نامه بهودة بن على شاه يمن
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى هوذة بن على
، سلام على من اتبع الهدى و اعلم دينى سيظهر الى منتهى الخف و العافر فاسلم تسلم و
اجعل لك ما تحت يديك (577)
منظور از خف پاى شتر و از حافر پاى اسب يعنى دين من به زودى غالب
مى شود و گسترش مى يابد به هر جا كه پاى شتر واسب رسيده است و آن خبر از
گسترش اسلام و از اخبار غيبى است ، جمله اخير حاكى است كه در صورت اسلام آوردن در
حكومت خودت ابقاء خواهى شد.
سليط بن عمرو چون نامه حضرت را به هوذه رسانيد، او را احترام كرد و از نامه حضرت
استقبال نمود و به طور كلى رد نكرد و به حضرت چنين نوشت : آنچه به آن دعوت مى
كنى بهتر و نيكوتر است ، من شاعر و خطيب قوم خويش هستم ، عرب از موقعيت من مى ترسد،
بعضى از كار را به من واگذر كن تا پيرو تو شوم (گويا منظورش جانشينى حضرت
بود) آنگاه به سفير حضرت جايزه اى داد و بر او لباسهايى پوشانيد.
سليط محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آمد، نامه هوذه را بر آن حضرت خواند،
حضرت فرمود: اگر تكه زمينى هم از من بخواهد (ظاهرا به طور جانشينى و خلافت ) به
او نمى دهم ، خودش و حكومتش بر باد شود، آنگاه كه حضرت از فتح مكه برگشت
جبرئيل خبر آورد، كه هوذه از دنيا رفته است ، حضرت فرمود: از يمن كذابى خروج مى كند
و ادعاى نبوت مى نمايد و كشته مى شود. اين سخن پيامبر (578) اشاره به مسيلمه كذاب
بود كه در زمان حضرت خروج كرد وبعد از حضرت كشته شد.
نامه حضرت به حارث بن ابى شمر
حارث از جانب قيصر روم در دمشق حكومت مى كرد، شباع بن وهب نامه حضرت را در شام به
او رسانيد متن نامه چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى الحارث بن
ابى شمر، سلام على من اتبع الهدى و آمن و صدق و انى ادعوك ان تؤ من بالله وحده
لاشريك له و يبقى لك ملكك (579)
شباع بن وهب گويد: چون به دربار حارث رسيدم دو سه روز منتظر بودم كه نامه
حضرت را به او برسانم ، به دربان گفتم : من فرستاده
رسول خدايم ، گفت : نامه را فقط در فلان روز مى توانى برسانى آنگاه حاجب از
رسول خدا صلى الله عليه و آله و از اسلام از من سؤ
ال مى كرد، من درانجيل صفت اين پيامبر را خوانده ام ، فكر مى كردم كه در شام مبعوث مى
شود، اكنون مى بينم كه در حجاز مبعوث گرديده من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم
، ولى مى ترسم كه حارث مرا بكشد، او مرتب مرا احترام مى كرد و از اسلام آوردن حارث
اظهار ياءس مى نمود و مى گفت : او از قيصر مى ترسد.
روزى حارث از اندرون ، به كاخ آمد و نشست وتاجى در سر داشت ، به من اجازه داد من نامه
حضرت را به او دادم ، آن را خواند به دور انداخت و گفت : كى مى تواند حكومت را از من
بگيرد، من به جنگ او خواهم رفت هر چند كه در يمن باشد، آنگاه گفت : لشكريان آماده
شوند، افراد مسلح تا شب از مقابل او مى گذشتند، گفت : اين لشكريان را كه ديدى به
صاحبت برسان بعد، جريان را براى قيصر روم نوشت .
نامه وى موقعى به قيصر رسيد كه هنوز دحيه كلبى از روم خازج نشده بود، قيصر
حارث را از لشكركشى به مدينه منع كرد و او را ماءموريت ويژه اى داد، حارث پس از
دريافت دستور قيصر، به فرستاده رسول خداصلى الله عليه و آله گفت : كى مى
خواهدى بروى ؟ گفت : فردا، دستور داد صد مثقال طلا به او دادند، دربان او نيز مقدارى
پول و لباس به او داد وگفت : سلام مرا به
رسول الله صلى الله عليه و آله برسان و بگوه من تابع دين او هستم .
شباع بن وهب چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود:
باد ملكه حكومتش نابود بود (580)
نامه امام خمينى به رهبر شوروى (581)
در ابتداى اين مطلب گفتيم كه نامه نوشتن رسول الله به سلاطين يكى از جريانهاى بس
مهم سال ششم هجرت بود، و عظمت آن به حدى است كه در قالب الفاظ نگنجد و به
قول معروف يدرك و لا يوصف مى باشد، بعد از گذشتن هزار و چند
سال اولين كسى كه قدم در جاى قدمهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله گذاشت و مانند
او كار مى كرد، حضرت امام خمينى رضوان الله تعالى عليه بود، كه نامه اى به رهبر
شوروى ميخائيل گورباچف نوشت و او را به دين اسلام دعوت فرمود، سفير و
نامه رسان امام در اين پيام تاريخى مجتهد، عالى قدر حضرت آيت الله آملى و خانم دباغ
يكى از زنان نمونه اسلام و انقلاب ، بود، امام رضوان الله تعالى عليه در اين نامه مى
نويسد:
بسم الله الرحمن الرحيم :
جناب آقاى گورباچف ، صدر هياءت رئيسه اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى !
با اميد خوشبختى و سعادت براى شما وملت شوروى ، از آنجاكه پس از روى كار آمدن
شما چنين احساس مى شود كه جنابعالى در تحليل حوادث سياسى جهان خصوصا در
رابطه با مسائل شوروى در دور جديدى از بازنگرى و
تحول قرار گرفته ايد، و جسارت و گستاخى شما در برخورد با واقعيات جهان چه بسا
منشاء تحولات و موجب به هم خوردن معادلات فعلى حاكم برجهان گردد، لازم ديدم نكاتى
را يادآور شوم ...
اولين مسئله اى كه مطمئنا باعث موفقيت شما خواهد بود اين است كه در سياست اسلاف خود
دائر بر خدازدايى و دين زدايى ازجامعه كه تحقيقا بزرگترين و
بالاترين ضربه را بر پيكر مردم كشور شوروى وارد كرده است تجديد نظر نماييد و
بدانيد كه برخورد واقعى با قضاياى جهان جز از اين طريق ميسر نيست ....
مشكل اصلى كشور شما مسئله مالكيت و اقتصاد و آزادى نيست
مشكل شما عدم اعتقاد واقعى به خداست ، همان مشكلى كه غرب را هم به
ابتذال و بن بست كشيده و يا خواهد كشيد، مشكل اصلى شما مبارزه طولانى و بيهوده با خدا و
مبداء هستى و آفرينش است .
آقاى گورباچف براى همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزه هاى تاريخ
سياسى جهان جست و جو كرد چرا كه ماركسيسم جوابگوى هيچ نيازى از نيازهاى واقعى
انسان نيست ، چرا كه مكتبى است مادى و با ماديت نمى توان بشريت را از بحران عدم اعتقاد
به معنويت ... بدر آورد...
رهبر چين اولين ضربه را به كمونيسم زد و شما دومين و على الظاهر آخرين ضربه را
به پيكر آن نواختيد، امروز ديگر چيزى به نام كمونيسم ، در جهان نداريم ولى از شما
جدا مى خواهم كه در شكست ديوارهاى خيالات ماركسيسم گرفتار زندان غرب و شيطان
بزرگ نشويد.
اميدوارم افتخار واقعى اين مطلب را پيدا كنيدكه آخرين لايه هاى پوسيده هفتاد
سال كژى كمونيسم را از چهره تاريخ و كشورتان بزداييد... وقتى از گلدسته هاى مساجد
بعضى از جمهوريهاى شما پس از هفتاد سال بانگ الله اكبر و شهادت به رسالت
حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله به گوش رسيد، تمامى طرفداران اسلام ناب
محمدى صلى الله عليه و آله را از شوق به گريه انداخت ؛ لذا لازم دانستم اين موضوع
را به شما گوشزد كنم كه بار ديگر به دو جهان بينى مادى و الهى بينديشيد.
ماديون معيار شناخت در جهان بينى خويش را حس دانسته و چيزى را كه محسوس
نباش ، از قملرو علم بيرون مى دانند و هستى را همتاى ماده دانسته و چيزى را كه ماده ندارد و
موجود نمى دانند، قهرا جهان غيب مانند وجود خداوند تعالى و وحى و نبوت و قيامت را يك
سره افسانه مى دانند در حالى كه معيار شناخت در جهان بينى الهى اعم از حس و
عقل مى باشد و چيزى كه معقول باشد، داخل در قلمرو علم مى باشد گرچه محسوس
نباشد، لذا هستى اعم از غيب و شهادت است و چيزى كه ماده ندارد مى تواند موجود باشد.
اگر جنابعالى ميل داشته باشيد در اين زمينه تحقيق كنيد مى توانيد دستور دهيد كه
صاحبان اينگونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در اين زمينه به نوشته هاى فارابى
و بوعلى سينا (رحمة الله عليهما) در حكومت مشاء مراجعه كنند تا روشن شود كه قانون
عليت و معلوليت كه هرگونه شناختى بر آن استوار است
معقول است نه محسوس ، و ادراك معانى كلى و نيز قوانين كلى كه هر گونه
استدلال بر آن تكيه دارد معقول است نه محسوس و نيز به كتابهاى سهروردى (رحمة الله
عليه ) در حكمت اشراق مراجعه نموده و براى جنابعالى شرح دهند.
جناب آقاى گورباچف اكنون بعد از ذكر اين مسائل و مقدمات از شما مى خواهم درباره اسلام
به صورت جدى تحقيق و تفحص كنيد، اين نه به خاطر نياز اسلام و مسلمين به شما، كه
به جهت ارزشهاى والا و جهان شمول اسلام است كه مى تواند وسيله راحتى و نجات همه
ملتها باشد....
با آزادى نسبى مراسم مذهبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى نشان داديد، كه ديگر
اينگونه فكر نمى كنيد كه مذهب مخدر جامعه است ، راستى مذهبى كه ايران را در
مقابل ابرقدرتها چون كره استوار كرده است ؛ مخدر جامعه است ؟!... در خاتمه صريحا
اعلام مى كنم كه جمهورى اسلامى ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاه
جهان اسلام به راحتى مى تواند خلاء اعتقادى نظام شما را پرنمايد و در هر صورت
كشور ما همچون گذشته به حسن همجوارى و روابط
متقابل معتقد است و آن را محترم مى شمارد.
والسلام على من اتبع الهدى
روح الله الموسوى الخمينى 11 / 10 / 67
پيام امام رضوان الله عليه را به طور خلاصه از مجله نور علم دوره سوم شماره پنجم ،
ص 10 - 14 نقل كرديم ، گورباچف بعد از چندى جواب مناسب و تواءم با
قبول توسط وزير امور خارجه اش ، به محضر امام فرستاد و اكنون كه جهان كمونيسم ،
در حال شكستن است و مكت توحيد به تدريج ظلمت مادى را هم شكسته و نور اعتقاد به خدا را
در جاى آن قرار مى دهد، تا جايى كه نمايندگان مملكت مجارستان با اكثريت قاطع به
انحلال حزب كمونيسم ، راءى دادند، پيام امام رحمة الله عليه در رديف
عوامل شكننده آن هيولاى مخوف قرار گرفته است به اميد از بين رفتن همه مكتبهاى مادى .
