next page

fehrest page

back page

خواب ماندن رسول خدا صلى الله عليه و آله و فوت نمازش 
مجلسى رحمه الله از كازرونى نقل كرده : آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر بيرون رفت و در راه به استراحت پرداخت و نگهبانى شب را به بلال سپرد و بعد خواب رفت ، بلال مدتى بيدار ماند و نماز خواند، در نزديكيهاى صبح به خواب رفت ، از قضا نه بلال بيدار شد و نه رسول خداصلى الله عليه و آله و نه كسى از اصحاب تا خورشيد طلوع كرد و حرارت آن بيدارشان نمود، حضرت وحشت زده بيدار شد و فرمود: بلال چرا بيدارمان نكردى ؟ گفت : پدرم به فدايت يا رسول الله صلى الله عليه و آله مرا هم مانند شما خواب ربود.
فرمود: حركت كنيد، مقدارى حركت كرده بودند كه حضرت ايستاده ، وضو، گرفت ، به بلال فرمود: اذان گويد، آنگاه نماز صبح را قضا كرد وبعد فرمود: هر كه نمازى را فراموش كند هر وقت به يادش آمد بخواند (606)... ابن اثير در كامل ، ج 2، ص 151، بعد از اشاره به آن ، گفته است : اين قضيه شهرت دارد، ابن اسحاق در سيره ج 3، ص 355، گويد: حضرت به بلال فرمود: شايد ما بخوابيم ، مواظب باش ، تا آخر شب ما را بيدار كنى بلال را نيز خواب برد تا نماز به قضا ماند، بعد جريان را مانند بحارالانوار نقل مى كند.
ناگفته نماند: مرحوم شهيد اول در الذكرى فرموده : حكايت فوق را زراره به طور صحيح از مام باقر عليه السلام نقل كرده و پس از نقل آن گويد: نديده ام كسى اين خبر را به عنوان عيب جويى و نقص در عصمت آن حضرت رد كند، اهل سنت از ابى قتاده و جماعتى از صحابه آن را به اين صورت نقل كرده اند (607).
در كافى ، ج 3، ص 294، از سماعة نقل كرده از امام عليه السلام سؤ ال كردم از كسى كه نماز صبح را فراموش كرد تا آفتاب زد، فرمود: هر وقت يادآورد بخواند، رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيد، نماز صبح ، از وى فوت شد تا آفتاب طلوع كرد، بعد از بيدار شدن آن را خواند ولى مقدارى از آنجا دور شد بعد قضا كرد.در حديث ديگرى از سعيد اعراج نقل شده : گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيد نماز صبحش به قضا ماند، خدا او را خواب داشت . تا آفتا طلوع كرد، اين رحمتى بود براى مردم ، آيا نمى بينى اگر كسى تا طلوع خورشيد در خواب ماند مردم او را سرزنش كرده گويند: آيا به نمازت اهميت نمى دهى ؟!
خواب آن حضرت سنت و طريقه اى گرديد، اگر كسى گويد: خواب ماندى ؟ جواب مى دهد: كارى است كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز پيش آمد، پس خواب ماندن آن حضرت اسوه و رحمتى شد، خداى سبحان با آن به اين امت رحم كرد.
ناگفته نماند: اين مطلب غير از مسئله سهوالنبى است كه معركه آرا و مورد نقص و ابرام واقع شده است .
به نظر مى آيد كه غير از اين مورد، نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام عمر به قضا نمانده است در روايات اهل سنت آمده كه در يكى از روزهاى خندق نماز خواندن بر آن حضرت و اصحابش ميسر نشد و نماز يك شبانه روز را يك جا در يك شب خواندند ولى در روايات شيعه هست كه آن حضرت نماز را به اشاره خواند در وسائل الشيعه ، ج 5، ص 478 از مجمع البيان نقل كرده : روى ان عليا عليه السلام صلى ليلة الهرير (يعنى شب جنگ صفين ) خمس ‍ صلوات بالايماء و قيل بالتكبير و ان النبى صلى الله عليه و آله صلى يوم الاحزاب ايماء
آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از فتح خيبر، هنوز از آنجا خارج نشده بود كه خبر آوردند: جعفربن ابيطالب با مهاجران از حبشه برگشته و داخل مدينه شده اند، حضرت از شنيدن اين خبر بسيار مسرور گرديد، زيرا مهاجرين قبل از هجرت از مكه به حبشه رفته بودند و در سال هفتم هجرت بعد از سالها به دينه مى آمدند، لذا آن بزگوار فرمودند: نمى دانم براى كدام يك از دو امر بيشتر شاد شوم ، فتح خيبر يا آمدن جعفر (608).
تشريع نماز جعفر طيار 
جعفر طيار پس از ورود به مدينه دانست كه حضرت براى ختم غائله يهود به خيبر رفته است لذا براى ديدار آن حضرت را خيبر را در پيش ‍ گرفت و خودش را به آن حضرت رسانيد، در تهذيب از بسطام نقل شده : به امام صادق عليه السلام گفتم ، فدايت شوم آيا جايز است انسان برادر دينى اش را در آغوش گيرد؟ فرمود: آرى رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى كه خيبر را فتح كرد خبر آمد كه : جعفر از حبشه برگشته است ، فرمود: به خدا نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد شوم ، به آمدن جعفر يا به فتح خيبر؟!
آن حضرت كمى درنگ نكرده بود كه جعفر آمد، حضرت برخاست او را در آغوش گرفت و پيانيش را بوسيد. بسطام عرض كرد: از چهار ركعت نمازى كه حضرت فرمود جعفر بخواند خبر دهيد، فرمود: آرى چون جعفر آمد، حضرت فرمود: آيا به تو هديه اى ندهم ، آيا به تو عطيه اى ندهم ؟ گمان كردند كه مى خواهد به و طلايى يا نقره اى بدهد، چشمها به سوى حضرت نگران شد، جعفر گفت : آرى يا رسول الله صلى الله عليه و آله . فرمود: چهار ركعت نماز بخوان آنچه در ميان آنهاست براى تو آمرزيده شود، اگر توانستى هر روز بخوان وگرنه هر دو روز يكبار وگرنه هر هفته يا هر ماه يا هر سال ، كه آنچه ميان آن دو است بر تو آمرزيده شود(609).
ناگفته نماند: نماز جعفر طيار چهار ركعت است كه با سيصد تسبيحات اربعه خوانده مى شود و از نمازهايى است كه بسيار با ثواب و با فضيلت است ، مرحوم صدوق در فقيه براى آن بابى تحت عنوان صلوة الحبوة و التسبيح و هى صلاة جعفر منعقد فرموده و در آن 9حديث نقل كرده است .
