next page

fehrest page

back page

ماجراى حديبيه (544) 
در ماه ذوالقعده سال ششم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله با ياران خود براى عمل عمره به طرف مكه حركت كردند، زيرا كه خدا در خواب به او دستور داده بود داخل مسجد الحرام شود وطواف كند و سر بتراشد، حضرت اين خواب را براى ياران نقل كرده ، همه خوشحال شده بودند، و با همان اميد به طرف مكه رفتند.
ياران آن حضرت هزار و چهار صد نفر بودند (545) از دوالحليفه احرام عمره بستند و شترهاى قربانى را با خود سوق دادند، رسول خدا صلى الله عليه و آله به تنهايى شصت و شش شتر سوق كرده و قسمتى از بدن آنها را با خون كوهانشان رنگين كرده بود كه اين عمل را اشعار مى گويند...
رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسير خويش از قبائل عرب مى خواست آن ها هم در اين سفر شركت كنند ولى آنها شركت نكرده و گفتند: آيا محمد صلى الله عليه و آله و يارانش مى خواهند داخل مسجدالحرام شوند با آنكه قريش تا دروازه هاى مدينه آمده و با آنها جنگيدند، نه محمد و يارانش به مدينه بر نمى گردند، آن حضرت چون به حديبيه رسيد، قريش از آمدن وى مطلع شده و به لات و عزى قسم خوردند كه نگذارند، حضرت داخل مكه شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها پيام داد كه من براى جنگ نيامده ام ، آمده ام ، عبادت انجام دهم قربانى ذبح كنم و گوشتهاى قربانى در اختيار آنها بگذارم ، كفار مكه عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقلى بود به نمايندگى محضر آن حضرت فرستادند.
او چون به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد گفت : يا محمد من قوم تو قريش را در حالى ديدم كه چادرها و زنان و اطفال را از ميان خود بيرون برده و به لات و عزى سوگند ياد كرده اند كه تا آخرين نفر خواهند جنگيد و تو را نخواهند گذاشت به مكه كه حرام آن هاست وارد شوى ، آيا مى خواهى قوم خويش را يكسره از بين ببرى ؟! حضرت فرمود: من براى جنگ نيامده ام ، براى عبادت عمره آمده ام قربانيها را ذبح كرده و گوشت آنها را در اختيار شما قرار خواهم داد.
عروة بن مسعود گفت : به خدا قسم نديده ام كسى مانند تو تا به حال ممنوع شده باشد، آنگاه او پيش قريش آمد، و گفت : ايهاالناس اين شخص براى جنگ نيامده ، مى خواهد عمره به جاى آورد، گشت قربانيها را نيز در اختيار شما قرار دهد گفتند: به خدا قسم اگر محمد داخل مكه شود و آن عرب به گوش عرب برسد ما يقينا ذليل گشته و عرب بر ما جرئت خواهند كرد (546)
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله از عمربن خطال خواست به مكه برود و از آن ها بخواهد كه بگذارند حضرت با مسلمانان وارد شهر شود وعمل عمره را انجام دهد، و قربانيها را در مكه ذبح كند، عمر درمقام اعتذار گفت : يا رسول الله من در مكه دوستى ندارم و قريش مى ترسم زيرا كه عداوتم با آن ها شديد است عثمان بن عفان در ميان اهل مكه از من عزيزتر است ، او را بفرستيد، حضرت فرمود: راست گفتى .
آنگاه به عثمان ماءموريت داد كه پيش ابوسفيان و اشراف مكه برود و بگويد كه آن حضرت براى جنگ نيامده است بلكه غرضش زيارت كعبه و تعظيم آن است قريش عثمان را بازداشت كردند، به آن حضرت خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، فرمود: اگر قضيه راست باشد از جايم تكان نخواهم خورد و با اهل مكه خواهم جنگيد.
سپس از مردم درباره جهاد بيعت خواست ، و به درختى كه در آنجا بود تكيه كرد و مردم شروع به بيعت كردند كه با مشركان بجنگند و فرار نكنند، عبدالله بن معقل مى گويد: آن روز بالاى سر رسول الله صلى الله عليه و آله ايستاده و با چوب مسواكى مردم را كنار مى كردم و او از مردم بيعت مى گرفت ، مردم با او به مرگ بيعت نكردند بلكه بيعت كردند كه فرار نكنند.
و آيه : لقد رضى الله عن المؤ منين اذ يباعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم و اثابهم فنحا قريبا (547).
بالاخره سهيل بن عمرو با اختيار تام از جانب اهل مكه به حديبيه آمد تا به نحوى اين قضيه حل شود، حضرت آمدن او را به فال نيك گرفت : بعد از گفتگوى زياد پيمانى به شرح ذيل ميان طرفين منعقد گرديد:
1: ميان مسلمانان و كفار مكه ده سال جنگى واقع نشود، و طرفين دست از جنگ بكشند.
2: هر كه از اصحاب رسول خدا براى حج يا عمره يا تجارت داخل مكه شود مال و جان او در امان خواهد بود، و هر كه از قريش به قصد شام يا مصر از مدينه بگذرد مال و جانش در امان خواهد بود.