سال هفتم هجرت
درسال هفتم هجرت جريانهاى بسيارى اتفاق افتاد، كه سبب گسترش اسلام و تحكيم بيش
از پيش آن گرديد اينك به مهمترين آنها اشاره مى كنيم .
جنگ خيبر و متلاشى شدن يهود
خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفى
از يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك به يك ماه
قلعه ها را در محاصره داشت ، و يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، به هنگام سقوط هر
قلعه ، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مى گرفتند، و چون قلعه وطيح و
سلالم به محاصره درآمد، آن ها دست از مقاومت برداشته و به
رسول الله صلى الله عليه و آله پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته و
با زنان و فرزندان خود از خيبر بيرون روند،
رسول خداصلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را
قبول فرمود، آنگاه ازآن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعم
از خرما و گندم و سائر حبوبات مال مسلمامان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حضرت
قرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض
وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مى كردند، خليفه طبق
قرارداد زمان رسول الله صلى الله عليه و آله از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:
به نقل
يعقوبى خيبر داراى شش قلعه بود بنامهاى : سلالم ، قموص ، نطاه ، قساره ، شق ، و
مربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت (582) ظاهر بيست هزار، اغراق و
تخمينى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم ، قموص ، حصن
صعب بن معاذ، وطيح ، سلالم ، شق ، نطاه ، و كتيبه (583) سمهودى درج 4 وفاءالوفاء
همه آنها را از قلاع خيبر گفته است ، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مى شود.
وضع يهود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش و عدم تعرض با
مسلمانان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه از
مدينه اخراج شدند پناه داده و آنان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا با
قبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه ، خيبر يكى از
كانونهاى خطرناك عليه اسلام بود، و مى بايست
مشكل آن حل شود؛ لذا رسول الله صلى الله عليه و آله تصميم به لشكركشى و فتح
آنجا گرفت .
ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرف
خيبر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مى دانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرا
به استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمنده
مشغول تمرين شده و مى گفتند: مگر محمد مى تواند با ما بنجنگد، هيهات ، هيهات ، يهود
مدينه ، به مسلمانان گفتند: كارتان رنج بى
حاصل است ، شما قدرت تسخير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها در
مقابل عرب ايستاده اند (584)
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زد
كه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، به
يارانش فرمود: بايستيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت : اللهم رب
السموات السبع و ما اظللن و رب الارضين ، السبع و ما اقللن و رب الشياطين و ما
اضللن ، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القرية
و شر اهلها و شر مافيها (585)
احتمال زياد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرف
غطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رها
كرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت ، اين باعث شد كه تا
پايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.
مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مى گشتند آنها از
آمدن رسول الله صلى الله عليه و آله بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبر
رسيد، بامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان به
لشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمد
آمد با لشكريانش ، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبر
خراب شد، ما چون به كنار قومى فرود آييم ، صبحشان تار مى گردد، آنگاه دستور
محاصره داد. قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد و
اموال و غنائم به دست مسلمانان مى افتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود و
در كنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهود
سنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش كردند.
سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بن
اخطب كه بعدا همسر رسول الله صلى الله عليه و آله گرديد و او زن كنانة بن الربيع
بود، صفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خواب
را بر شوهر خود نقل كرده ، شوهرش گفت : اين نيست مگر آنكه مى خواهى زن پادشاه حجاز
باشى آنگاه آنچنان سيلى به او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارت
گرفتند حضرت عبايى بر سرش انداخت (586)
در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده ، شكايت پيش
رسول الله صلى الله عليه و آله بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دست
به درگاه خدا برداشت كه : خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى ، نيروى جنگ از وجودشان
رفته ، من نيز چيزى ندارم آنها تاءمين مى كنم ، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همه
بيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن .
دعاى مستجاب حضرت به اجابت رسيد، با مقدارى جنگ و مقاومت
تحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مى باريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعين
آن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر،
طعام و خورش در آن ذخيره كرده بودند بدين طريق
مشكل خواوربار حل گرديد.(587)
مسلمانان در گروه هاى متشكل روزها به قلعه مى تاختند و شبها به اردوگاه كه در
رجيع بود برمى گشتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مى كردند در فتح
قلعه نطاة پنجاه نفر ازمسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براى
مداوا به اردوگاه انتقال يافتند(588)
شبى گروه گشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتان
ببريد، تا با او سخن گويم ، وى را محضر
رسول الله صلى الله عليه و آله آوردند، حضرت به او گفت : تو كيستى و چه خبردارى
؟ گفت : يا ابالقاسم ، در امان هستم ؟فرمود: آرى ، گفت : از قلعه نطاة مى آيم ، شيرازه
يهود از هم گسيخته ، امشب قلعه را ترك خواهند گفت ، بسيار هراسان و خائفند، فرمود به
كجا مى روند؟ گفت : به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة ، قلعه نطاة كه از آن فرار
مى كنند، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه به
كار برده مى شود در زير زمين آن مخفى كرده اند.
حضرت فرمود: چه دستگاهى ؟! گفت : منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاى
جنگى و شمشيرها، فردا چون داخل قلعه شديد و شما حتما
داخل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاءالله ، جاى آنها رابه شما نشن خواهم داد غير از من
كسى جاى آن ها را نمى داند، مطلب ديگرى دارم . فرمود: آن چيست ؟ گفت چون آنها را
بيرون آوردى ، مجنيق را بر قلعه شق نصب كن ، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنها
قرار گيرند، تا از تيرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع به
شكافتن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعه
كتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.