فدك يا ملك فاطمه عليها السلام 
فدك روستايى بود در نزديكى هاى خيبر، به قول معجم البلدان تا مدينه دو روز راه فاصله داشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه به طرف خيبر رفت ، يكى ازياران خود را به نام محيصة بن مسعود به سوى اهل فدك فرستاد و آنها را به اسلام دعوت كرد و فرمود: وضعى پيش نياورند كه به آنجا هم مانند خيبر لشكركشى كند
محيصة به آنجا رفت و پيام حضرت را رسانيد يهود، امروز و فردا كرده منتظر بودند تا كار خيبر به كجا خواهد انجاميد و پيش خود مى گفتند: در قلعه ها نطاة مردانى چون عامر، ياسر، اسير، حارث ، و از همه بالاتر سيد يهود مرحب با ده هزار شمشير زن وجود دارد، محمد از كجا مى تواند به آنجا قدم گذارد در اين حيص و بيص بودند كه خبر رسيد اهل قلعه ناعم و بزرگان يهود به دست سپاهيان اسلام كشته شده اند، اين خبر آنها را هراسان كرد و ترسيدند، آنگاه عده اى از يهود را با يكى از بزرگانشان به نام فون بن يوشع و در نقل كامل (يوشع بن فون ) در به همراه محيصه به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله فرستاده و پيشنهاد صلح كردند كه در جاى خود بمانند و نصف زمينهاى فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، اين پيشنهاد مورد قبول آن حضرت واقع شد و قضيه خاتمه يافت (610)، على هذا زمين هاى فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديد زيرا كه با صلح و بدون جنگ به دست آمده بود و خدا فرمايد: ما افاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب (611).
شيعه و اهل سنت جريان فدك را همه اين طور با مصالحه نقل كرده اند و به صريح قرآن و اتفاق فريقين آنجا مخصوص رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و مختار بود كه در آنجه هر طور تصرف بفرمايد، و چون آيه و آت ذا القربى حقه ... (612) نازل شد، آن حضرت دخترش فاطمه عليها السلام را خواست و فدك را به وى داد و در اين رابطه سندى نوشت و به فاطمه داد و آنگاه كه ابوبرك فدك را از دست فاطمه گرفت ، آن حضرت دستخط رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ابوبكر نشان داد و فرمود: اين نوشته رسول خدا صلى الله عليه و آله در رابطه با من وفرزندانم است (613). از آن وقت فدك در دست فاطه عليهاالسلام بود و عايدات آن زير نظر وى به مصرف مى رسيد و اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه فرموده : بلى از همه آنچه آسمان سايه انداخته فقط فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و از دست ما گرفتند(614). پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ابوبكر، آن را از دست فاطمه عليهاالسلام گرفت و داخل بيت المال كرد، فاطمه عليهاالسلام فرمود: پدرم : به من داده است اميرالمؤ منين عليه السلام شهادت داد كه فاطمه راست مى گويد، ام ايمن نيز شهادت داد حسنين عليه السلام نيز شهادت دادند، رباح غلام رسول الله نيز شهادت داد ولى ابوبكر نپذيرفت ، من گمان دارم كه اگر خود رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده مى شد و شهادت مى داد باز پذيرفته نمى شد، چون سياست وقت آن بود كه پولى و امكانى در اختيار على عليه السلام نباشد.
تكميل مطلب 
ممكن است كسى فكر كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چرا آن مقدار زمين را به فاطمه عليهاالسلام داد و چرا به ديگران نداد مگر آنجا نعوذبالله تبعيض حكمفرما بود؟!! در جواب بايد گفت : اين كار به فاطمه عليهاالسلام منحصر نبود، رسول خداصلى الله عليه و آله به دهها نفر از اصحاب و ياران خود، زمينها و باغها، ملكهايى داد. آنجاها كه فتح شده و به دست مسلمانان افتاده بود و يا بعد از رفتن يهوديها مانده بود مى بايست تقسيم شده وبه مسلمانان واگذار شود، اينك به چند مورد از تقسيمات آن حضرت ذيلا اشاره مى شود:
1: آنگاه كه يهود بنى نضير از مدينه رانده شدند اراضى و املاك آن ها براى مسلمانان ، ماند، حضرت از اراضى آنها بئر حجر را به ابوبكر و بئر جرم را به عمربن الخطاب و سؤ اله را كه به آن مال سليم مى گفتند به عبدالرحمن بن عوف داد چنانكه واقدى در مغازى ، ج 1، ص 379 و بلاذرى در فتوح البلدان ، ص 31 گفته است ، لابد آنها زمينهاى وسيعى بوده اند.
2: ابويوسف قاضى در كتاب الخراج ، ص 61، گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از اموال بنى نضير نخلستانى به زبير داد كه زمين آن را جرف مى گفتند، سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1175 گفته : جرف در سه ميلى مدينه است .
3: باز در كتاب خراج ، ص 61، گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به ابورافه و چند نفر ديگر زمينى داد كه نتوانستند آن را آباد كنند، لذا در زمان عمربن الخطاب آن را به هشت هزار دينار يا هشتصد هزار درهم فروختند.
4: و نيز در الخراج ، ص 62، گويد: بعضى از شيوخ ما از اهل مدينه نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال بن حرث ميان دريا و كوه را داد مابين البحر و الصخر. عمربن الخطاب در زمان خود به او گفت : تو قدرت ندارى در همه آن كار و كشاورزى كنى ؟ او را وادار كرد كه آن را به ديگرى داد، فقط معادن آن را استثناء نمود.
5: رسول خدا صلى الله عليه و آله زمينى را به زبير داد كه مقدار دوانيدن اسب او باشد، زبير اسب خويش دوانيد و چون اسب ايستاد زبير شلاق خويش را به جلو انداخت ، حضرت فرمود از جايى كه شلاق افتاد مساحت كرده به او بدهيد چنان كه بيهقى در سنن ، ج 6، ص 144، واحمد در مسند، ج 2، ص 156، نقل كرده است ، به نظر مى آيد دواندن اسب محدود بوده مثلا قرار بوده تا شمردن 1 - 2 - 3 - 4 - تا 50 هر قدر اسب او راه برود آنقدر به او بدهند.
6: رسول خدا صلى الله عليه و آله در قسمت ذى العشيره از ينبع زمينى به على عليه السلام داد، عمربن الخطاب نيز در زمان خود مقدارى بر آن افزود مقدارى را نيز آن حضرت خريد، اموال حضرت در آنجا متفرق بود كه در راه خدا انفاق كردت لفظ ينبع مضارع نبع الماء است او را به علت زياد بودن چشمه هايش ‍ ينبع ناميدند گويند: در آن 170 چشمه آب وجود داشت و آنجا چهار روز با مدينه فاصله داشت و جماعت جهينه و بنوليث و انصار در آنجا سكونت داشتند چنان كه در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1334 ماده ينبع گفته است .
7: آن حضرت براى بنى رفاعه روستاى ذوالمروه كه در وادى القرى بود، واگذار كردن چنان كه بيهقى ، در سنن ، ج 6، ص و سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1305، لفظ مروه گفته است .