3: طرفين به فكر خيانت و دزدى نسبت به يكديگر نخواهند بود، هركس و يا گروه بخواهد به پيمان رسول الله صلى الله عليه و آله يا قريش درآيد صاحب اختيار خواهد بود، در آن وقت مردم قبيله خزاعه گفتند: ماهم پيمان محمديم صلى الله عليه و آله ، مردم قبيله كنانه نيز گفتند: ما در پيمان قريش هستيم .
4: اگر مردى از اهل مكه ولو مسلمان هم باشد به ميان مسلمانان فرار كند، بايد او را برگردانند و اگر مسلمانى به قريش فرار كند آنرا برنگردانند، در اين شرط مسلمانان سر و صدا كردند، حضرت براى اسكات آنها فرمود: اگر كسى از ما پيش آنها برود از رحمت خدا به دور باشد و اگر كسى پيش ما آيد برمى گردانيم ، اگر اسلام حقيقى داشته باشد بالاخره خدا براى او فرجى خواهد داد.
5: رسول خدا صلى الله عليه و آله امسال از حديبيه برگردد و در سال آينده بيايد آن وقت ، كعبه و مسجد الحرام سه روز در اختيار او خواهد بود، قربانيها كه آورده شده در حديبيه بماند و به مكه برده نشود.
چون توافق لفظى حاصل شد، آن حضرت على عليه السلام را خواست و فرمود: بنويس : بسم الله الرحمن الرحيم ، سهيل گفت : به خدا من نمى دانم رحمان چيست ، بنويس بسمك اللهم ، مسلمانان گفتند: به خدا بايد بسم الله ... نوشته شود حضرت فرومود: بنوس ‍ باسمك الله اين پيمانى است كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله سهيل گفت اگر مى دانستم كه رسول خدايى از كعبه مانعت نمى شدم و با تو جنگ نمى كرديم ، بنويس : محمدبن عبدالله .
حضرت فرمود: من رسول خدايم ، هر چند كه تكذيبم كنيد، بعد فرمود: على كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله را محو كن ، عرض ‍ كرد يا رسول الله صلى الله عليه و آله از دستم نمى آيد كه نبوت را از نام تو محو كنم (548) حضرت فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار على عليه السلام انگشت آن حضرت را روى كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله گذاشت و حضرت با دست خود آن را محو كرد، به على عليه السلام فرمود: اين قضيه به سر تو هم خواهد آم د و به اجبار و فشار خواهى پذيرفت (549).
بعد فرمود: بنويس : اين پيمانى است كه محمدبن عبدالله و سهيل بن عمرو منعقد كردند، قرار گذاشتند كه ده سال در ميان طرفين جنگى واقع نشود... سه شرط از شروط پنجگانه را على عليه السلام نوشت ، دو شرط ديگر را سهيل بن عمرو بعد از رضايت رسول الله صلى الله عليه و آله اضافه نمود.
پس از پايان صلح ، حضرت سر تراشيد و قربانى كرد و از احرام خارج شد، مسلمامان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به مسلمانان نيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به وقت مراجعت در كراع الغميم (550)؛ انا فتحناك لك فتحا مبينا (551) تا آخر نازل گرديد و خداوند اين پيشامد را فتح آشكار ناميد فتحى كه براى رسول الله صلى الله عليه و آله غفران و اتمام نعمت و هدايت و نصرت و براى مؤ منان سبب بهشت و براى منافقان و مشركان موجب عذاب بود.
حضرت از نزول سوره فتح بسيار شاد و مسرور گرديد، و فرمود: آن از همه دنيا و من محبوبتر است (552).
در تكميل ماجراى صلح حديبيه نكاتى چند قابل ذكر و بررسى است ما آن ها را يكى يكى نقل كرده و توضحى مى دهيم .
صلح حديبيه و عمربن الخطاب 
در مجمع البيان از عمربن خطاب نقل كرده كه گويد: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم (در نبوت آن حضرت ) شك نكرده بودم مگر در آن روز، پيش او آمده گفتم مگر تو پيامبر خدا نيستى ؟ فرمود: بلى پيامبر خدا هستم ، گفتم : مگر ما بر حق نيستيم ، مگر دشمن ما بر باطل نيست ؟! فرمود: بلى ، گفتم : پس در اين صورت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم ؟! فرمود: من رسول خدايم او را نافرمانى نمى كنم ، او يار من است .
گفتم : مگر نمى گفتى ما حتما به كعبه مى رويم و طواف مى كنيم ؟! فرمود: آرى ولى نگفتم كه امسال مى رويم ، گفتم : بلى ، فرمود: تو در آينده به كعبه مى روى طواف مى كنى .
در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام نقل شده : حضرت به عمرو فرمود: خدا به من وعده كرده و خلف وعده نمى كند، عمر گفت : اگر چهل نفر داشتم جلو اين صلح را مى گرفتم .