عمربن الخطاب كه فرمانده گروه گشت بود، گفت : يا
رسول الله صلى الله عليه و آله به نظر مى آيد كه راست مى گويد، يهودى گفت : يا
محمد خون مرا حفظ كن ، فرمود تو در امانى ، گفت : زنى در قلعه نزار دارم آن را
نيز به من ببخش ، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلام
آورد، گفت : چندروزى به من مهلت بدهيد.
فرداى آن شب قلعه قطاة سقوط كرد، قوى يهودى راست بود، منجنيق را به دستور
رسول الله صلى الله عليه و آله اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كار
گرفتند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قله سقوط كرد، زن يهودى را كه
نفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قله وطيح و سلالم سقوط كرد، آن
شخص يهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديد
شد(589).
قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، يهود با
كمال قدرت مقاومت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نام
برده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصره
درآمد، قلعه وطيح و سلالم بود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرت
خواستند كه جانشان در امان باشد واز خيبر بروند، حضرت
قبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم ،
در خيبر بمانيم نصف ، عايدات آن مال ما و نصف آن
مال شما باشد، حضرت قبول كرد وفرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با ماست
(590) بدين طريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. در
تكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود
مقام على عليه السلام در خيبر
مورخان شيعه و اهل سنت در اين مطلب اتفاق دارند كه يهود در يكى از قلعه ها بيش از حد
مقاومت مى كردند به طورى كه چند حمله ناكام ماند و محاصره بيست روز
طول كشيد و رسول الله صلى الله عليه و آله آزرده خاطر گرديد، عده اى نام آن قلعه را
ذكر نكرده اند، ولى به قول حلبى و يعقوبى و طبرسى در اعلام الورى نام آن
قموص بود.
به هر حال : يهود در دفاع از آن قلعه مقاومت عجيبى كردند، و كار سقوط قموص به
طول انجاميد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در يكى از روزها فوجى را به فرماندهى
ابوبكر ماءمور حمله كرده ، ولى آنها كارى از پيش نبرده و هزيمت كردند و به وقت
برگشتن ، ابوبكر آن ها رامقصر قلمداد مى كرد و آنها ابوبكر را، فرداى آن روز عمربن
الخطاب فرماندهى را به عهده گرفت و شكست سختى خورد، او نيز مانند ابوبكر افراد
خود را گناهكار مى دانست وافرادش او را، رسول خدا صلى الله عليه و آله آزده خاطر
گرديد، فرمود: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و
رسول او را دوست دارد، او نيز خدا و رسول را دوست دارد، او حمله كننده است نه فرار كننده
، خدا اين قلعه را به دست او فتح مى كند. لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار،
يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله على يديه
جمله يحبه الله و رسوله از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤ منين عليه السلام است
و جز در مورد وى درباره كسى گفته نشده است ، لذا حاضرين هر يك انتظار آن را داشتند
كه حضرت آنها را بخواند و فرماندهى بدهد تا صاحب آن منقبت گردند از على بن
ابيطالب نيز خاطر جمع بودند زيرا كه چشمانش درد مى كرد و در خيمه افتاده بود وقادر
به حركت نبود.
چون صبح شد ياران اطراف آن حضرت را گرفتند، سعد وقاص گويد: من پيش روى آن
حضرت نشستم ، بعد با دو زانويم زانو زدم آنگاه برپاى ايستادم به اميد آن كه
مرابخواهد پرچم به دست من بدهد، حضرت فرمود: على بن ابيطالب را پيش من بخوانيد،
همه با صداى بلند گفتند: چشمش درد مى كند جلو، پايش را نمى بيند، فرمود: برويد
بياوريد رفتند دست على را گرفته و به محضر آن حضرت آوردند حضرت سر او را به
زانويش گذاشت و با آب دهانش را به چشم على زد، (با آن ولايت تكوينى ) در دم چشم
على صحت يافت ، بعد پرچم را به دست او داد و او را دعا كرد و فرمان حمله داد، على بن
ابيطالب مانند شير خمشگين همهمه و هروله مى ركرد. على عليه السلام چنان هجوم برد كه
هنوز آخرين افرادش به محل جنگ نرسيده بودند كه على عليه السلام
داخل قلعه قموص گرديد.
جابربن عبدالله گويد: ما كه جزء فوج على بوديم ، به عجله ، مسلح شديم ، سعدبن
ابى وقاص گفت : يااباالحسن كمى درنگ كن تا ديگران نيز برسند، ولى على پيش از
آنها نيزه خويش را در كنار قعله به زمين زد مرحب يهودى مانند روزهاى
قبل با عده اى جلوى او را گرفتند(591).
مرحب كه از روى كلاه جنگى ، سنگى را سوراخ كرده و بر سر گذشته بود فرياد كشيد:
اهل خيبر مى دانند كه من مرحبم ، غرق در سلاح ، پهلوان جنگ آزموده ام ، گاهى با شمشير مى
شكافم و گاهى با نيزه سينه ها را سوراخ مى كنم ، امام صلوات الله عليه درجواب او
فرمود:
اكليكم بالسيف كيل السندره
|
من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميده است ، مانند شيران بيشه هاى قوى و پرتوان هستم ، شما
يهود را به طور گسترده با شمشير وزن كرده و از دم شمشير مى گذرانم ، آنگاه مانند دو
فيل نر به جان هم افتادند، شمشير مولا، سر و صورت مرحب را شكافت و در دندانهايش
نشست و مرحب به خاك و خون غلطيد(592)
امام باقر عليه السلام فرمايد: على عليه السلام به در قلعه رسيد، درش بسته بود،
در را از جا بركند و بر سرش گرفت ، بعد بر دوشش
حمل كرد، آنگاه داخل قلعه شد، مسلممانان به دنبال وى
داخل قلعه شدند، به خدا سنگينى در بر آن حضرت بالاتر از سنگينى جنگ بود، آنگاه آن
را به دور انداخت .
