاى بدى بوديد، او را تكذيب كرديد و از مكه فرارى داديد و طرد نموديد، به آن هم اكتفا نكرده در ديار من به جنگ من آمديد و با من جنگيديد، با همه اينها از شما گذشتم ، برويد آزاد هستيد: فاذهبوا فانتم الطلقاء
مردم از شوق به گريه افتادند، عجبا با مدت سيزده سال بلايى نماند كه به سر اين مرد نياورده باشيم ولى باكرامتى كه دارد، همه را ناديده گرفت و تقصير را آمرزيد و عفو كرد. چنان از مسجدالحرام خارج مى شدند كه گويى از فشار قبرها رها شده اند، و اين سبب شد كه داخل اسلام شدند. براى اهميت اين مطلب عين عبارات عربى نقل مى شود: فانى اقول لكم كما قال اخى يوسف : لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله و هوارم الراحمين ، الا ان كل دم و مال ماءثرة كان فى الجاهلية موضوع تحت قدمى الا سدانة الكعبة و سقاية الحاج فانهما مردودتان الى اهليهما الا ان مكة محرمة بتحريم الله لم تحل لاتحد كان قبلى و لم تحل لى الاساعة من نهار فهى محرمة الى ان تقوم الساعة ، لايختلى خلاها، و لايقطع شجرها، ولاينفر صيدها، و لاتحل لقطتها الا لمنشد، ثم قال : الا لبئس جيران النبى كنتم ، لقد كذبتم و طردتم و اخرجتم و فللتم ، ثم ما رضيتم حتى جئتمونى فى بلادى تقاتلونى ، فاذهبوا فانتم الطلقاء، فخرج القوم كانى انشروا من القبور ودخلوا فى الاسلام (649).
رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان كه گفته شد: بدون احرام و با سلاح به مكه وارد شد كه آن تا روز قيامت حرام است و فقط چند ساعت جايز شد و نيز داخل كعبه شد كه در هيچ حج و عمره اى داخل نشده بود، ظهر كه رسيد فرمود: بلال بالاى كعبه اذان گويد، صداى دلنواز توحيد براى مشركان بس گران آمد ولى چاره اى نداشتند عكرمة بن ابى جهل گفت : به خدا بر من ناگوار است كه بشنوم پسر رياح (بلال ) بالاى كعبه عرعر مى كند(نعوذبالله ) خالدبن اسيد گفت : حمد خدا را كه پدرم مرد و بلال را بالاى كعبه نديد، سهيل بن عمرو گفت : كعبه مال خداست ، خدا اين را مى بيند اگر بخواهد تغيير مى دهد(درمناقب آمده : حارث بن هشام گفت : محمد جز اين كلاغ سياه كسى را پيدا نكرد كه اذان گو كند؟!).
ابوسفيان گفت : من والله چيزى نمى گويم زيرا به خدا مى ترسم اين ديوارها به محمد خبر دهند رسول خداصلى الله عليه و آله كسى را پيش آنها فرستاد و از گفته شان خبر داد عتاب بن اسيد به محضر حضرت آمد و به گفته اش اقرار كرد و استغفار نمود، و اسلام آورد و اسلامش خوب شد؛ و به طورى كه حضرت او را فرماندار مكه كرد (و تازمان ابوبكر در مقام خود بود و او در روز وفات ابوبكر در سال سيزده هجرى از دنيا رفت )
فتح مكه در روز سيزده ماه رمضان بود، از مسلمانان فقط سه نفر شهيد شدند كه از پايين مكه داخل شده و راه را گم كرده بودند(650).
بيعت زنان در روز فتح 
در روز فتح مكه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله تا نماز ظهر و عصر در مسجد نشست مردان به محضرش آمده و بيعت مى كردند، و چون نوبت زنان رسيد كاسه اى از آب خواست و دست مباركش را در آن آب داخل كرد، بعد فرمود: من با زنان دست نمى دهم ، هر كس ‍ كه مى خواهد بيعت كند دست در اين كاسه فروبرد. آنگاه آيه بيعت را كه آيه 12 ازسوره ممتحنه است براى آنها خواند. ما آن را از مجمع البيان خلاصه مى كنيم .