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 606 نقل مى كند: چون گفتگو درباره صلح تمام شد و فقط آن مانده كه نوشته و امضا شود، عمربن الخطاب برجست و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله آيه ما مسلماان نيستيم ؟! فرمود: بلى ، گفت : پس چرا اين پستى را در دين خود قبول كنيم ؟! حضرت فرمود: من رسول خدايم فرمان او را مخالفت نخواهم كرد، و خدا مرا ضايع نمى كند، عمر (در حالت عصبانى ) پيش ابوبكر رفت و گفت : اى ابى بكر آيا ما مسلمان نيستيم ؟ گفت : بلى ، گفت : پس چرا در دين خود اين پستى را بر خود هموار سازيم ؟! ابوبكر گفت : از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله اطاعت كن ، من شهادت مى دهم كه او رسول خداست و حق آن است كه امر مى كند، ما هرگز با امر او مخالفت نخواهيم كرد و خدا او را رها نخواهد ساخت .
ولى عمر جريان را بس ناپسند مى دانست و مرتب به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت چرا در دين خود اين پستى را قبول كنيم ؟! حضرت در جواب مى گفت : من رسول خدايم او مرا ضايع نخواهد كرد، ولى عمر دست بردار نبود تا اينكه ابوعبيده به او پرخاش كرد و گفت : پسر خطاب آيا سخن رسول الله صلى الله عليه و آله را نمى شنوى ، از شيطان به خدا پناه ببر، راءى خود را ناحق بدان ...!
ابن عباس گويد: عمر در زمان خلافتش به من گفت : (در نبوت آن حضرت ) چنان به شك افتادم كه از وقت مسلمان شدن آن طور شك نكرده بودم و اگر در آن روز يارانى مى يافتم بر عليه آن صلح قيام مى كردم ولى خدا عاقبت آن را به خير كرد.
ابوسعيد خدرى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده : عمر روزى به من گفت من در صلح حديبيه در رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله شك كردم ، و با آن حضرت چنان با خشنوت برخودر كردم كه مثل آنرا نكرده ام ، به كفاره آن برده هايى آزاد كردم ، روزگارى روزه گرفتم ، و اكنون كه به آن فكر مى كنم بزرگترين غصه من مى باشد به خدا قسم شك بر من عارض شد و پيش خود گفتم : اگر صد نفر در راءى من بود، اصلا به اين صلح تن در نمى دادم .
ولى چون صلح واقع شد در ايام صلح كسانى كه اسلام آوردند بيش ‍ از آنان بود كه تا زمان حديبيه اسلام آورده بودند، در اينجا سخن واقدى در رابطه با موضع عمربن الخطاب تمام ميشود.
رسول الله صلى الله عليه و آله و خواندن و نوشتن 
از اعلام الورى نقل شد كه رسولخدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: دست مرا بر روى كلمه رسول الله بگذار و آنگاه كلمه را بر دست خود محو كرد و به جاى آن محمدبن عبدالله نوشته شد، اين سخن در نقلهاى ديگر نيز آمده است و آن نشان مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از بعثت نيز خواندن و نوشتن نمى دانسته و چنانكه قبل از بعثت نيز چنين بود، آيه و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون (553) صريح است در آنكه آن حضرت قبل از بعثت خواندن و نوشتن نمى دانسته است ، يعنى تو پيش از آمدن وحى نه خواندن كتابى بلد بودى و نه با دستت چيزى مى نوشتى وگرنه اهل باطل در نبوت تو شك كرده و مى گفتند، در اثر خواندن و نوشتن است .
اما راجع به بعد از بعثت اختلاف شديد وجود دارد كه مى دانسته و يا نمى دانسته ، هر يك از دو گروه استدلالهاى مفصلى دارند مثلا بعضى گفته اند: اگر خواندن و نوشتن نمى دانست چطور در آخر عمر فرمود: براى من دوات و شانه بياوريد، براى شمانامه اى بنويسم كه بعد از آن ابدا گمراه نشويد: ايتونى بدوات و كتف اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا (554)
در جواب گفته اند: معلوم نيست نظر آن حضرت نوشتن خودش ‍ بوده ، بلكه اگر ديگرى هم به دستور وى مى نوشت اين تعبير صحيح بود، طالبان تفصيل به كتاب بحارالانوار، ج 16، ص 132 - 135، و به اوائل كتاب مكاتيب الرس .ل و به رساله پيامبر امى نوشته مرحوم شهيد مطهرى رجوع كنند، گويى آن شهيد مرحوم مى خواهد اين قول راتاءييد كند كه آن حضرت تا آخر عمر خواندن و نوشتن بلد نبوده است ناگفته نماند: اگر هم آن حضرت نوشتن مى توانست ، نوشته اى از وى به يادگار نمانده است .
ستدعى الى مثلها  
وقتى كه سهيل بن عمرو با نوشتن كلمه رسول الله مخالفت كرد، حضرت با دست خويش آن كلمه را محو نمود و به على عليه السلام فرمود:
ستدعى الى مثلها فتجيب و انت على مضض
تو هم به نظر چنين صلح تحميلى خوانده مى شوى و با درد و رنج آن را قبول مى كنى .