به رسول الله صلى الله عليه و آله مژده آوردند كه على قلعه را فتح و
داخل آن شد، به وقت برگشتن على عليه السلام
رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش او آمد و فرمود: مژده فتح
مقبول و كار عاليت را به من دادند، خدا از تو راضى گرديد، من نيز از تو راضى ام ، على
از اين سخن به گريه افتاد، حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: از شوق
آن كه خدا و رسولش از من خشنود شدند.
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله بلغنى نباءك الشمكور و صنيعك المذكور
قدرضى الله عنك فرضيت انا عنك (593)
كلمه يحبه الله و رسوله چنانكه گفته شد از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤ منين
على عليه السلام و نيز مورد تصديق فريقين مى باشد(594).
و نيز مى توانيد آن را در مغازى واقدى ، ج 2 ص 653 و سيره ابن هشام ، ج 3، ص 349،
و كتابهاى ديگر ملاحظه كنيد، حسان بن ثابت در رابطه با اين معجزه و سقوط قموص
چنين گويد:
و كان على ارمدالعين يبتغى
|
و قال ساءعطى الراية اليوم صارما
|
به يفتح الله الحصون الاوابيا
|
عليا و سماه الوزير المواخيا
|
خاتمه اين سخن
مسعودى در مروج الذهب ، ج 2، ص 61 در ذكر حالات معاويه
نقل كرده : معاويه به حج رفت ، سعدبن ابى وقاص نيز با او بود، پس از اطراف خانه
خدا به دارالندوة آمد و سعد را نيز با خود بر كسى نشانيد، آنگاه شروع به
ناسزا گفتن به على بن ابيطالب (صلوات الله عليه ) كرد.
سعد با فرياد گفت : اى معاويه مرا با خود در كرسى نشانده آنگاه به على ناسزا مى
گويى ؟!! به خدا قسم اگر يك خصلت از خصال على در من بود براى من محبوبتر بود از
هر چه آفتاب بر آن تابيده است .
اگر من مانند على داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و فرزندانى
مثل على داشتم از دنيا و مافيها بر من محبوبتر بود، اگر
رسول خدا مانند على به من گفت : فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و
رسولش دوستش دارند، و او خدا و رسول را دوست دارد، خدا قلعه را به دست او فتح خواهد
كرد، بر من از آنچه آفتاب بر آن تابيده خوشتر بود.
و اگر رسول خدا به من مى گفت آنچه را كه در تبوك به على گف : تو بر من مانند
هارون هستى بر موسى جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست از دنيا و مافيها بر من محوبتر
بود، به خدا قسم ديگر با تو در منزلى نخواهم نشست . اين را گفت و خارج شد(595).
غنائم خيبر
در رابطه با مقدار غنائم خيبر و تقسيم سهام و عايدات هرساله ميان مسلمانان و اندازه
خمسى كه به حضرت و حق الله اختصاص يافت ، مطالب بسيار
مفصل و مفيد و خواندنى و شنيدنى است . طالبان
تفصيل به فتوح البلدان بلاذرى ، متوفاى 279 قمرى ، ص 36 - 42،
فصل ، خيبر و مغازى واقدى ، ج 2، ص 683 - 692 وسيره ابن هشام ، ج 3، ص 363 باب
ذكر مقاسم خيبر و اموالها خيبر و اموالها رجوع فرمايند.
شهداء خيبر
به نقل ابن اسحاق و واقدى ، هيجده نفر از مسلمانان در خيبر شهيد شدند اسامى آنها به
نقل ابن هشام چنين است :
1: ربيعة بن اكتم ، در قلعه نطاة بهدست حارث يهودى شهيد شد.
2: ثقيف بن عمرو كه قاتلش اسير يهودى بود.
3: رفاعة بن مسروح ، به دست حارث يهودى
4: عبدالله بن هبيب بهنقل واقدى وهب در قلعه نطاة شهدى شد.
5: بشربن براءبن معرور كه مسموم شد و خواهد آمد.
6: فضل بن نعمان
7: مسعودبن سعد كه به دست مرحب يهودى شهيد شد.
8: محمودبن مسله برادر محمدبن مسله كه محرب يهودى سنگى بر سر او انداخت و از زخم آن
شهيد شد.
9: ابوضياح بن ثابت كه از اصحاب بدر بود.
10: حارث بن حاطب كه از اصحاب بدر بود.
11: عروة بن مرة
12: اوس بن قائد
13: انيف بن حبيب
14: ثابت بن اثله
15: طلحه (طلحة بن يحى بن مليل )
16: عمارة بن عقبه كه با تيرى شهيد شد.
17: عامربن االكوع
18: اسود راعى كه اسمش اسلم بود(596). نود و سه نفر از يهود در خيبر به درك
واصل شدند.
حكايت مسموم شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله در خيبر
1: يعقوبى در تاريخ خود، ج 2، ص 34 مى گويد: زينب دختر حارث خواهر مرحب ،
گوسفند پخته و مسمومى را محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، حضرت لقمه
اى از آن برداشت ، بازوى گوسفند، به سخن درآمد، كه يا
رسول الله من مسمومم از من مخور، بشربن براءمعرور كه با حضرت از آن گوشت مى
خورد مسموم شد و فوت كرد.
2: ابن هشام در سيره اش ، ج 3، ص 352 نقل كرده : چون
رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر آسوده خاطر شد، زينب دختر حارث زن سلام بن
مشكم گوسفند بريانى محضر آن حضرت آورد، قبلا پرسيده كه حضرت از كدام قسمت
گوسفند خوشش مى آيد؟ گفته بودند، از بازوى گوسفند، لذا به بازوى آن بيشتر از
جاهاى ديگرش سم داخل كرد، حضرت از بازوى گوسفند مقدارى در دهان گذاشت و جويد
ولى نبلعيد، و از دهان بيرون انداخت ولى بشربن براءكه با او مى خورد لقمه خود را
بلعيد.