8:آن حضرت به فرات بن حيان زمينى در يمامه داد كه چهار هزار غله آن مى شد چنان كه ابن اثير در شرح حال فرات بن حيان نقل كرده است ، منظور از چهار هزار شايد دينار يا درهم يا وزن مخصوص ‍ غله باشد(615).
9: ابيض بن جمال از آن حضرت خواست نمك محلى را به نام ماءرب به او واگذار كند، به او واگذار فرمود، چنان كه در شرح حال وى آمده است (616)
10: بيهقى نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله معادن محلى قبليه را به بلال بن حارث واگذار كرد، يعنى معادن ارتفاعات و دره هاى آن را و نيز آن قسمت از كوه معروف قدس كه قابل كشت و زرع بود به او داد(617)
ناگفته نماند اين ده رقم به عنوان نمونه بود، در مكاتيب الرسول ج 2، ص 492 - 498 چهل و هفت نمونه از آنها را نقل كرده است كتب تاريخ و حديث و سيره ها از اين مطالب مشحون است
على هذا تنها فاطمه زهرا عليهاالسلام ، نبود كه حضرت به او مقدارى زمين داد، بلكه تقسيمات آن حضرت صد برابر آن بود، در مغازى واقدى و سيره ابن هشام و سيره حلبيه و غيره در ماجراى فتح خيبر مطالعه كنيد كه زنان حضرت هر سال چه مقدار از گندم و خرماى آن سهم مى بردند.
ولى آنها از كسى مصادره نشد و از كسى حقش مسلوب نگرديد، جز فاطمه زهرا عليهاالسلام ، كه ابوبكر با كمال بى رحمى از دست آن حضرت گرفت شهودش را كه از جمله صديق اكبر اميرالمؤ منين عليه السلام و حسنين عليه السلام بودند و آيه تطهير درباره شان نازل شده بود، رد كرد، پرونده فدك ، و مظلوميت پاره تن رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ابوبكر، در پيشگاه خدا يك دادگاه بسيار خطرناك خواهد بود، و اميرالمؤ منين عليه السلام پس از اشاره به غصب فدك در نامه 45 نهج البلاغه فرموده : و نعم الحكم الله اينك با سير تاريخى فدك مطلب را به پايان مى بريم .
سير تاريخى فدك 
فدك به دست ابوبكر مصادره شد و به بيت المال برگشت و فاطمه عليهاالسلام ، از اين حق كشى شكايت به درگاه خدا برد، بعد از ابوبكر، على عليه السلام وعباس هر دو مدعى آن بودند، عمر گفت من به شما دادم خودتان مى دانيد ولى به على عليه السلام رسيد (618) لابد خليفه از على بن ابيطالب فكرش راحت بوده زيرا كار از كار گذشته بود.
و چون عثمان به خلافت رسيد، آن را به مروان بن حكم پسر عموى خودش تيول كرد و تا زمان معاويه در دست مروان بود، آنگاه معاويه ثلث آن را به مروان و ثلث ديگر را به عمروبن عثمان و ثلث سومش را به پسرش يزيد معاويه داد.
و در زمان خلافت مروان همه اش مال او گرديد، او فدك را به پسرش ‍ عبدالعزيز بن مروان بخشيد، و از او به پسرش عمربن عبدالعزيز رسيد و آنگاه كه عمربن عبدالعزيز به خلافت رسيد بر مردم خطبه خواند و گفت : فدك از اموال فى ء است مسلمانان با اسب و شتر به آن حمله نكرده اند... بعد به والى مدينه نوشت فدك را به فرزندان فاطمه از على بن ابيطالب عليه السلام بدهد، بدين ترتيب در دست فرزندان فاطمه قرار گرفت .
و چون يزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد آن را از بنى فاطمه گرفته و در اختيار بنى مروان قرار داد و تا انقراض بنى اميه در دست آنها بود، پس از سقوط بنى اميه ، ابوالعباس سفاح فدك را به عبدالله بن حسن اميرالمؤ منين عليه السلام داد و چون ابوجعفر منصور دوانقى خيلفه شد آن را از فرزندان امام حسن عليه السلام گرفت ، و پس از او فرزندش مهدى به آنها برگردانيد، بعد از وى هادى عباسى از آنها گرفت و در دست بنى عباس قرار داد و تا زمان ماءمون در دست عباسيان بود.
ماءمون در سال 210 هجرى به فرماندار مدينه قثم بن جعفر نوشت :... رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به دخترش فاطمه عليهاالسلام داده بود و كسى در ميان آل رسول ، در اين اختلافى ندارد، فدك را به ورثه فاطمه برگردان ، بدين طريق چندمين بار به ورثه فاطمه عليهاالسلام برگشت .
متوكل عباسى در زمان خود، دستور داد به عباسيان برگردد چنان كه قبل از ماءمون بود، به نقلى متوكل آن را به عبدالرحمن عمر بازيار بخشيد الغدير، ج 7، ص 197 - 197، فدك ، ص 22 - 22، تاءليف مرحوم شهيد صدر، اين بود شرح مختصر ماجراى فدك كه اغراض ‍ سياسى و پول پرستى آن را دست به دست مى كرد، ولى عمربن عبدالعزيز غرض سياسى نداشت ؛ آنها به روايتى كه ابوبكر از خود جعل كرد وقعى ننهاده و فدك را مطابق اغراض خود دست به دست مى كردند، گويى از روايت مجهول ابوبكر فقط خودش استفاده كرد، حتى عمربن الخطاب نيز بعدا آن را به حساب نگرفت و اين روايت مجعول مانند بسيارى از اجناس زمان ما يك بار مصرف بود آن هم براى مظلوم كردن فاطمه ، آرى فاطمه اى كه به تصديق شيعه و اهل سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده بود: هر كه فاطمه را اذيت كند مرا اذيت كرده است اللهم انت تحكم بين عبادك ...
تزويج ام حبيبه 
جعفربن ابى طالب ، به وقت برگشتن از حبشه ام حبيبه زن رسول خدا را نيز با خود آورد، او كه توسط نجاشى به ازدواج رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمده بود يك راست به خانه آن حضرت رفت و چون او دختر ابوسفيان و خواهر معاويه است و معاويه خود را ميان مسلمانان خال المؤ منين لقب داده بود زيرا كه خواهرش زن آن حضرت است وقتى زن پيامبر ام المؤ منين باشد برادر او نيز دايى مؤ منين مى شود، لذا لازم ديديدم حكايت او را بنويسيم تا معلوم شد كه حساب او از حساب پدرش و برادرش ‍ جداست .