اين يك خبر غيبى بود كه آن حضرت اشاره فرمود، حدود 28 سال بعد از آن ، صلح تحميلى صفين پيش آمد، على عليه السلام دراثر توطئه منافقان نظير اشعث بن قيس و عمروبن عاص مجبور شد با معاويه صلح كند، در صلحنامه نوشتند: هذا ما تقاضى عليه على اميرالمؤ منين معاويه گفت : چه بد آدمى هستم اگر بگويم او اميرالمؤ منين است و بعد با او بجنگم ، عمروبن عاص به كاتب گفت : اسم او و پدرش را بنويس ، او اميرشماست امير ما نيست ، چون نامه را محضر آن حضرت آوردند فرمود كلمه اميرالمؤ منين را پاك كنند، احنف بن قيس گفت : محو مكن ، اشعث بن قيس ، گفت محو بكن ، امام صلوات الله عليه فرمود: الله اكبر، لااله الاالله جريان است جريان ، بدانيد والله اين كار در حديبيه به دست من انجام گرفت ، نوشتم هذه ما تصالح عليه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سهيل بن عمرو سهيل گفت : اگر بدانستم كه رسول خداست ديگر با او جنگ نمى كردم و مانع از رفتنش به مكه نمى شدم بنويس : محمدبن عبدالله ، حضرت فرمود: يا على اگر محمدبن عبدالله هم بنويسى رسالت من از بين نمى رود.
من امروز نظير همان را به پسران مشركان مى نويسم چنان كه در گذشته براى پدرانشان نوشتم اين همان سنت و طريقه است ، عمروبن عاص گفت : سبحان الله ما را به كفار تشبيه كردى با آنكه مؤ من هستيم ، امام فرمود: پسر زن زناكار براى كفار دوست نبوده اى و كى براى مسلمانان دشمن نبوده اى (555)
زنان مهاجره 
بعد از امضاى صلحنامه ، هنوز رسول خدا صلى الله عليه و آله در حديبيه بود كه زنى به نام سبيعه دختر حرث كه مسلمان شده بود به صف مسلمانان پيوست ، شوهرش بنام مسافر كه كافر بود گفت : يا محمد زن مرا به خودم برگردان چون شرط شده هر كه از ما به طرف شماآيد برگردانى و هنوز مهر صلحنامه خشك نشده است در اين رابطه آيه دهم از سوره ممتحنه نازل گرديد:
يا ايهاالذين آمنوا اذا جائكم المؤ منات فامتحنوهن الله اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤ منات فلاترجعوهن الى الكفار لاهن حل لهم و لاهم يحلون لهن و آتوهم ما انفقوا و لاجناح عليكم ان تنكحوهن اذا آيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر... ؛ اين آيه مى گويد: وقتى زنان مؤ من به دارالاسلام هجرت كردند امتحان كنيد اگر معلوم شد كه مؤ منه اند به طرف كفار برنگردانيد كه آنها ديگر نسبت به هه حلال نيستند، امتحان آن بود كه زن قسم بخورد فقط به جهت اسلام به دار اسلام آمده نه اين كه از شوهر خود قهر كرده و يا عاشق يكى از مسلمامان شده است و نيز مى گويد: نكاح زنان كافر را نگاه نداريد، و به حكم آن ، اگر مردى اسلام مى آورد به زنش تكليف اسلام مى كرد و در صورت عدم قبول از او جدا مى شد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله سبيعه را خواست و به او سوگند داد، او گفت : به خدايى كه جز او خدايى نيست من نه به علت قهر از شوهرم آمده ام و نه به علت عشق به يكى از مسلمين ، فقط به خاطر اسلام آمده ام ، حضرت مهريه او را به شوهرش داد و او را نگه داشت . آنگاه هر كه از مردان مى آمد حضرت آن را برمى گرداند و هر كه از زنان مى آمد، بعد از امتحان ، مهريه او را به شوهر كافرش مى داد و زن را نگاه مى داشت .
ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط به مدينه هجرت كرد، برادرانش به مدينه آمده و از حضرت خواستند كه او را برگرداند، حضرت فرمود: شر برگرداندن درباره مردان است ، زنان را شامل نمى شود، لذا او را تحويل نداد (556)
وهابيها جانشين كفار قريش 
ناگفته نماند: به حكم : ان الذين كفروا و يصدقون عن سبيل الله و المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه والباد... (557)
مكه براى عموم مردم يكسان است خواه اهل آنجا باشد و يا اهل جاى ديگر، و كسى را نمى شود از زيارت كعبه و انجام مناسك بازداشت و نيز به حكم كريمه : و من دخل كان آمنا (558)
هر كه داخل حرم شد درامان است نمى شود به او تعرض كرد و حتى اگر در خارج از حرم جنايتى انجام داده و به حرم پناه برد نمى شود او را در حرم بازداشت ، كرد، بايد كارى كرد كه از حرم بيرون آيد و آنگاه بازداشت شود، در صدر اول اسلام مخالفان حكومت به حرم پناه بردند، كسى متعرض آنها نمى شد.