بعد حضرت فرمود: اين استخوان به من مى گويد كه مسموم است آنگاه زينب را خواست و از
او تحقيق كرد، گفت : آرى من آن را مسموم كرده بودم حضرت فرمود: چرا؟ گفت : مى دانى
چه بلايى سر قوم من آورده اى گفتم : اگر پادشاه باشد از شر او راحت مى شويم و
اگر پيامبر باشد به طريق وحى خبردار مى شود
رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بخشود ولى بشربن براء از آن وفات يافت .
در مرض وفات آن حضرت كه خواهر بشربن براء به عيادت آن حضرت آمده بود، به وى
فرمود: اى خواهر بشر اكنون قطع شدن رگ شريان خويش را احساس مى كنم و اين در اثر
همان خوراك است كه در خيبر با برادرت خوردم مسلمانان عقيده داشتند كه آن حضرت مسموما
شهيد شد.
3: ابن اثير نيز آن را در تاريخ كامل ، ج 2 ص 150 آورده است واقدى نيز آن را در مغازى
، ج 2، ص 677 نقل كرده و افزوده : گويند حضرت به
قتل زينب دستور داد، او را كشته بعد به دار آويخته ، حلبى در سيره خود ج 2، ص 769
بعد از نقل قضيه گويد: چون بشربن براء وفات يافت حضرت فرمود: زينب را كشته
ودار آويختند.
4: مرحوم مجسى در بحارالانوار، ج 27، ص 214 از اعتقادات مرحوم صدوق
نقل كرده كه فرمايد: اعتقاد ما درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله آن است كه او در
غزوه خيبر مسموم گرديد، خوردن آن طعام مسوم گاه گاه اثرش در وجود ايشان ظاهر مى شد
تا شريانش قطع شد و رحلت كرد.
مرحوم شيخ مفيد در شرح اعتقادات صدوق فرموده : آنچه شيخ ابوجعفر رحمه الله فرموده
كه پيامبر ائمه عليه السلام با سم و قتل از دنيا رفتند بعضى ثابت نشده است ، آنگاه
مسمو شدن رسول الله صلى الله عليه و آله را از ثابت نشده ها دانسته است .
نگارنده گويد: علامه در خلاصه درباره بشربن براءبن معرور فرموده :
رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان او و واقدبن عبدالله برادرى به وجود آورد، او در
بدر، احد، خندق ، حديبيه و خيبر در ركاب رسول الله صلى الله عليه و آله بود، و با آن
حضرت از گوسفند مسموم خورد و گويند كه در اثر آن فوت كرد، ارباب
رجال كه بشربن براء را در رجال خود نقل كرده اند، نوعا اين طور گفته اند .
به هر حال مطلب كاملا حتميت ندارد، مشكل است كه بگوييم
رسول خدا صلى الله عليه و آله از طعام زنى كه شوهر و برادرش به دست او كشته شده
بدون تحقيق بخورد و ديگران نيز بخورند وانگهى خوردن ذبيحه كفار مسئله ديگرى است
كه بايد ديد آن روز تحريم شده بود يا نه ؟
تشريع چندين حكم در خيبر
مرحوم صدوق در خصال باب التسعة از اباعبدالله الحسين عليه السلام
نقل كرده : رسول خداصلى الله عليه و آله چون خيبر را فتح كرد، كمان خويش را خواست و
بر آن تكيه كرد، آنگاه خداى را حمد و ثنا نمود و از فتح و يارى خدا نام برد و از نه
خصلت مردم را نهى كرد: اجرت زنا اجاره گرفتن براى جفتگيرى دادن حيوان نر، انگشتر
طلا قيمت سگ در فروختن آن و پالانها و زينهاى ارغوانى ، و پوشيدن لباس قسى كه در
شام بافته مى شد و خوردن گوشت درندگان و از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره
با زيادت و نگاه كردن به ستارگان .
ناگفته نماند: بعضى از موارد نه گانه حرام و بعضى مكروه و بعضى مخصص است كه
ذيلا اشاره مى شود: زنا دادن و اجرت زنا هر دو حرام و خوردن اجرت آن نيز حرام است
پول گرفتن در مقابل كشيدن حيوان نر به حيوان ماده براى جفت گيرى مكروه است ، عبارت
عربى عن كسبه الدابة يعنى عسب الفحل است .
انگشتر طلا براى مردان حرام و براى زنان جايز است ، قهرا نظر حضرت به مردان بوده
است ، سگى كه ولگرد (هراش ) است فروختن آن حرام ولى سگ شكار و گله كه تربيت
شده است مانعى ندارد.
