وفات رقيه دختر رسول الله
از جمله وقايع سال دوم هجرت وفات رقيه دختر
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم است ، محب الدين طبرى در كتاب ذخائير العقبى ، ص
163 نقل كرده كه او يك سال و دو ماه و بيست روز از هجرت گذشته در مدينه از دنيا رفت ،
بنابراين او در ماه محرم از سال دوم هجرت بعد از ازدواج حضرت فاطمه عليها السلام
بوده است ، سمهودى در وفاءالوفاء، ج 1 ص 279، ماه ذوالحجة را
نقل كرده است ، به هر حال مرحوم ابوالعباس حميرى در قرب الاسناد، ص 8 از امام صادق
عليه السلام نقل كرده : براى رسول خدا صلى الله عليه و آله از حضرت خديجه ، قاسم
، طاهره ، ام كلثوم ، رقيه ، فاطمه و زينب متولد شدند، على بن ابى طالب عليه السلام
فاطمه را تزويج كرد، ابوالعاص بن ربيعه زينب را، عثمان بن عفان ام كلثوم را، ولى ام
كلثوم قبل از وصلت از دنيا رفت حضرت به جاى او رقيه را به عثمان تزويج كرد، سپس
براى آن حضرت از ام ابراهيم ، (ماريه قبطيه ) ابراهيم به دنيا آمد، ماريه را پادشاه
اسكندريه به آن حضرت با يك شتر ابلق و اشياء ديگر هديه كرده بود، مجلسى عليه
الرحمه نيز آن را در بحار، ج 22، ص 151 از قرب الاسناد
نقل فرموده است .
مرحوم صدوق در خصال ، باب سبعه حديث 115 از ابى بصير از امام صادق عليه السلام
نقل كرده كه : رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم ام كلثوم را به عثمان تزويج كرد، و
او قبل از وصلت از دنيا رفت ، سپس آن حضرت رقيه را به عثمان داد. مرحوم مجلسى نيز آن
را در بحار، ج 22، ص 151 از خصال نقل مى كند. بنابراين دو حديث ، عثمان بن عفان ، ام
كلثوم را قبل از رقيه تزويج كرده و پيش از وصلت از دنيا رفته است . گرچه بسيارى
گويند: تزويج ام كلثوم بعد از رقيه بوده است .
شهادت رقيه به دست عثمان
مرحوم كلينى از يزيد بن خليفه حارثى نقل مى كند كه عيسى بن عبدالله از امام صادق
عليه السلام پرسيد و من حاضر بودم آيا جايز است زنان در تشييع جنازه حاضر
شوند؟امام عليه السلام كه تكيه كرده بود، نشست و فرمود: آن مرد فاسق به عمويش
مغيرة بن ابى العاص پناه داد، و او كسى بود كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را هدر كرده بود.
او (عثمان ) به دختر رسول الله صلى الله عليه و آله (زنش رقيه ) گفت : پدرت را از
مكان عموى من مطلع نكن ، گويا يقين نداشت كه به آن حضرت وحى
نازل مى شود، رقيه ، گفت : من دشمن پدرم را از وى پنهان نخواهم نمود، عثمان عمويش را
در مشحب (312) گذاشت و قطيفه اى بر او كشيد،
جبرئيل آن حضرت را از مكان مغيره اطلاع داد.
حضرت فرمود: يا على شمشيرت را بردار و به خانه دختر عموزاده ات برو. اگر مغيره
را پيدا كردى او را بكش ، حضرت به آنجا رفت و هر چه گشت وى را پيدا نكرد، پيش
رسول الله صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : كسى را نديدم ، فرود:
جبرئيل آمد و گفت : در مشحب است ، بعد از رفتن آن حضرت عثمان وارد
منزل شد، دست عمويش را گرفت ، پيش رسول الله صلى الله عليه و آله آورد، حضرت
چون او را ديد سرش را پايين انداخت و التفاتى نكرد.
و اين بدان جهت بود كه آن حضرت بسيار با حيا و بزگوار بود، عثمان گفت : يا
رسول الله اين عموى من است ، اين مغيرة بن ابى العاص است به خدايى كه تو را به حق
مبعوث كرده من او را امان داده ام ، فرمود: به خدا قسم دروغ مى گفت به او امان نداده بود،
سه دفعه اين گفته را تكرار كرد... گاه از راست آن حضرت و گاه از چپش مى آمد، در
دفعه چهارم حضرت سرش را بلند كرد و فرمود: سه روز به او مهلت دادم ، اگر بعد از
سه روز پيدا كردم خواهم كشت ، چون عثمان برگشت حضرت گفت : خدايا به مغيرة بن ابى
العاص لعنت كن ، ولعنت كن به كسى كه او را پناه دهد، يا بر مركبى سوار كند، يا به او
طعام بدهد، يا به او آب دهد، يا آماده رفتن نمايد، يا به او ظرف آبى بدهد، يا نعلى يا
ريسمانى ، يا ظرفى در اختيارش بگذارد، آن حضرت اينها را با انگشت مى شمرد.