ابوسفيان زنى داشت پاك و عفيف به نام صفيه دختر ابى العاص ، ام حبيبه از او به دنيا آمده چنان كه سيد مؤ من شبلنجى در نورالابصار تصريح كرده و زن ديگرى داشت از كثيفترين زنان جهان و آن هند مادر معاويه و از زناكاران مشهور بود كه جگر حمزه شهيد را به دندان گرفت و او را مثله كرد، سبط ابن جوزى در تذكره ، ص 184، در تفسير كلام حضرت مجتبى عليه السلام گويد: گفته مى شود كه معاويه از چهار نفر است ، عمارة بن وليد، مسافربن ابى عمرو، عباس بن عبدالمطلب ، و ابوسفيان كه آن سه نفر رفيق ابوسفيان بودند و مى گفتند كه همه با هند رابطه نامشروع داشتند.
به هر حال ام حبيبه با عبيدالله بن جحش عمه زاده رسول خدا ص لى الله عليه و آله ازدواج كرد و هر دو اسلام آوردند، و از ترس كفار ازجمله پدرش ‍ ابوسفيان و برادرش معاويه به حبشه هجرت كردند، شوهرش در حبشه نصرانى شد و نصرانى از دنيا رفت ولى ام حبيبه در اسلام باقى ماند و با دختر كوچك خودش حبشه به سر مى برد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به نجاشى نامه نوشت كه ام حبيبه را به ازدواج وى در آورد، نجاشى عقد او را خوانده و مهريه را نيز از خودش داد، او در حبشه بود با جعفر به مدينه آمد و به خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت .
اين زن در خانه رسول خداصلى الله عليه و آله حالت عجيبى نشان داد، آنگاه كه پدرش ابوسفيان براى اخذ امان به مدينه آمد و به خانه ام حبيبه رفت ، خواست در روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا آن را برداشت و گفت روى اين بساط رسول خدا مى نشيند تو حق ندارى در روى آن بنشينى ، تو يك انسان نجس و مشركى ....
ام حبيبه در زمان معاويه از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد ولى حيف وصد حيف كه او مانند برادرش معاويه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشمن مى داشت و چنان كه ابن ابى الحديد در ج 18، ص 65 شرح خود ذيل حكمت هفتاد و سه (73) نقل كرده و در سفينة البحار، (ح ، بب ) آن را از همانجا آورده است .
قضاى عمل عمره 
در ماجراى حديبيه خوانديم كه در معاهده نوشته شده بود: حضرت در آن سفر از حديبيه برگردد و درسال لعدى براى عمره به مكه بيايد چون ماه ذوالقعده از سال هفتم هجرى داخل شد حضرت به اصحابش فرمود آماده عمل عمره باشند و كسى از حاضران در حديبيه ،تخلف نكند همه آنها آماه شدند به جز آنان كه در خيبر شهيد شده و يا به اجل خود مرده بودند، گروهى نيز بر آنان پيوست كه عدد آنها به دو هزار نفر رسيد.
به دستور حضرت مقدارى سلاح ، كلاه جنگى ، زره ، نيزه و صد راءس ‍ اسب آماده كردند، چون به ذوالحليفه رسيد، محمد بن مسلمه را ماءمور وسائل جنگى و بشيربن سعد را ماءمور اسبان كرده و از پيش ‍ فرستاده ، بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله در عهد نامه شرط شده كه فقط سلاح مسافر يعنى شمشيرها در كمر و در غلاف خواهيم داشت . حضرت فرمود: ما اين سلاح و اسبان را به حرم داخل نخواهيم كرد ولى در نزديك ما خواهند بود كه اگر كفار حركتى كردند سلاح و اسب در دسترس ما باشد.
محمدبن مسلمه با اسبان به مرالظهران رسيد، بعضى از اهل مكه وى را در آنجا ديدند و از محمدبن مسلمه جريان را سوال كردند گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فردا انشاءالله در اين منزل خواهد بود و آنگاه ديدند سلاح بسيار در معيت بشيربن سعد است . آنها به سرعت به مكه آمده جريان را به قريش اطلاع دادند قريش ‍ هراسان شده گفتند: به خدا ما خلاف عهد نكرده ايم ، ما در پيمان خود باقى هستيم محمد چرا به جنگ ما آمده است ؟!!
سپس مكرزبن حفص را به نمايندگى به محضر آن حضرت فرستادند، حضرت فرمود: ما فقط با سلاح مسافر داخل خواهيم شد او به اهل مكه خبر آورد كه محمد صلى الله عليه و آله طبق عهدنامه بدون سلاح داخل خواهد شد.
اهل مكه ، مسجدالحرام و اطراف آن را براى آن حضرت و يارانش ‍ تخيله كردند و به كوهها رفتند و گفتند: نمى خواهيم او و يارانش را ببينيم ، به قولى در كنار دارالندوة صف كشيدند، تا حضرت و اصحابش را تماشا كنند، به هر حال : آن حضرت از طرف حجون داخل مكه گرديد و عبدالله بن رواحه زمام مركب وى را گرفته مى كشيد، آن حضرت سواره طواف كرد و سواره بين صفاو مروه سعى نمود و چون به حجرالاسود مى رسيد با عصايى كه در دست داشت استلام حجر مى كرد.
پس از آنكه سعى هفتم درمروه به پايان رسيد و تقصير كردند، دستور كشتن قربانيها را داد، هفتاد قربانى در كنار مروه ذبح گرديد بلال بن رياح مؤ ذن رسول الله به دستور آن حضرت بالاى كعبه رفت و اذان گفت و آن بر مشركان بسيار گران آمد حتى بعضى گفتند: خوب شد پدرم مرد و اين صداها را بر فراز كعبه نشنيد، و آنگاه كه حضرت مشعول طواف بود، عبدالله بن رواحه زمام مركبش را گرفته چنين مى خواند:
خلوا بنى الكفار عن سبيله
خلوا فكل الخير فى رسوله
قد انزل الرحمان فى تنزيله
نضربكم ضربا على تاءويله
كما ضربناكم على تنزيله
ضربا يقيل الهام عن مقيله
يا رب انى مؤ من بقيله (619)
عمربن الخطالب از اين اشعار ناراحت شده ، گفت : عبدالله بن رواحه !؟ حضرت فرمود: يا عمر من شعر او را مى شنوم ، عمر ديگر چيزى نگفت ، چون عمل عمره تمام شد، حضرت دويست نفر از ياران خود را به بطن ياءجج كه اسبان و سلاح در آنجا بود فرستاد، تا آن ها ازسلاح و اسبان نگهبانى كرده ، بقيه براى عمل عمره به مكه بيايند، اين دستو ر عملى گرديد.
ظاهرا تا آمدن آنها، قريش بتهاى خود را به كوه صفا و مروه برگردانده بودند در اين كار از آن حضرت كسب تكليف شد، فرمودند مانعى نيست كه با وجود اصنام در صفا و مروه ، عمل سعى انجام داده شود.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان فرموده : از امام صادق عليه السلام روايت شده كه رسول خداصلى الله عليه و آله با مشركان شرط كرده بود كه به وقت عمل عمره ، بتها را بردارند، مردى از اصحاب آن حضرت مشغول كارى بود، وقتى به سعى برگشت كه بتها را در جاى خود گذاشته بودند، در اين رابطه آيه : ان الصفا، والمروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما (620) نازل گرديد.