درباره پالان الاغها عبارت عربى ميثار الارجوان است ميثره و ساده و بالش مانندى
است كه بر پالان و زين گذاشته مى شود قرمز و ارغوانى بودن آن تكبرآور، است كه
بزرگان ايراتن در آن وقت عمل مى كردند، منظور از آن كراهت است نه حرمت ، ثياب قسى
لباس و جامه اى بوده كه ظاهرا از شهرى ساحلى به نام قس در هند، يا شهرى
موسوم به همين نام در شام و يا از مصر به جزيرة العرب وارد مى شده ؛ اين نوع جامه
رنگين بوده و در آن ابريشم به كار مى رفته .(دهخدا،
ذيل قس و قسى .) منظور از نگاه به ستارگان ظاهرا احكام نجومى است ،
ابن اسحاق در سيره خود، ج 3، ص 345، از رويفع بن ثابت انصارى
نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر ما را نهى كرد از اينكه به زنان اسير
حامله قبل از وضع حمل نزديك شويم ، و فرمود: اگر زنى يا كنيزى اسير كرديم ، و ما
خودمان شد، صبر كنيم قاعده شده و پاك گردد تا يقين كنيم كه در شكم بچه اى ندارد و
اين كه چيزى از غنيمت قبل از تقسيم بفروشيم ، و از اين كه مركبى از غنائم برداريم ، و
بعد از لاغر كردن به محل خودش برگرداينم و اين كه لباس از غنائم بپوشيم بعد از
كهنه كردن در جايش بگذاريم و نيز از عبادة بن صامت
نقل كرده كه حضرت در روز خيبر ما را از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره نهى
كرد(ترجمه آزاد)
اسلام ابوهريهره و وضع بسيار پيچيده او
ابوهريره دوسى كه از اهل يمن بود در سال هفتم هجرت اسلام آورد چنان كه ابن اثير در
اسدالغابه و ديگران گفته اند، اين شخص كه در
سال هفتم به نقل واقدى ، ج 2، ص 636 در خيبر به حضور
رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد و اسلام آورد از چهرهاى بسيار پيچيده اى است كه
وابسته شدن به معاويه و جعل حديث او را نامزد و مشهور كرد.او بعد از اسلام آوردن ، به
نقل ابن حجر در كتاب زواجر به بحرين رفت و دو
سال در بحرين بود و حتى موقع رحلت حضرت ، نيز در بحرين اقامت داشت بر اين اساس
فقط حدود يكسال محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرده ولى به قدر رطب
و يابس از حضرت حديث نقل نموده كه گفته اند: اكثر حديثا عن
رسول الله است
در تعريف از او بسيار اغراق كرده ولى در ذكر حالاتش چيزهايى گفته اند كه
اهل تحقيق انگشت حيرت به دندان مى گيرند. از عملماء شيعه مرحوم شرف الدين و از
دانشمندان سنت محمود ابوريه هر يك كتابى درباره او نوشته اند، ابتكار از شرف الدين
بوده و ابوريه در كتاب خود به كتاب او اشاره مى كند اينك مجملى از شرح
حال او را مى آوريم .
نام ابوهريره به تحقيق معلوم نيست ، ابن حجر در جلد هفتم الاصابه
(ذيل ابوهريره ) بيشتر از دو صفحه آن كتاب را به
نقل اقوال درباره نام اختصاص داده و در ص 201، ج 7، گويد: اما درباره نام پدر
ابوهريره پانزده قول است ، فيروزآبادى در قاموس ماده هرمى گويد: درباره
نام ابوهريره بيشتر از سى قول است .
كلمه ابوهريره كنيه اوست يعنى (پدر گربه كوچك ) خودش در علت اين تسميه مى
گويد من گوسفندان خانواده خود را مى چراندم و گربه كوچكى داشتم شبها آن را در ميان
درختى مى گذاشتم و روز با خود برده و با آن بازى مى كردم لاجرم نام مرا ابوهريره
گذاشتند(597).
اين علاقه شديد به گربه همواره با او بوده است ، درقاموس ، ماده هر گويد:
رسول خداصلى الله عليه و آله او را ديد كه گربه اى در آستين دارد، حاكم در مستدرك
با دو سند از او نقل كرده كه گويد: رسول خدا مرا اباهر مى خواند ولى مردم به
من ابوهريره مى گويند(598). اين نشان مى دهد كه حضرت او را در خطاب تحقير مى
كرده و نيز به قدرى با رفت و آمد حضرت را ناراحت كرد كه فرمود: يا ابا هريره
زرنى غبا تزدد حبا پيش من گاه گاه و كمتر بيا تا محبت افزون شود. معلوم است كه
حضرت از حضور او ناراحت بوده است .
مى گويد: من شخص مسكينى بودم براى پركردن شكم خود پيامبر را خدمت مى كردم
(599) يعنى از مصابحت رسول الله صلى الله عليه و آله غرضى جز پركردن شكم
خود نداشته است .
در صحيح بخارى آمده ابوهريره مى گويد: از اشخاص درباره قرائت قرآن سؤ
ال مى كردم ، غرضم آن بود كه با من رفته و طعامى به من بخورانند در اين باره
بهترين مردم نسبت به فقراء جعفربن ابيطالب بود ما را به خانه اش مى برد و غذايى
داد(600)
و نيز مى گويد: از گرسنگى شكم خود را به زمين مى چسباندم و از گرسنگى به شكم
خود سنگ مى بستم ، روزى مردم از مسجد خارج مى شدند، ايستادم ابوبكر آمد، از آيات
قرآن چيزى از او پرسيدم ، اين فقط براى آن بود كه شكم مرا سير كند، ولى طعامى به
من نداد، بعد از او عمر رسيد، از او نيز پرسيدم نظر فقط آن بود كه لقمه نانى به من
دهد ولى نداد.... (601)
باز بخارى نقل مى كند (602)ابوهريره گويد: ما بين منبر
رسول خدا صلى الله عليه و آله و حجره عايشه در
حال غش و بى طاقت مى افتادم مردمى پاى خود را بر گردن من گذاشته لگد مالم مى
كردند به گمانشان كه من ديوانه ام حال آنكه فقط گرسنه بودم ، از اين معلوم مى شود
كه مطلقا احترامى در نزد صحابه نداشته است وگرنه هرگز اين كار را با اشخاص
محترم روا نمى دارند.