عثمان به عمويش مغيره همه اينها را داد، و در روز چهارم او را از مدينه خارج نمود، او هنوز
از شهر خارج نشده بود كه مركبش از رفتن باز ماند، نعلش شكافته شد، پاهايش ورم
كرد، با دو دست و زانوهايش راه مى رفت وسائلش بر او سنگينى كرد، زير درختى آمد و
در سايه آن نشست اگر يكى از شما آن مقدار راه مى رفت مشكلى براى او نبود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را وحى آمد كه مغيره در فلان مكان است ، حضرت
على عليه السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار تو و عمار و فلانى برويد و
مغيره را كه زير فلان درخت است بكشيد، على عليه السلام آمد و او را كشت .
عثمان رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را زد و گفت : تو به پدرت جاى عموى
مرا نشان داده اى ، او به پدرش جريان را خبر داد و از عثمان شكايت كرد، حضرت سفارش
فرمود: حياى خويش را حفظ كن چه بد است بر زن نجيب و دين دار كه هر روز از شوهرش
شكايت بكند، رقيه دفعاتبه حضرت پيغام داد و هر بار حضرت همان جواب را مى داد، در
رفعه چهارم على عليه السلام را خواست و فرمود: شمشيرت را بردار و به خانه رقيه
برو و او را بياور و اگر كسى مانع شود با شمشير بينى اش را بشكن .
رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز مانند آدم واله به طرف خانه عثمان رفت رقيه چون
از خانه بيرون آمد و پدرش را ديد، شروع به گريه كرد،
رسول خدا نيز گريست ، سپس او را به خانه خويش ، آورد، رقيه پشت خود را به حضرت
نشان داد، حضرت چون اثر ضربات را در پشت رقيه ديد سه دفعه فرمود: ماله
قتلك قتله الله چه شده بر او، تو را كشته است خدا او را بكشد، و آن روز يكشنبه
بود، عثمان شب رابا كنيزى كه داشت به روز آورد، رقيه روز دوشنبه و سه شنبه را زنده
ماند و در روز چهارم از دنيا رفت .
چون وقت تشييع جنازه شد، حضرت فرمود: فاطمه عليهاالسلام با زنان مؤ منين براى
تشييع جنازه آمدند، عثمان نيز براى تشييع جنازه آمد حضرت چون او را ديد فرمود: هر كه
در شب گذشته با زن يا كنيزش نزديكى كرده رقيه را تشييع نكند، اين را سه دفعه
فرمود، عثمان برنگشت ، بار چهارم فرمود: آن كس كه گفتم برود وگرنه با اسمش
خواهم گفت ؛ در اين بين عثمان درحالى كه دست بر شكم خود گذاشته و بر غلامش تكيه
كرده بود آمد وگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله شكم من ناراحت اس اگر اجازه
فرماييد برگردم فرمود: برگرد. آن وقت فاطمه و زنان آمده و بر جنازه نماز
خواندند(313).
نگارنده گويد: از روايت معلوم مى شود كه عثمان در شب وفات رقيه با بعضى از محارم
خود نزديكى كرده وقطع دامادى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و فوت زنش را
اثرى در وى نگذاشت . چنان كه در الغدير آمده است .
مرحوم كلينى در كافى (314) كرده ابوبصير از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا
كسى از فشار قبر خلاص مى شود؟ فرمود: نعوذبالله بسيار كم ، وقتى كه عثمان رقيه
را كشت رسول خدا كنار قبرش ايستاد... ان رقية لما قتلها عثمان وقفت
رسول الله على قبرها... مرحوم امينى در الغدير (315)مفصلا در اين باره بحث
كرده است .