به هر حال چون سه روز تمام شد، سهيل به عمرو و حويطب بن عبدالعزى ، به محضر آن حضرت آمده گفتند: سه روز تمام شده ، از مكه خارج شويد، حضرت به ابورافع فرمود: در ميان مردم اعلام كند، كه آماده حركت شوند، و كسى تا شب در مكه نماند، خودش ‍ نيز سواره شده ودر منزل سرف كه در ده ميلى مكه بود اردو زد(621).
و بدين طريق آيه شريفه : لقد صدق الله رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله آمنين محلقين رؤ سكم و مقصرين لاتخافون فعلم مالم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحا قريبا (622)
قبل از عمره قضا خيبر فتح گرديد، اسلام كاملا محكمتر شد و آنگاه از موضع قدرت عمل عمره انجام گرفت ، و على الظاهر، رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمربن الخطاب فرمودند: اين است تعبير خوابى كه ديه بودم و تو در حديبيه آن قدر هياهو راه انداختى .
ساختن منبر براى آن حضرت 
در سال هفتم هجرى براى آن حضرت منبرى سه پله ساختند كه بالاى آن خطبه خواند، جابربن عبدالله گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقت خطبه خواندن بر تنه درخت خرمايى ، تكيه مى كرد، زنى از انصار گفت : يا رسول الله من غلامى دارم نجار است بگويم براى شما منبرى بسازد كه در آن خطبه بخوانيد؟ فرمود: آرى ، غلام براى آن حضرت منبرى ساخت كه سه پله داشت (يعنى دو پله و يك محل نشستن ) روز جمعه بر منبر خطبه خواند، تنه درخت خرما از مفارقت حضرت مانند پچه گريه كرد (و صدا از آن شنيده شد) حضرت پايين آمد و دست بر آن ماليد تا آرام شد... چون در عصر بنى اميه مسجد را تغيير دادند، ابى بن كعب آن درخت را به خانه برد و نگاه داشت تا پوسيد و از بين رفت (623)
ابن شهر آشوب در مناقب ، ج 1، ص 90، تصريح كرده كه اين مطلب از امام سجاد عليه السلام نيز نقل شده است . آرى آن از مصاديق تكوينى آن حضرت بود، به حكم و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم (624)، اين جمادات شعور دارند و همه عقل هوشمند و نزد ما نامحرمان خاموش هستند. ناگفته نماند اين قضيه كاملا مشهور و حتى به اشعار عرب و عجم نيز راه يافته است .
آخرين سخن 
به نظر مى آيد در سال هفتم هجرى سوره مستقلى نازل نشده ، مگر بعضى از آيات متفرقه كه نقل كرده اند، سمهودى در وفاء الوفاء و حلبى در سيره آخر جلد سوم نقل كرده اند كه لبيدبن اعثم يهودى در سال هفتم رسول خدا صلى الله عليه و آله را سحر كرد و سوره فلق و ناس معوذتين در بطلان آن سحر نازل گرديد ولى در اين رابطه بيشتر روايات اهل سنت آن هم به طور زننده نقل شده است (625)
سال هشتم هجرى 
در سال هشتم هجرت ، جريانهاى مهمى واقع شد و سوره ها و آياتى نازل گرديد و آن سال از هر لحاظ سازنده بود، اهم جريانهاى آن سال به قرار ذيل است .
جنگ مخوف موته 
اين جنگ در جمادى الاولى از سال هشتم هجرت واقع شد موته روستايى بود در نزديكى بلقاء و بلقاء از حوالى دمشق است كه حارث بن عمير نماينده رسول خداصلى الله عليه و آله را در آنجا شهيد كردند.
مسلمانان در اين جنگ به معان كه اكنون يكى از استانهاى ممكلت اردن و نيز نام شهر مركزى استان است رسيدند، و در شمال معان شهركى است به نام كوك درجنوب شرقى بحرالميت كه اكنون قبور شهداء موته در بيرون شهرك كوك واقع است .
علت اين جنگ آن طور كه از مغازى واقدى معلوم مى شود، دعوت مردم آنجا به اسلام بود، آنجاها در قسمت شمال عربستان محلهاى عرب نشين و جزء متصرفات حكومت بيزانس (روم ) بود رسول خدا صلى الله عليه و آله توسط حارث بن عمير نامه اى به فرمانرواى بصرى فرستاده و او را به اسلام دعوت كرد، وى چون به موته رسيد، شرحبيل بن عمر و غسانى كه از امراى قيصر در شام بود او را گرفت و گفت : مى خواهى كجا بروى ؟ گفت : مى خواهم به شام بروم ، گفت : نباشد كه تو از ابوسفيان محمد هستى ؟ گفت : آرى من نماينده رسول خدايم ، شرحبيل گفت تا او را دست بستند و همان طور گردنش را زدند، و شهيدش كردند و آن تنها فرستاده رسول خداصلى الله عليه و آله بود كه به عنوان فرستاده شهيد شد.
چون خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت ناراحت شد، ياران خويش را فراخواند و شهادت حارث را به ايشان خبر داد و فرمود كه او را شرحبيل بن عمرو مقتول كرده است ، مسلمانان پس ‍ از اطلاع ، گروه گروه در اردوگاه جرف گرد آمدند در مدت كمى جمعيت به سه هزار نفر رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله پس ‍ از خواندن نماز ظهر، كه مردم آماه بودند، فرمود: فرمانده لشكريان زيد بن حارثه است اگر او كشته شود، جعفر بن ابيطالب فرمانده شما خواهد بود و اگر او نيز كشته شود، عبدالله بن رواحه فرمانده است و اگر او نيز به شهادت برسد، لشكريان ، خود كسى را، به فرماندهى برگزينند (626).
ناگفته نماند: اين سخن حاكى از آن بود كه چنين پيشامدى واقع خواهد شد، چنان كه يك نفر يهودى به نام نعمان بن فنحص گفت : اگ راو پيامبر باشد، همه اين سه نفر كشته خواهند شد، و نيزبه نظر مى آيد كه مناسب بود، آن حضرت جعفربن ابيطالب را فرمانده اول نمايد، ولى مورخين شيعه و اهل سنت نوعا زيد بن حارثه را گفته اند، مجلسى رحمه الله (627) از محمد بن شهاب زهرى از امالى ابن الشيخ ، جعفر را اولين فرمانده نقل فرموده است و نيز طبرسى (628) از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمانده اول جعفر بود، بعد زيد، بعد عبدالله ، مجلسى رحمه الله (629) فرمود: شيعه فرمانده اول بودن زيد را انكار كرده و امير اول را جعفر مى داند رواياتى نيز در اين باره نقل كرده است .