او بعدها كه از خوان بى دريغ معاويه همواره شكم خود را پر مى كرد در دعايش با
كمال وقاهت مى گفت : خدايا به من دندانى تيز، و معده اى پرهضم و ما تحتى (دبرى )
پركار عنايت فرما اللهم اعطنى ضرسا طحونا و معدة هضوما و دبرا نثورا
(603) اين دعا چه قدر از شكم پرستى و پستى انسان حاكى است ! از كثرت شكم
پرستى و علاقه اى كه به طعامى به نام مضيره داشت او را شيخ المضيره
لقب دادند، محمود ابوريه مصرى در كتاب خود فصلى را بدين اسم اختصاص داده
است .
ابوهريره شطرنج باز بود، دميرى ، در حياة الحيوان ، ج 1، ص 145، ماده عقرب گويد:
شطرنج بازى ابوهريره در كتب فقه مشهور است ، ابن اثير در نهايه ماده سدر
گويد: مردى ابوهريره را ديد كه سدر بازى مى كرد و آن قمارى است مخصوص
و سدر معرب سه در است .
عمربن الخطاب ابوهريره را آن قدر زد كه پشتش خونين شد، گفت : من تو را
عامل بحرين كردم در حالى كه كفشى هم نداشتى اين همه اسبان را به هزار و
ششصد دينار از كجا خريدى ؟! گفت : اسبانم بچه زاييده ، هداياى مردم بر آنها اضافه
شد تا به اين حد رسيد، گفت : مخارج تو را به حساب آوردم ، زيادى آن را بده ،
ابوهريره گفت : اين ربطى به تو ندارد، عمر گفت : بلى به من مربوط است و بعد او را
زير تازيانه گرفت تا خونين گرديد.
ابوهريره گفت : آنها را در راه خدا مى دهم ، عمر گفت : آن در صورتى بود كه از
حلال به دست آورده و با رغبت مى دادى از انتهاى حجر بحرين آمده اى كه گويا
مردم براى تو ماليات جمع مى كنند نه براى خداوند براى مسلمانان ؟! مادرت اميمه تو را
تغوط نكرده مگر براى خرچرانى : ما رجعت بك اميمه الا لرعية الحمر (604)
عمر با اين سخن ابوهريره را چنان تحقير كه آدمى به حيرت مى افتد، اگر ابوهريره
موقعيتى داشت حتما چنان تحقير نمى شد.
مسلم گويد: عمر در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان بر سينه ابوهريره زد
كه بر مقعدش به زمين افتاد (605).
در تفسير المنار، ج 8، ص 448، بعد از نقل حديث ابوهريره درباره خلقت آسمانها و زمين
گويد: حديث ابوهريره مردود است ، زيرا با نص قرآن مخالف مى باشد... خدا ما را به
حل مشكلات احاديث ابوهريره هدايت كرده و آن اينكه : او از كعب الاحبار روايت نموده است و
كعب همان است كه مطالبى از اسرائيليات باطله را
داخل اسلام كرد و در ص 163، ج 8، گفته : عبدالله بن عمر در حديث ابوهريره شك كرده
است .
ابوريه در كتاب شيخ المضيرة كه به نام بازرگان حديث ترجمه شده در ص
98 گويد: عمر، عثمان ، على و عايشه ابوهريره را تكذيب كرده اند مسلم در صحيح خود ج
2، ص 243 كتاب اللباس از ابورزين نقل مى كند: ابوهريره پيش ما آمد دست به
پيشانى خود زد و گفت : شما مى گوييد كه من بر
رسول خدا دروغ مى بندم تا شما هدايت شويد و من به ضلالت افتم ... از اين حديث معلوم
مى شود كه در آن زمان نسبت دروغ بستن او به
رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان مردم شايع بوده است .
ابوريه از مصطفى صادق رافعى نقل كرده : ابوهريره اولين راوى حديث است كه در اسلام
متهم به دورغگويى شد، عايشه بيش از همه او را انكار مى كرد، ابن حجر در الاصابه
تصريح كرده كه چون ابوهريره در كاخ خود واقع در عقيق از دنيا رفت و جنازه
اش را به مدينه آوردند، معاويه به حاكم مدينه نوشت ده هزار درهم به فرزندان او بدهد
و حال آنها را همواره مراعات نمايد در الكنى والالقاب از ابن ابى الحديد
نقل كرده : معاويه گروهى از صحابه و تابعين را اجير كرد كه در مذمت على عليه السلام
حديث جعل كنند، فقط ابوهريره و عمرنبن عاص و مغيرة بن شعبه به اين كار تن در دادند.
ناگفته نماند: آنچه در رابطه با ابوهريره نوشته شد يك از هزار است ، طالبان
تفصيل بيشتر به كتبا ابوهريره تاءليف شرف الدين عاملى و كتاب شيخ
المضيرة تاءليف ابوريه مصرى رجوع فرمايند عجيب است كه ابوهريره با اين همه
مطاعن داراى آن همه مقام در نزد اهل سنت است ، من فكر مى كنم : علت اين شهرت آن است كه
معاويه و بنى اميه بخاطر دروغهايى كه ابوهريره به نفع آنها مى گفت و به
رسول خدا نسبت مى داد، نام او را ترويج كرده و بزرگش نمودند و آنگاه كه در قرن دوم
هجرى تدوين حديث از زبانها شروع شد، ابوهريره بيشتر از همه مطرح گرديد، و كار
به اينجا كشيد وگرنه : اسناد و شواهد فوق نشان مى دهد كه او در زمان
رسول خداصلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان موقعيتى نداشته بلكه متهم به
جعل حديث بوده است و در زمان على عليه السلام اصلا اسمى از ابوهريره ديده نمى شد،
چون در خلافت امام عليه السلام اين گونه اشخاص مانند موشها به سوراخى خزيده
بودند معاويه و امثال او بود كه به اين دروغسازان ميدان دادند و آن ها را به رخ مردم
كشيدند.
ارادوا بها جمع الحطام فادركوا
|
و ماتوا و دامت سنة اللئماء
|
|