رسول خداصلى الله عليه و آله به وقت بيعت زنان در صفا بودند، عمربن الخطاب پايين تر از وى قرار داشت . از جمله زنان ، هند زن ابوسفيان و شكافنده جگر حمزه و مادر معاويه و زناكالر مشهور بود، كه به شدت خويش را پوشيده بود تا حضرت وى را نشناسد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: با من بيعت مى كنيد كه كسى را به خدا شريك قرار ندهيد الا تشركن بالله شيئا ؟ هند گفت : چيزى شرط مى كنى كه به مردان شرط نكردى و شرط بيعت آنها فقط اسلام و جهاد بود.
حضرت فرمود: و اينكه سرقت نكنيد و لاتسرقن ؟ هند گفت : ابوسفيان مردى بخيل است من از مال او زياد برداشته ام نمى دانم حلال است يا نه . ابوسفيان گفت : همه را بر تو بخشيدم . حضرت او را شناخت و فرمود تو هند دختر عقبه هستى ؟ گفت : آرى ؛ پيامبر خدا ازگذشته درگذر خدا از تو درگذرد. (يقينا آن وقت طوفانى در قلب رسول الله صلى الله عليه و آله پيدا شد ولى مى بايست به خاطر اسلام تحمل كند)
حضرت ادامه داد: و اينك زنا نكنيد ولا تزنين ؟ هند گفت : مگر زن آزاد زنا مى دهد؟! عمربن الخطاب شروع به خنديدن كرد؛ زيرا كه در گذشته با هند رابطه نامشروع داشت (و شايد از اين جهت نيز مى خنديد كه مى دانست آن روسياه به عدد موهاى سرش زنا داده است ) رسول خدا صلى الله عليه و آله فورا از جريان گذشت و فرمود: و اينكه فرزندان خويش را نكشيد ولا تقتلن اولادكن ؟ هند گفت : ما در كودكى تربيتشان كرديم شما در بزرگى آنها را كشتيد. اين سخن اشاره به كشته شدن پسرش حنظله بود كه در بدر به دست على عليه السلام به درك رفت ، عمربن الخطاب با قهقه خنديد، حضرت نيز تبسم فرمود.
و چون حضرت فرمود: و اينكه بهتانى نياوريد: ولا تاءتين ببهتان ؟ هند گفت : والله بهتان كار قبيحى است ، تو به كمال و مكارم اخلاق امر مى كنى . سپس آنگاه كه فرمود: در هيچ كار خوبى مخالفت پيامبر ننماييد؟ هند گفت : منظور آن استكه مخالفت نكنيم بدين طريق زنان دست در كاسه كردند و بيعت عملى گرديد.
شكستن بتها و كوبيدن بتخانه ها 
رسول خدا صلى الله عليه و آله در بيست و پنجم رمضان سال هشتم كه هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، خالدبن وليد را براى شكستن بت عزى ماءموريت داد، مناسب است در اينجا به شكسته شدن بتها و انهدام بتخانه ها اشاره شود.
بت عزى 
عزى به ضم اول و تشديد زاء يكى از بزرگترين بتهايى بود كه عرب مخصوصا قريش آن را مى پرستيدند، بتكده آن در وادى نخله شاميه در بالاى ذات عرق ميان راه عراق و مكه بود. احترام آن به حدى رسيده بود كه دره اى از وادى حراض را به نام سقام حريم آن قرار داده بودند و با كعبه برابر مى نهادند، قربانگاهى به نام غيغب داشت كه در آن براى بت قربانى مى كردند، در نقل واقدى ، ج 3، ص ‍ 874؛ آمده كه خالدبن وليد به حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله گفت : پدرم قربانيهاى زياد براى عزى مى برد، سه روز در كنار آن مى ماند، بعد شاد ومسرور به مكه برمى گشت .
خدام عزى بنوشيبان بن جابر بودند، آخرين آنها دبيه نام داشت ، اين بت همچنان در اوج عظمت خود بود تا در سال هشتم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله خالدبن وليد را نزد آن فرستاد. درختى را كه در كنار بتكده بود قطع كرد وبت را شكست و بتكده را ويران ساخت (651) بت عزى ظاهرا ازسنگ يا از فلز بوده است عزى همان است كه ابوسفيان پس از شكست احد شعا داد: نحن لنا العزى و لاعزى لكم و على عليه السلام به دستور رسول الله صلى الله عليه و آله جواب داد كه : الله مولانا و لامولى لكم .