حاكم (316) از انس روايت كرده : چون رقيه دختر
رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات كرد حضرت در وقت دفن فرمود: هر كه شب
گذشته با زنش نزديكى كرده داخل قبر نشود لذا عثمان
داخل قبل نشد و در حديث بعدى از انس نقل كرده : من در دفن دختر
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم حاضر بودم ، حضرت كنار قبر نشسته بود و
اشك در چشمانش ديده مى شد فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه شب بازنش نزديكى
نكرده باشد، ابوطلحه گفت : من يا رسول الله ، فرمود: تو
داخل قبر رقيه شو (و او را درقبر بگذار)
بخارى حديث دوم را در صحيح خود در دو جا نقل كرده است (317). مرحوم امينى (318)
از طبرزى نقل كرده كه ابن بطال گويد: پيامبر خواست عثمان را از
داخل شدن به قبر رقيه منع كند، با آن كه از همه سزاوارتر بود زيرا كه شوهر رقيه
بود، ولى عثمان در جواب پيامبر صلى الله عليه و آله ساكت شد، زيرا كه شب با
بعضى از زنانش نزديكى كرده بود، مرگ زنش و انقطاع دامادى
رسول خدا صلى الله عليه و آله مانع از آن نشد، لذا حضرت او را از گذاشتن رقيه به
قبر ممنوع كرد، با آن كه از بوطلحه سزاوارتر بود.
فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله
به مناسبت اشاره به شهادت رقيه مناسب ديدم كه از همه فرزندان
رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كنم . آن حضرت از خديجه كبرى شش فرزند داشت :
قاسم و عبدالله كه طيب و طاهر لقب داشتند، زينب ، رقيه ، ام كلثوم ، و فاطمه عليها
السلام كه فقط فاطمه بعد از بعثت متولد گرديد.
قاسم و عبدالله در كودكى در مكه از دنيا رفتند، ولى دخترانش همه به مدينه هجرت كرده
و در آنجا از دنيا رفتند، اما زينب ، قبل از بعثت با خاله زاده خود ابوالعاص بن ربيعه
ازدواج كرد، ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد با تاءديه غرامت آزاد گرديد، و
قول داد كه زينب را به مدينه بفرستد و به قولش
عمل كرد، بعدها به مدينه آمد و مسلمان شد، رسول خدا زينب را با نكاح
اول به او داد، زينب در سال هشتم هجرت در مدينه از دنيا رفت ، زينب دخترى داشت بنام
امامه كه على عليه السلام بعد از شهادت حضرت فاطمه بنا به وصيتش او را
تزويج كرد. اما رقيه در مكه با عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد ولى عبته او را به علت
رسالت پدرش قبل از دخول طلاق داد، سپس عثمان او را به زنى گرفت و در مدينه در
سال دوم هجرت به دست عثمان شهيد گرديد چنان كه مشروحا گذشت .
ام كلثوم نيز در مكه با عتيق يا عتبه پسر ابولهب ازدواج كرد، او نيز به همان علت كه
برادرش رقيه را طلاق داده بود، ام كلثوم را
قبل از وصلت طلاق داد، رسول خدا در سال سوم هجرت بعد از شهادت رقيه ، ام كلثوم را
به عقد عثمان درآورد كه در شعبان سال هفتم هجرت از دنيا رفت .
ناگفته نماند: قبلا از قرب الاسناد و خصل صدوق
نقل شد كه آن حضرت ام كلثوم نيز قبل از رقيه به عثمان داد و
قبل از وصلت از دنيا رفت ، اگر هم صحيح آن باشد كه عثمان ام كلثوم را بعد از رقيه
گرفته است ، علت آن كه چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله ام كلثوم را بعدا به
عثمان داد بر ما پوشيده است .
اما فاطمه عليها السلام در سال يازدهم هجرت بعد از 75 روز از رحلت
رسول الله صلى الله عليه و آله از دنيا رفت .
در سال هشتم هجرى براى آن حضرت پسرى از ماريه قبطيه متولد شد كه ابراهيم نام
داشت . او نيز در سال دهم نزديك به دو سالگى از دنيا رفت و در بقيع مدفون شد، تنها
فرزندى كه بعد از آن حضرت در دنيا ماند حضرت فاطمه عليها السلام بود.
ازدواج با ام سلمه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در سال دوم هجرت ، ام سلمه را به عقد خويش
درآورد، اسمش هند دختر اميه مخزوميه بود، او قبلا زن ابى سلمة بن عبدالاسد بود، و او بعد
از خديجه كبرى بهترين زنان آن حضرت است كه تا آخر در ولايت على بن ابى طالب
عليه السلام باقى ماند، نزول آيه تطهير در حجره او بوده است بعضى ازدواج او را با
حضرت در سال چهارم گفته اند، ولى از جريان او در تزويج حضرت فاطه عليها السلام
معلوم مى شود كه او در آن زمان از زنان حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم بوده است (319) راجع به زنان آن حضرت در آينده
صحبت خواهد شد.