ولى اين حصار الهى از زمان بنى اميه شكسته شد و احكام خدايى مورد ملعبه آن ناپاكان قرار گرفت جريان را بايد در تاريخ خواند، از آن وقت كه وهابيها و آل مسعود توسط روباه پير استعمار انگلستان سياه ، بر حرمين ، مسلط شدند، بارها اين حسن خدايى ، را شكسته اند و اخيرا در سال 1366 شمسى روز 4 ذوالحجة الحرام حجاج ايرانى را در كنار مسجدالحرام به رگبار بسته و در قتل عامى كه بوجود آوردند بيشتر از چهارصد نفر از ميهمانان خدا ضيوف الرحمن را شهيد كردند، نگارنده كه در آن سال در مكه بودم و به طور معجزه آسا نجات يافتم ، و امسال كه سال 1368 شمسى است دومين سال است كه سعوديهاى عامل آمريكا صد عن سبيل الله كرده و مانع رفتن حجاج ايرانى به مكه شده اند، خداوند به احترام حرمين ، حرمين شريفين ، را از شر آنها نجات دهد.
نامه رسول الله صلى الله عليه و آله به پادشاهان عصر 
يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاهاو امراء وقت و دعوت آنها به دين مبين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همه جهانيان نازل شده و آن حضرت براى همه اهل عالم پيامبر و راهنماست ، اين عمل تا آن وقت سابقه نداشت ، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارون عليهما السلام ، به دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آن نامه ها چنين بود كه : دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده ، شما بايد آن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.
از پيدايش اسلام تا به حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندان رسول الله صلى الله عليه و آله يعنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه ، بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى ، گورباچف نوشت واو را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آية الله جوادى آملى آن نامه به قائد شوروى ارسال گرديد ما در پايان اين فصل به آن اشاره خواهيم كرد.
ابن هشام در سيره خود ج 4، ص 254 اين جريان را در سال ششم بعد از صلح حديبيه گفته است ، بن اثير نيز دركامل ، ج 2 ص 143، آن را از حوادث سال ششم مى داند، علامه مجلسى رحمه الله در بحارالانوار ج 20، ص 382 از كازورنى نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چون قصد نامه نوشتن به شاهاو امراء داشت ، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر را اهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه ، نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و امراى وقت بردند.
جريان از اين قرار بود كه : شش نامه توسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهان فرستاده شد، عبدالله بن حذاقه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاه ايران برد، عمروبن عبدالله ضمرى ، به نجاشى پادشاه حبشه ، حاطب بن ابى بلتعه به مقوقس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى ، به قيصر پادشاه روم ، شجاع بن وهب به ابى شهر پادشاه غساسى شام ، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن .و در نقل يعقوبى و ديگران : علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرين فرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مى كنيم .
نامه خسروپرويز 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على من اتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهدان لااله الاالهل وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، ادعوك بدعاية الله فانى رسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس ‍ (559)
بنام خداى رحمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله به كسرى بزرگ فارس ، سلام بر آنكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد و گواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست ، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست ، من تو را بدين خدا دعوت مى كنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم ، تا انداز كنم آنانرا كه حق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى ، اگر از پذيرفتن اين دعوت امتناع كنى ، گناه ملت مجوس بر عهده توست .
اين نامه به دعوت به توحيد است ، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظ عظيم و بزرگ فارس اكتفا كرده ، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين است در ضمن آن بزگوار به جهانى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامه نوشتن مى شمارد، اسلام خسرو پرويز سبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجب استنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس ‍
خسرو پرويز به عبدالله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت : نامه را به من بدهيد تا به شاه برسانم ، گفت نه بايد خودم به او بدهم ، فرمان رسول الله چنين است ، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسرو گفت : يكى از دبيران آن را بخواند، دبير چنين خواند: من محمد رسول الله الى كسر عظيم فارس
خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از او نوشته بود آتش گرفت ، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلع شود بعد گفت عبدالله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان راچنين ديد بر شترش نشست و راه مدينه را در پيش گرفت ، خسرو پس از فروشدن خشمش ، او را خواست گفتند: رفته است ، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود: او با اين كار حكومت خودش را پاره كرده ست : قال صلى الله عليه و آله مزق كسى ملكه (560)
در مناقب آمده : كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت : اين كيست كه مرا به دين خود مى خواند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد آنگاه در جواب آن حضرت مقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كرد و در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابى و بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه (561)
سپس خسرو به فرماندار يمن كه باذان نام داشت ، نوشت : به من خبر رسيد كه در زمين تو مردى است مى گويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست ، باذان نامه خسرو را با دو نفر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد و به آن حضرت (به اصطلاح ) دستور داد كه با آن دو پيش خسرو برود، آن دو طائف آمده و از آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است ، آن دو به مدينه آمد.
بعد به محضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان داده كسى را پيش شما بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده ، اگر امتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى .
آن دو در زى فارسيان بوده ريشهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كراه بودند، حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كه چنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم را بلند و شاربم را را كوتاه نمايم ، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه : خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش ‍ را در فلان ماه و فلان شب وقت كشت .
فردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه و فلان شب و فلان ساعت كشت ، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مى دانى چه مى گويى ؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مى گويى ؟ اين سخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مى دهيم !
فرمود: آرى به او از من اين مطلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمام حيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارى به تو مى دهم و تو را بر قومت حاكم مى گردانم ، بعد به يكى از آن دو كمربندى داد كه با طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون به يمن آمدند جريان را به باذان نقل كردند، باذان گفت : به خدا اين سخن پادشاه نيست ، من فكر مى كنم آن شخص پيامبر است چنانكه خود مى گويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر است وگرنه درباره او فكر مى كنيم .
چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم ، زيرا كه ظالم بود، و اشراف فارس را كشت ، چون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعت بگير و با مردى كه (رسول الله صلى الله عليه و آله ) به خسرو نامه نوشته بود كارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت : اين شخص ‍ لاشك پيامبر است ، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(562)
خسرو پرويز نوه انوشيروان بيست و سومين پادشاه ساسانى است كه در سال 628 ميلادى به دست پسرش شيرويه به قتل رسيد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اين بر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى : الملك عقيم .
نامه نجاشى پادشاه حبشه 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى النجاشى ملك الحبشه سلم انت فانى اليك الله الذى لااله الاهو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمن و اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمته القاها الى مريم البتول الطيبه الحصينة فحملت بعيسى حملة منت روحه و نفخه كما خلق آدم بيدة و انى ادعوك الى الله وحده لاشريك له والموالاة على طاعته وان تتبعنى و توقن بالذى جاءنى فانى رسول الله و انى ادعوك و جنودك الى الله عزوجول وقد بلغت و نصحت فاقبلوا نصيحتى والسلام على من اتبع الهدى (563)
محتواى اين نامه با نامه كسرى فرق بسيار دارد، آن حضرت نامه ديگرى قبل از هجرت به نجاشى نوشته و آن در وقتى بود كه مهاجران از ترس مشركان به مكه و حبشه مهاجرت مى كردند و درآن نام جعفربن ابيطالب نيز آمده است ولى اين نامه غير از آن است طبرسى آن را در اعلام الورى ص 45 نقل كرده است ، و در آن نوشته شده كه من عموزاده ام جعفر را به عده اى پيش تو فرستاده ام .
به هر حال ترجمه نامه چنين است : به نام خداى رحمان رحيم ، اين نامه از محمد رسول خداست به نجاشى پادشاه حبشه سلامت (564) باشى من درباره تو خدا را حمد مى كنم (565) خداى حكمران ، پاك ، سلامت ، ايمنى دهنده ، مراقب بندگان را، گواهى مى دهم كه عيسى روح و اراده خداست كه در وجود مريم قرار گرفته ، مريم بتول و پاك و عفيف ، او با دميدن روح القدس به عيسى حامله شد، چنان كه خدا آدم را مانند عيسى با دست خويش آفريد.
من تو را مى خوانم به سوى خداى واحد بى شريك و به پيوستگى اطاعتش و اينكه از من پيروى كنى و به دينى كه براى من آمده ايمان بياورى ، من رسول خدايم ، تو را و لشكريانت را به سوى خداى عزوجل مى خوانم . دعوت را رساندم و نصيحت كردم نصحيت مرا قبول كنيد، سلام بر كسى كه از هدايت حق پيروى كند.
حضرت ، نجاشى ، را ملك - پادشاه فرموده و از كسرى با عظيم ياد كرده ، جمله انت سلم ظاهرا همان است كه ترجمه كرديم و اين مى رساند كه نجاشى همان نجاشى اول بوده كه به جعفر و ديگر مهاجران احترام نمود، و عقد نكاح ام حبيبه را براى آن حضرت خواند و مهريه را خودش داد و بعد از وفاتش حضرت براى او در بقيع نماز ميت غائب خواند.