از نقل واقدى معلوم مى شود كه منظور از اين لشكركشى دعوت به توحيد بوده كه مردم آن ديار يا اسلام را قبول كنند و تا تحت الحماية باشند مانند مردم نجران ، و يا اين كه كشتن سفير آن حضرت نشان داده كه آنها در حال جنگند، و آن خطرى براى اسلام بود كه مى بايست از بين برود.
واقدى مى گويد: حضرت خطاب به فرماندهان چنين فرمود: شما را به تقواى خدا و به نيكويى به افرادتان وصيت مى كنم ، به نام خدا در راه خدا بجنگيد، با آنان كه به خدا كافر شده اند، ولى حيله نكنيد، و خيانت ننماييد، و كودكان را نكشيد، بعد خطاب به فرمانده اولى فرمود: چون با دشمن روبرو شدى به يكى از سه كار دعوعتش كن ، و هر كدام را پذيرفتند تو هم بپذير و از آنها دست بردار.
اول بگو: بياييد مسلمان شويد اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن بعد بگو: بيايى در ديار ما به مهاجران بپيونديد، اگر چنين كردند، هر امتيازى كه مهاجران دارند، آنها نيز خواهند داشت و اگر اسلام را قبول كرده و گفتند: مى خواهيم در ديار خود بمانيم ، آن وقت بگو: ديگر در فى ء وغنائم سهمى نخواهند داشت مگر آنكه رسما در جنگ شركت كرده باشند وگرنه مانند اعراب مسلمان خواهند بود. و اگر اسلام را قبول نكردند، بگو: بياييد جزيه بدهيد، و تحت الحمايه باشيد، (از اين معلوم مى شود كه آن ها مسيحى بوده اند) اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن ، و اگر نه اسلام را قبول كردند و نه جزيه دادند آن وقت از خدا مدد جسته و با آنان بجنگ ...(630).
در بحارالانوار نقل كرده : چون حضرت در ثنية الوداع آنها را توديع مى كرد چنين فرمود: به نام خدا با دشمن خدا ودشمن خود بجنگيد به زودى به مردانى خواهيد رسيد كه در صومعه ها (ديرها) در بيابان دور از مردم زندگى مى كنند، متعرض آنها نشويد، و ديگران را خواهيد يافت كه شيطان در مغزهاى آنان لانه گذاشته آن سرها را با شمشير بيندازيد، زنان و اطفال شيرخوار و پيران از كار افتاده را نكشيد، درختان خرما و يا هر درخت كه باشد، قطع نكنيد، خانه را ويران ننماييد، بهتر است عبارت عربى اين مطلب طلايى را كه فطرت انسانى به آن ها لبيك مى گويد نقل كنيم :
اغزوا بسم الله فقاتلوا عدوالله و عدوكم بالشام و ستجدون رجالا فى الصوامع معتزلين عن الناس فلا تتعرضوا لهم و ستجدون آخرين للشيطان على رؤ سهمن مفاحص فاقلعوها بالسيوف ، لاتقتلن امراءة و لاصغيرا ضرعا ولاكبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناء (631)
لشكريان توحيد از مدينه به طرف شمال حركت كرده و پيش از آنكه به جاى كشته شدن ، حارث بن عمير برسند، دشمن از حركت آنان مطلع گرديد، شرجبيل به جمع آورى نيرو پرداخت ، و آنگاه كه مسلمانان به وادى القرى رسيدند اولين گروه دشمن به فرماندهى سدوس برادر شرحبيل به آنها رسيد ولى نتوانست جلو لشكريان قرآن را بگيرد و كشته شد، لشكريانش پا به فرار گذاشتند، قواى اسلام به ديار معان رسيد و در آنجا اردو زدند.
در آن موقع خبر رسيد كه هرقل فرمانرواى روم در محلى به نام ماءب اردو زده و از قبائل بهراء و وائل و بكر و لخم و جذام صد هزار نيرو در اختيار دارد، فرمانده آنها مردى است به نام مالك از قبيله بلى و به نقل ابن هشام : هرقل با صد هزار نفر بود و از قبائل فوق صد هزار ديگر به او پيوستند.
چون اين خبر به مسلمانان رسيد، دو روز در معان مانده و به مشورت پرداختند، گفتند: بهتر آن است كه جريان را به رسول خداصلى الله عليه و آله گزارش كنيم يا اجازه برگشت دهد و يا نيروى امدادى بفرستد در اين بين عبدالله رواحه برخاست و گفت : به خدا قسم ما در گذشته نه با زيادت افراد مى جنگيديم و نه به كثرت سلاح و اسبان ، بلكه با اعتقاد به اين دين كه خدا ما را به وسيله آن گرامى داشت ، به خدا قسم روز بدر را در ياد دارم كه فقط دو تا اسب داشتيم ، و در احد يك اسب بيشتر با ما نبود، در پيش ما يكى از دو چيز خوب وجود دارد، يا غالب مى شويم ، آن همان وعده اى است كه خدا و رسول به ما داده اند و اين وعده تخلف ندارد و يا شهادت و در آن صورت به برادران شهيد خود پيوسته و در بهشت در كنار آنها مى شويم .
اين سخن سبب گرديد كه مسلمانان تصميم به جنگ گرفتند، به دنبال آن تصميم قواء اسلام به طرف شهرك موته حركت كرده و در آنجا خود را آرايش داده و آماه پيكار شدند، جنگ شروع گرديد، كثرت دشمن مافوق تصور بود، مسلمانان جانانه و با نيت و بصيرت خالص ‍ جنگيدند ولى مقدمات نشان ميداد كه كارى از پيش نخواهند برد، جنگ بسيار نابرابر بود.
در آن ين زيد بن حارثه كه پرچم رسول خداصلى الله عليه و آله را در دست داشت در اثر نيزه هايى كه در بدن مباركش فرو رفتند از طاقت افتاد و شربت شهادت نوشيد، سپس پرچم اسلام را جعفربن ابيطالب به دست گرفت و به جهاد پرداخت ، در اثناء جنگ دست راستش قطع گرديد، با چالاكى پرچم را به دست چپش گرفت ، دست چپش نيز قطع گرديد، پرچم اسلام را با بقيه دستهايش نگاه داشت تا در اثر كثرت جراحات به خاك افتاد و به لقاء الله پيوست و در آن وقت سى و سه سال از عمر او مى گذشت ، در بدن جعفر رضوان الله عليه بيشتر از شصت زخم شمرده شد مخصوصا نيزه اى كه به شكمش رفته بود.
پس از شهادت جعفر، عبدالله بن رواحه پرچم را به دست و فرماندهى را بر عهده گرفت و پس از ساعتى درنگ ، شربت شهادت نوشيد، پس از شهادت وى مردى به نام ثابت بن ارقم پرچم اسلام را به دست گرفت و آنگاه خالدبن وليد را به فرماندهى برگزيدند و او پس از مقدارى تلاش مسلمانان را به عقب نشينى واداشت و ظاهرا صلاح همان بود كه عقب نشينى كنند.