سال سوم هجرت
قتل كعب بن اشرف يهودى
سال دوم هجرت با بيم و اميد و سراسر مبارزه و تشريع بعضى از احكام و پيروزى اسلام
، به پايان رسيد و با آمدن ماه ربيع الاول سال سوم آغاز گرديد، اينك اهم پيشامدهاى آن
را بررسى مى نماييم ، در شب چهاردهم ربيع
الاول (320) كعب ابن اشرف آن يهودى خطرناك و مرموز به دستور
رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شد، و اسلام و مسلمين از شر او آسوده شدند،
جريان به قرار ذيل است :
آن يهودى خطرناك از قبيله طى ء و مادرش از يهود بنى نضير بود، كشتار مشركاندر
معركه بدر بر وى بسيار گران آمد زيرا اسلام قوت گرفت و خطر بر يهود
نزديك تر شد، كعب به دنبال جريان بدر به مكه رفت ، و مشركان مكه را عليه
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم تحريك نمود، و
عامل مؤ ثرى در به وجود آمدن جنگ احد بود، از مدينه برگشت ،
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كيست شركعب بن اشرف را از من دور كند، او خدا و
رسولش را مى آزارد.
محمد بن مسلمه گفت : يا رسول الله مى خواهى او را بكشم ؟ فرمود: آرى گفت : اجازه
بفرماييد با بعضى درباره اين جريان تبادل نظر كنم فرمود: بكن ، محمد با چند نفر از
مسلمانان از جمله سلطان بن سلامه و ابونائله و حارث بن اوس كه برادر رضاعى كعب بن
اشرف بود و ابوعبس بن جبير مشورت كرد آنها تصميم گرفته و نزد كعب بن اشرف
رفتند.
محمدبن مسلمه به كعب گفت : من مى خواهم مطلبى را با تو در ميان بگذارم به شرط آن كه
به كسى نگوئى ، گفت : باشد بگو، گفت : آمدن اين شخص
(رسول الله صلى الله عليه و آله ) به مدينه براى ما بلائى شد، عرب همگى ما را
دشمن داشتند، رابطه ما با آن ها قطع گرديد،
اهل و عيال ما ضايع شد، خودمان به مشقت افتاديم ، كعب گفت : من از
اول اينها را به تو گفته بودم .
در اينجا ابونائله به او گفت : مى خواهم مقدارى طعام به ما بفروشى و چون قيمت آن را
ندارم در نزدت گروگان مى گذاريم ، آيا حاضرى در اين رابطه به ما كمك كنى ؟ گفت
: اگر بعضى از زنانتان را نزد من رهن بگذاريد، مانعى ندارد. ابونائله گفت : اين امكان
ندارد، تو زيباترين عرب هستى ، زنان به تو عشق مى ورزند و ما رسوا مى شويم . گفت
: پسران را رهن بدهيد، گفت : اين هم دشوار است كه مورد دشنام و فحش تو واقع ميشوند و
گويند: براى مقدارى طعام رهن گذاشته شده اند، اين بر ما عار است ، وليكن ما در نزد تو
اسلحه رهن مى گذاريم ، غرض ابونائله آن بود كه كعب از آوردن سلاح مشكوك نشود، كعب
قبول كرد، آنها براى آوردن سلاح برگشتند.
جريان را به رسول الله صلى الله عليه و آله گفته و به طرف قلعه كعب راه افتادند
حضرت آنها را تا بقيع بدرقه كرد، و دعايشان فرمود و خود در بقيع
به انتظار نشست ، آنها چون به كنار قلعه رسيدند، ابونائله او را صدا كرد، كعب تازه
عروسى كرده بود، زنش گفت : كجا مى روى من احساس مى كنم كه از اين صدا خون مى
ريزد؟
گفت : او برادر من محمدبن مسلمه و برادر رضاعى من ابونائله است و بامن كار دارند،
جوانمرد، را اگر شب به طرف نيزه هم دعوت كنند اجابت مى كند، اين را بگفت و از قلعه
پايين آمد، ساعتى با آن ها صحبت كرد، و با هم قدم مى زند تا به شعب العجوز
رسيدند، ابونائله گفت : من تا امروز عطرى به اين خوبى نديده ام ، بگذار سر تو را
ببويم ، چنددفعه اين كار را كرد و در آخر سر كعب را محكم گرفت و گفت : بزنيد دشمن
خدا را، ياران ابونائله شمشير فرود آوردند، در آخر محمد بن مسلمه دشنه اى بر او زد و
كارش تمام شد.