به هر حال : نجاشى چون نامه حضرت را خواند، آن را بر چشم خود گذاشت و به احترام نامه از تخت پايين آمد، و بر خاك نشست آنگاه حقه اى از عاج ساخت و نامه را در آن گذاشت و گفت : تا اين نامه در حبشه است اهل آن در سعادت خواهند بود: و قال : لن تزال الحبشه بخير ما كان هذا بين اظهرهم (566) آنگاه در جواب رسول خداصلى الله عليه و آله چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم به محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله از نجاشى اصحمه (567) سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، خدايى كه جز او معبودى نيست ، خدايى كه مرا به اسلام هدايت كرد، يا رسول الله آنچه درباره عيسى نوشته بودى رسيد به خداوند آسمان و زمين قسم ، عيسى عليه السلام از آنچه نوشته اى بالاتر نيست (نه خداست و نه پسر خدا) دينى را كه با آن به ما مبعوث شده اى دانستيم ، پسر عمويت جعفر و ياران او را كرام نموديم ، شهادت ميدهم كه راستى تو رسول خدايى با تو بيعت كردم و با عموزاده ات و به دست او به خداى رب العالمين اسلام آوردم نقل سيره حلبيه ، در اينجا تمام مى شود ولى در نقل اعلام الورى و بحار اضافاتى دارد (568)
نمايندگان نجاشى و هداياى او 
نجاشى هداياى زيادى به مدينه ارسال كرد، ازجمله : لباس ، عطر، اسب ، و سى نفر از علماى نصارى را فرستاد، تا سخن گفتن ، نشستن طعام خوردن و علائم رسالت آن حضرت را در نظر بگيرند،و ببينند آيا او در زى پادشاهان و جباران است يا نه ، آنها چون وارد مدينه شدند، حضرت آنها را به اسلام خواند، آنها ايمان آورده و پيش ‍ نجاشى برگشتند(569)
على بن ابراهيم ، قمى در تفسير خود نقل كرده : نجاشى سى نفر به مدينه فرستاد و گفت : به كلام و نشستن و مشرب و مصلاى حضرت نگاه كنيد چون آنها به مدينه آمدند، حضرت ايشان رابه اسلام دعوت كرد، و براى آنها از قرآن و اذ قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى التى انعمت عليك و على والدتك راخواند، از شنيدن قرآن به گريه افتادند، پس از ايمان آوردن پيش نجاشى برگشتند، نجاشى گريه كرد آنها نيز گريستند، نجاشى اسلام آورد ولى از ملت حبشه ترسيدو اظهار اسلام بر آنها نكرد (570)
نامه حضرت به مقوقس پادشاه مصر 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و(571) آله الى المقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام ، اسلم تسلم ، يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم القبط يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لانعبد الاالله ولانشرك به شيئا ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (572)
اين نامه نظير نامه خسرو پرويز است ، آوردن آيه يا اهل الكتاب حاكى است كه مقوقس و ملت او مسيحى بوده اند، دو دفعه اجر براى آن است كه او در صورت اسلام آوردن سبب اسلام آوردن ملتش نيز مى شد، خواهيم ديد كه برخورد مقوقس با نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله خوب بود جواب ملايمى به حضرت نوشت و هدايايى ارسال كرد ولى خود اسلام نياورد.
آنگاه كه نامه مقوقس آماده شد، حضرت فرمود: كيست كه نامه مرا به صاحب مصر ببرد پاداش او بر خداست ، حاطب بن ابى بلتعه اين مسؤ ليت را قبول كرد، و نامه بعد از مدتى در اسكندريه مصر به مقوقس رسانيد، حاطب پس از ورود به كاخ مقوقس از دور نامه را نشان داد، مقوقس او را به حضور خواند و چون نامه حضرت را خواند گفت : اگر پيامبر است چرا به قومش كه مخالف او هستند و حتى از مكه بيرونش كردند نفرين نمى كند، تا گرفتار شوند، اين كلام را دو بار تكرار كرد و ساكت شد.
حاطب گفت : آيا عقيده ندارى كه عيسى بن مريم رسول خداست ؟ گفت : چرا، گفت پس چرا وقتى قومش او را گرفته و عن قريب بود كه مقتولش كنند نفرين نكرد كه خدا هلاكشان كند، تا اينكه خدا او را از ميان مردم برداشت ؟ گفت : احسنت ، تو حكيمى از جانب حكيمى آمده اى .
حاطب گفت : پيش از تو مردى (فرعون ) بر اين زمين حكومت مى كرد او بيهوده گفت : من خدايم ، پروردگار از او انتقام گرفت ، تو از او عبرت بگير مبادا كه تو گرفتار شوى و ديگران از هلاكت تو عبرت گيرند اين پيامبر مردم را به توحيد دعوت كرد، از همه سخت تر بر او قريش بودند و از همه دشمن تر يهود و از همه نزديك تر و مهربان تر، نصارى ، به جان خودم قسم بشارت عيسى به محمد صلى الله عليه و آله مانند بشارت موسى بر عيسى است ، و دعوت ما تو را به قرآن مانند دعوت توست كه اهل تورا را به انجيل دعوت مى كنى ، هر قويم كه زمان پيامبرى را درك كنند امت او هستند، حق است كه از او اطاعت كنند، تو از آنانى كه پيامبر را درك كرده اى ، در عين حال تو را از دين مسيح نهى نمى كنيم ، بلكه به آن امر مى نماييم .
پس از اين بيان متقن مقوقس گفت : درباره دين پيامبر فكر كردم ديدم به چيز ناپسندى امر نمى كند، و از كار خوبى باز نميدارد، او جادوگر گمراه و كاهن دروغگويى نيست ، در او علامت رسالت يافتم ، و درباره اسلام آوردن و گرويدن به او فكر خواهم كرد آنگاه درجواب حضرت چنين نوشت :
بنام خداى رحمان رحيم به محمدبن عبدالله از مقوقس زعيم قبط سلام بر تو، نامه ات را خواندم مطلبت و آنچه را كه بر آن دعوت مى كنى فهميدم ، دانسته ام كه پيامبر خاتم خواهد آمد، گمان مى كردم كه او از شام مبعوث شود، فرستاده ات را احترام كردم ، دو نفر كنيز براى شما فرستادم كه در ميان قبط موقعيت بزرگ دارند، و نيز مقدارى لباس از قباطى مصر و قاطرى برايتان هديه كردم كه سوار بشويد. والسلام عليك ، او زياده از اين ننوشت و اسلام نياورد.