به نظر مى آيد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگترين سياست را به كار برده كه بت عزى توسط خالدبن وليد تكه تكه شود كه پدران او سالها آن را به پرستش كرده بودند و چون خالد منافقى بيش نبود بهتر مى توانست براى گرم كردن بازار خود آن بت را بكوبد، به نظر مى آيد بت پرستان عربستان عزى و لات و مناة را دختران خدا و يا مجسمه دختران خدا مى دانستند چنان كه از آيات زير استفاده مى شود:
افراءيتم اللات و العزى # و منوة الثالثة الاخرى # الكم الذكر و له الانثى # تلك اذا قسمة ضيزى # ان هى الا اسماء سميتموها انتم و اباؤ كم ... (652).
بت سواع 
سواع كه در آيه 23 ازسوره نوح آمده است : ولا تذرن ودا و لاسواعا بتى بود شكل زن ، متعلق به قبيله هذيل ، آن بت در زمينى به نام رهاة از سرزمين ينبع جاى داشت و خدام آن قبيله بنولحيان بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه عمروبن عاص را براى كشتن آن فرستاد عمرو چون كنار بتكده رسيد، خادم آن گفت : مى خواهى چكار كنى ؟ گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فرستاده تا آن را بشكنم و بتكده را ويران كنم . گفت : نمى توانى . گفت : چرا؟ جواب داد اين معبود از خود دفاع مى كد. عمروبن گفت : واى بر تو مگر او مى بيند و يا مى شنود؟ آنگاه عمرو آن را تكه تكه كرد، يارانش نيز بتكده و خزانه آن را ويران كردند. بعد عمرو به خادم گفت : چطور ديدى ؟ گفت : به خدا تسليم شدم (653).
بت منات 
كلمه منات چنانكه گذشت در آيه 20 سوره نجم آمده است ، ابن كلبى درالاصنام ، ص 13، گويد: منات بتى بود متعلق به قبيله هذيل و خزاعه ، اين بت در ساحل دريا در ناحيه مشلل درمحلى به نام قديد ميان مكه و مدينه بود، همه عرب آن را احترام مى كردند، اوس و خزرج به وقت مراجعت از مكه سر خويش را در كنار منات تراشيده و آن را اتمام حج مى پنداشتند.
رسول خداصلى الله عليه و آله در حركت به سوى مكه چهار يا پنج منزل از مدينه خارج شده بود كه على عليه السلام را براى منهدم كردن منات فرستاد. آن حضرت منات را منهدم كرد و اموالى را كه در بتكده بود به محضر آن حضرت آورد. از جمله دو تا شمشير به نام مخدم و رسوب كه ابى شمسر غسانى پادشاه غسان هديه كرده بود، آن حضرت هر دو را به على عليه السلام بخشيد. گويند: ذوالفقار يكى از آن دو شمشير بوده است (654). مرحوم مجلسى از المنتقى نقل كرده انهدام منات بعد از فتح مكه به دست سعدبن زيد بوده است (655).
بت هبل 
هبل (بر وزن هنر) يكى از بزرگترين بتهاى عرب بود، ابوسفيان در شعار خود در احد فرياد مى كشيد، اعل هبل اعل هبل بالا باد هبل ، بالا باد هبل ، رسول خدا در جواب وى فرمود: الله اعلى و اجل نام اين بت در قرآن مجيد نيامده است ، ابن كلبى در الاصنام گويد: آن از عقيق مسرح به شكل انسان بود، دست راستش شكسته بود، كه دستى ازطلا براى او ساخته بودند.
آن در درون كعبه قرار داشت ، در پيش وى هفت تير قرعه گذاشته بود در روى اولى نوشته بود صريح و در روى دومى ملصق اگر در مولودى شك مى كردند به هبل هديه اى داده و قرعه مى كشيدند، اگر صريح مى آمد او را مال پدرش دانسته و اگر مصلق مى آمد، از پدرش دفع مى كردند، تير ديگرى براى ميت و ديگرى براى نكاح ، سه تاى ديگرى برايمن تفسير نشده است ، در مخاصمه ، يا براى اراده سفر يا ارائه كارى پيش او قرعه مى كشيدند.
روز فتح مكه على بن ابيطالب پا بر دوش رسول خداصلى الله عليه و آله گذاشت و آن را از ديوار كعبه كند وبه زمين انداخت چنان كه از مستدرك حاكم نقل شده است ، بعد آن را تكه تكه كرده و در باب بنى شيبه دفن كردند.

next page

fehrest page

back page