سپس خالدبن وليد، عبدالرحمن سمره را به مدينه فرستاد و جريان را به محضر آن گزارش داد، مسلمانان از شنيدن شهادت زيد و جعفر و عبدالله شروع به گريه كردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را تسليت فرمود.(632)
شهداء فضيلت 
واقدى عدد شهداء مسلمانان را در موته هشت نفر نقل كرده و در سيره ابن هشام دوازده نفر آمده است بدين قرار: جعفربن ابيطالب ، زيد بن حارثه ، مسعود بن اسود، وهب بن سعد، عبدالله بن رواحه ، عبادبن قيس ، حارث بن نعمان ، سراقة بن عمرو، ابوكليب بن عمرو و جابربن عمرو، عمرون سعد و عامربن سعد، رضوان الله عليهم (633) در گذشته گفتيم ، كه قبور و مزار آن شهيدان راه خدا در بيرون شهر كوك در مملكت اردن است .
در عزاى جعفربن ابيطالب 
هنوز حدود دو سال از آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه مى گذشت كه پيكار موته پيش آمد و در آن به لقاء الله پيوست ، اين جريان ، رسول خداصلى الله عليه و آله را بسيار ناراحت كرد، وقتى كه خبر شهادت وى را به محضر آوردند به خانه جعفر آمد و به زنش اسماء بنت عميس فرمود: كجايند فرزندان من ؟ زن سه پسر جعفر را كه عبدالله و عون و محمد نام داشتند به محضر آن حضرت آورد، رسول خداصلى الله عليه و آله دست بر سر آنها كشيد.
اسماء گفت يا رسول الله صلى الله عليه و آله طورى به سر آنها دست مى كشى گويا يتيم شده اند؟! حضرت از زكاوت او تعجب كرد و فرمود: يا اسماء آيا ندانسته اى كه جعفر رضى الله عنه شهيد شده است ؟ اسماء شروع به گريه كرد، حضرت فرمود: گريه نكن اسماءگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اى كاش مردم را جمع كرده و فضيلت جعفر را به آن ها خبر ميدادى تا فضيلتش فراموش ‍ نشود، باز حضرت از زكاوت او تعجب كرد، بعد فرمود: براى خانواده جعفر طعام ببريد و آن سنت و شريعت شد (634) مرحوم مجلسى (635) آن را از محاسن نقل كرده است .
هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: چون جعفر بن ابيطالب از دنيا رفت رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه عليهاالسلام را امر فرمود: براى اسماءبنت عميس طعام تهيه كند، و آن را تا سه روز به خانه او ببرد و تا سه روز او را تسليت بدهد، در نتيجه اين سنت جارى شد كه براى اهل مصيبت سه روز طعام تهيه شود.
و در حديثى : رسول خدا صلى الله عليه و آله به زن جعفر فرمود: خداوند به او دو تا بال از ياقوت داده و در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، اسماء گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اين را به مردم خبر دهيد، حضرت به منبر تشريف برد و جريان را به مردم اعلام فرمود...(636).
شيعه و اهل سنت نقل كرده اند: چون جنگ موته شروع شد رسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر نشست ، پرده مابين او و شام برداشته شد، به معركه آنها نگاه مى كرد، فرمود: پرچم را زيد بن حارثه به دست گرفت ، شيطان آمد، زندگى دنيا را در نظر او جلوه داد و مرگ را به او مكروه نشان داد، زيد گفت : اكنون كه ايمان در قلوب مردم محكم شده مرا به دنيا مايل مى كنى ... رفت شهيد شد... براى او مغفرت بخواهيد و داخل بهشت گرديد، حالا جعفر بن ابيطالب پرچم را برداشت (637)....
در كافى از امام صادق عليه السلام نقل شد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بود كه هر بلنديى براى او پايين آمد و هر پايينى بالا رفت تا حضرت به جعفر نگاه كرد كه با كفار مى جنگد، چون مقتول شد، فرمود: جعفر مقتول گرديد، از اين خبر دردى در شكم مبارك حضرت در گرفت (638)
مسلمان شدن عمروعاص و خالدبن وليد 
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 745، نقل كرده : عمروبن عاص و خالدبن وليد در اول صفر از سال هشتم هجرت به مدينه آمده و مسلمان شدند، ديگران نيز اسلام آن دو را در سال هشتم هجرت نوشته اند، حق آن است كه آن دو تا آن وقت كافر بودند، بعد به ناچار در زبان اظهار اسلام كرده و منافق شدند، چنانكه اگر زندگى و مواضع آنها را بعد از اسلام به نظر آوريم ، مخصوصا از ضديتى كه با اهل بيت و خاصه با اميرالمؤ منين عليه السلام داشتند نفاقشان كاملا روشن خواهد شد.
جنگ ذات السلاسل و نزولوالعاديات
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 769، و ابن اثير در كامل ، ج 2، ص 156 جنگ ذات السلاسل را در سال هشتم نقل كرده و فرمانده واحدها را عمروبن عاص گفته اند، ولى بنابر روايات اهل بيت عليهم السلام فرمانده اين جنگ على بن ابيطالب عليه السلام بود و در رابطه با آن سوره مباركه والعاديات نازل گرديد، علامه سيد محسن امين در سيرالائمه ج 1، ص 265، نقل كرده : جنگ ذات السلاسل ، در سال هشتم هجرت در ماه جمادى الاخره اتفاق افتاد و در ص 261 فرمود: به نقل ابن شهر آشوب در مناقب ذات السلاسل نام آبى بود و به قولى در وادى رمل ريگها رگ رگ و بعضى بالاى بعضى بودند مانند زنجير از اين جهت آن محل ذات السلاسل ناميده شد و در نقل مجمع البيان : چون اسيران را به جهت عدم فرار به طناب بسته بودند لذا ذات السلاسل ناميده شد، نظر مرحوم مفيد نيز در ارشاد چنين است .
مرحوم طرسى در تفسير سوره والعاديات فرموده : گويند: اين سوره در وقتى نازل شد كه رسول خداصلى الله عليه و آله على عليه السلام را به ذات السلاسل فرستاد و دشمن را شكست داد و آن در وقتى بود كه به دفعات بعضى از صحابه را فرستاده و همه بدون نتيجه برگشته بودند اين مطلب در روايت مفصلى از حضرت صادق عليه السلام نقل شده است . و چون اين سوره نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله صبح كه به نماز آمد، بعد از حمد، سوره و العاديات را خواند، پس از نماز، اصحاب گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله ما اين سوره را ندانسته ايم ، فرمود: بلى جبرئيل به من بشارت داد كه على بر دشمن پيروز شده و اين سوره را آورد، بعد از چند روز على عليه السلام با غنائم و اسيران وارد مدينه گرديد.