حاطب بن ابى بلتعه چون مدينه آمد، هدايا را به حضرت تحويل داد، حضرت بعد از خواندن نامه اش فرمود: ضن الخبيث بملكه ولا بقاء بملكه خبيث از ترس رفتن حكومتش ايمان نياورده ، با آنكه بقايى بر حكومتش نيست (573)
نامه به قيصر روم 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمدرسول الله هر قل عظيم االروم ، سلام على بن اتبع الهدى اما بعد فانى ادعونك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسيين و يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بنكم الا نعبد الاالله ولا نشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (574)
اين نامه نظير نامه اى است كه به مقوقس مصر فرستاده شد اريسيين به معنى فلاحين و كشاورزان است منظور از آن رعاياى قيصر است ، در نقل صحيح مسلم ، ج 2، ص 91، كتاب جهاد لفظ من محمد رسول الله است گرچه در نقلهاى ديگر محمدبن عبدالله نقل شده ، دعاية به معنى دعوت و دعاية الاسلام همان دعوت به توحيد مى باشد.
برنده نامه به دربار قيصر، دحيه كلبى صحابى مشهور بود، چون به دربار هرقل رسيد، درباريان به او گفتند: وقتى كه پادشاه را ديدى سجده كن تا به تو اجازه برخاستن دهد دحيه گفت : نه اين كار را نمى كنم ، من فقط به خدا سجده مى كنم نه به كس ديگر، يك نفر گفت : پس قيصر در هر آستانه اى تختى دارد كه در روى آن مى نشيند، تو نامه را در مقابل تخت بگذار چون آن را ديد نامه رسان را به حضور خواهد پذيرفت .
قيصر چون نامه برداشت دانست كه به عربى نوشته شده است ؛ پس ‍ مترجم خواست ، نامه حضرت را بر او خواندند، مترجم چون خواند: من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى قيصر صاحب الروم برادر قيصر بر سينه مترجم زد و نامه را گرفت ، و خواست پاره كند. قيصر گفت چرا چنين مى كنى ؟! گفت : مى خواهى به نامه كسى نگاه كنى نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را صاحب روم خوانده نه شهريار آن ؟!
قيصر گفت : تو يك احمق كوچك و يا يك ديوانه بزرگ هستى ، مى خواهى نامه مردى را پاره كنى پيش از آنكه بدانم چه نوشته است ، اگر او پيامبر باشد حق دارد كه نام خويش را پيش از نام من بنويسد وانگهى راست مى گويد، من صاحب روم هستم نه مالك آنها، خدا مرا بر آنها مسلط كرده و اگر مى خواست آنها را بر من مسلط مى كرد، چنان كه ايرانيان را بر كسرى (خسرو) مسلط كرد و او را كشتند(575) هرقل پس از دانستن مضمون نامه ، به دحيه كلبى گفت : به خدا قسم من مى دانم كه او پيامبر مرسل است همان پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديم و در كتاب خود وعده آمدن او را مى يابيم ، ليكن من از مردم روم بر نفس خويش بيمناكم ، اگر چنين نبود از او پيروى مى كردم ، تو پيش ضغاطر اسقف اعظم برو، جريان صاحب خود را بر او بگو، او در روم از من بزرگتر و حرفش مقبول تر است ، ببين او چه مى گويد.
دحيه پيش اسقف اعظم آمد و جريان را باز گفت ، ضغاطر گفت : به خدا قسم صاحب تو پيامبر مرسل است ما او را با اوصافش ‍ مى شناسيم و نام او را در كتاب خود مى يابيم ، آنگاه ضغاطر لباس ‍ سياهى را كه پوشيده بود بركند، و لباس سفيد پوشيد، و عصايى به دست گرفت و پيش مردمى كه در كليسا بودند آمد و با صداى بلند گفت : اى مردم نامه احمد صلى الله عليه و آله به ما آمده در آن ما را به سوى خدا مى خواند و من مى گويم اشهدان لااله الاالله و اشهدان احمد رسول الله ؛ مردم همه يكباره به سوى او هجوم آورده و در دم مقتولش كردند. دحيه پيش قيصر آمد و جريان را بازگفت قيصر گفت : به شما گفتم كه ما از مردم بر جان خود مى ترسيم ، به خدا سوگند ضغاطر پيش مردم از من محبوبتر بود(576).
ناگفته نماند: نقلها و نوشته ها در رابطه با موضعگيرى هرقل در مقابل نامه رسول الله صلى الله عليه و آله مختلف است ولى استقبال او از نامه حضرت به جز نجاشى از همه مثبت تر بود، و ظاهر آن است كه اسلام آورده ولى از ترس مردم ، اظهار نكرده است .

next page

fehrest page

back page