مرحوم مفيد در ارشاد اين مطلب را دو بار نقل كرده ، يكى در ص 52 بعد از جريان بنى قريظه و ديگرى در ص 75 بعد از فتح مكه ما نقل اول را در اينجا مى آوريم : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود، يك نفر اعرابى آمد و مقابل حضرت زانو زد و گفت : من آمده ام به شما نصيحتى كنم فرمود: آن چيست ؟ گفت : قومى از عرب تدارك ديده اند، كه شب هنگام به مدينه ريخته و شما را از بين ببرند، آنگاه توصيف كرد كه در فلان محل هستند.
حضرت به على فرموده : مردم را به نماز عمومى بخواند. پس از جمع شدن آنان حضرت بالاى منبر چنين فرمود: اينك دشمن خدا ودشمن شما قصد حمله به شما را دارد تا در مدينه شب هنگام بر سر شما فرود آيد كيست كه به وادى رمل به سراغ دشمن برود؟ مردى از مهاجرين گفت : يا رسول الله من حاضرم ، حضرت پرچم اسلام را به دست او داد و هفتصد نفر همراهش نمود و فرمود: برويد به يارى خدا.
او با افراد خود از مدينه خارج شد و در روزى وقت چاشت خود را به دشمن رسانيد، گفتند: كيستى ؟ گفت : من فرستاده رسول خدايم يا بگوييد: الاله اله الله وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ويا ميان من و شما شمشير است ، گفتند: برگرد، عده ما چنان زياد است كه تاب جنگيدن با ما را ندارى ، او (از اين سخن ترسيد) و با نفراتش برگشت و جريان را به حضرت اطلاع داد، حضرت بار ديگر براى آن كار داوطلب خواست مرد ديگرى از مهاجرين برخاست وگفت : يا رسول الله من حاضرم . حضرت پرچم را به دست او داد ولى او هم مانند اولى برگشت .
رسولخدا صلى الله عليه و آله كه بشدت ناراحت شده بود فرمود: على بن ابيطالب كجاست ؟ امام عليه السلام برخاست كه يا رسول الله من حاضرم ، فرمود: برو به وادى رمل به سراغ دشمن ، گفت : آرى .
على عليه السلام عصابه (پيشانى بند) مخصوص داشت كه آن را فقط وقتى به سر مى بست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به كار بسيار سختى ماءمورريت بدهد، آن حضرت به خانه رفت و آن عصابه را از حضرت فاطمه خواست ، فاطمه عليهاالسلام گفت : مى خواهى كجا بروى پدرم به كجا ماءمورت كرده است ؟ فرمود به وادى رمل ، زهرا شروع به گريه كرد، درهمان حال رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزل آنها آمد، فرمود: زهرا چرا گريه مى كنى ؟ مى ترسى شوهرت كشته شود، نه انشاء الله كشته نمى شود. على گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله نمى خواهى به بهشت بروم ؟ آنگاه با پرچم اسلام و با نفرات خود به طرف وادى رمل رفت كمى به صبح مانده بود كه به وادى رمل رسيدند، امام منتظر ماند تا صبح شد، با يارانش نماز خواند آنگاه صفوف آنها را مرتب كرد، هنوز دشمن از خواب برنخاسته و خود را آماده نكرده بود كه افراد آن حضرت داخل چادرهاى آن قوم شدند.
امام فرياد كشيد: اى مردم من فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . شما بگوييد لااله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله وگرنه كار با شمشير است ، آنها كه هنوز از عزيمت دو گروه قبل سرمست بودند گفتند: برگرد، فرمود: نه والله تا مسلمان شويد وگرنه كار با شمشير استت من على بن ابيطالب ابن عبدالمطلب هستم ، دشمن از شنيدن نامن آن حضرت متزلزل و هراسان شد ولى باز آماده پيكار شدند، جنگ سختى درگرفت ، شش يا هفت نفر از دشمن كشته شد بقيه تسليم شدند، مسلمانان با غنائم به سوى مدينه راه افتادند.
ام سلمه گويد: رسول خداصلى الله عليه و آله در منزل من در حال استراحت كردن بود، ديدم وحشت زده از خواب پريد گفتم : خدا پناه توست ، فرمود آرى خدا پناه من است ولى جبرئيل خبر آوردكه على بن ابيطالب مى آيد، بعد بيرون رفت و فرمود: مردم به استقبال على بروند، مسلمانان به استقبال در دو صف طويل ايستاده بودند على عليه السلام چون آن حضرت را ديد، خود را از اسب به زير انداخت و شروع به بوسيدن قدمهاى مباركش كرد، حضرت فرمود: سوار شو، خدا و رسولش از تو راضى اند، على عليه السلام از شوق شروع به گريه كرد و به منزلش رفت ، مسلمانان غنائم را تحويل گرفتند.
حضرت به بعضى از رزمندگان فرمود: فرماندهتان در اين جنگ چگونه بود؟ گفتند: چيزى بدى از او نديديم ، ولى در همه نمازها كه به او اقتدا كرديم سوره قل هوالله را خواند، حضرت فرمود: از خودش خواهم پرسيد، آنگاه كه على عليه السلام را ديد فرمود: چرا جز قل هوالله در نمازهايت نخواندى ؟! عرض كرد يا رسول الله قل هوالله احد را دوست دارم ، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى دارد چنانكه تو او را دوست مى دارى .
بعد فرمود: يا على اگر نه اين بود كه مى ترسم مردم درباره تو بگويند آنچه را كه درباره عيسى بن مريم گفتند، در حق تو چيزى مى گفتم كه خاك پاى تو را از زير پايت برمى داشتند. بسيارى از اهل تاريخ گفته اند كه سوره والعاديات در اين جنگ نازل گرديد (639) سوره و العاديات چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم # والعاديات ضبحا # فالموريات قدحا # فالمغيرات صبحا # فاثرن به نقعا # فوسطن به جمعا # ان الانسان لربه لكنود # و انه على ذلك لشهيد # و انه لحب الخير لشديد # افلا يعلم اذا بئثر ما فى القبور # حصل ما فى الصدور # ان ربهم بهم يومئذ لخبير #
قسم به اسبان دونده نفس زنان ، قسم به اسبان آتش افروز با زدن سم به سنگ ، قسم به اسبان هجوم برنده در وقت صبح ، كه با آن دويدن غبار بزرگى بلند كردند و با آن دويدن وسط قومى داخل شدند، كه انسان در برابر خدايش سخت ناسپاس است و خود بر آن ناسپاسى گواه است و انسان به علت مال دوستى اش بخيل است . آيا نمى دانيد كه مسؤ ل است وقتى كه انسانها برانگيخته شوند و آنچه در سينه ها به دست آيد؟ حقا كه خدايشان در آن روز به حال آنها آگاه است .
اين سوره آيزده آيه و سوره صدم از قرآن مجيد است . اول سوره در حكم سرود جنگى است و حكايت از يك واقعه و جنگ و حمله دارد و آخر سوره موعظه و نصيحت است ، اهل بيت عليهم السلام ، به نزول اين آيات در حق آن حضرت اتفاق دارند.

next page

fehrest page

back page