اين دشمن خدا به وقت كشته شدن چنان فرياد كشيد كه همه
اهل قلعه بيدار شده و بر پشت بامها آتش روشن كردند، آنگاه سركعب را از تن جدا كرده
(321) و حارث بن اوس را كه زخمى شده بود برداشته و به سوى مدينه راه افتادند.
حضرت در بقيع منتظر آمدن آنها بود و چون ديد در انجام ماءموريت موفق شده اند خدا را
شكر كرد و بر آنها دعاى خير فرمود، آنها با
كمال افتخار سر بريده كعب را در محضر آن حضرت به زمين انداختند، فرداى آن شب يهود
از شنيدن اين جريان بسيار بيمناك شدند و حضرت فرمود: به هر كس از مردان يهود
دست يافتيد بكشيد من ظفرتم به من
رجال اليهود، فاقتلوه (322).
در رابطه با جريان يهود و موضعگيرى آنها در براندازى اسلام ، در ذكر غائله بنى
قينقاع مفصلا صحبت كرديم و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله خودش دستور
قتل كعب را صادر فرمود و شب در بقيع به انتظار نشست ، كاملا
قابل دقت است ، محارب و مفسد بايد از بين برود، آزاد گذاشتن او مساوى با حذف اسلام و
سلب امنيت جامعه است .
يهود امروز نه تنها خوب نشده بلكه بدتر هم شده است ، جريان فلسطين و
امثال آن شاهد صدق اين مدعا است آنچه قرآن راجع بع اين نفرين شده ها و مغضوب عليهم
فرموده هميشگى است ، دشمنى آنها با اسلام ريشه در تاريخ آنها دارد، نفرين بر مسلمان
نمايانى كه زير بغل يهود را گرفته و از سقوطش جلوگيرى مى كنند، امروز اگر
مسلمانان بخواهند بر يهود بتازند بايد از روى كشته هاى ملك حسين ،
آل سعود، حسنى مبارك ، ياسر عرفات ، و امثال آنها بگذرند. آرى آنها براى دولت غاصب
يهود شايد از آمريكا با ارزشتر باشند.
اعدام انقلابى كسروى
اعدام انقلابى كعب بن اشرف صدها بار در اسلام تكرار شده ، از جمله در اعدام انقلابى
احمد كسروى تبريزى به دست فدائيان رشيد اسلام است ، كسروى كه مدتى معلم مدرسه
آمريكاييها بود، و روزى با اشاره كنسول انگليس عليه شيخ محمد خيابانى توطئه كرد،
در دوره رضاخان عليه اسلام و قرآن وشيعه قيام نمود و آنچه از دستش مى آمد در روزنامه
پرچم و پيمان وغيره ، از اهانت به اسلام كوتاهى نكرد، جاى تعجب است كه در فرهنگ معين
و فرهنگ عميد از كسروى ستايش كرده و او را بر كرسى نشانده اند، امان از دست اين
نويسندگان بى تعهد و روشنفكر و در عين حال بى خبر از اسلام و مغرور خود باخته .
مثلا با وجود صراحت آيه و ماقتلوه و ماصلبوه (323) كه هرگونه
قتل و دار آويخته شدن عيسى عليه السلام را به دست يهود نفى مى كند، باز در فرهنگ
عميد در كلمه عيسى ملاحظه مى شود كه مى نويسد، عيسى را در 35 سالگى با
دو نفر از يارانش به دار آويختند، همچنين است گفته فرهنگ اميركبير، اگر اين را يك
خارجى مى نوشت عجيب نبود ولى بايد جمجمه هاى پوسيده بر مسلمانى بخندد كه با آن
همه ادعا از دين خود اين همه بى خبر است .
به هر حال : نواب صفوى رحمه الله در نجف اشرف
مشغول تحصيل بود، كه يكى از كتابهاى پوسيده كسروى به دستش رسيد، با مطالعه آن
آتش بر دل و جانش افتاد، با مراجع وقت تماس گرفت و نظر آنان رانسبت به نويسنده آن
كتاب جويا شد، گفتند: مرتد و مهدورالدم است .
نواب صفوى به عزم از بين بردن كسروى به ايران آمد، گروه فدائيان اسلام را به
وجود آورد، با كمك بعضى از علماء تهران اسلحه تهيه كرد و در چهارراه حشمت الدوله ،
كسرى را هدف قرار داد، عمل نيمه موفق بود كسروى به بيمارستان رفت و نواب به
زندان .
بالاخره كسروى در روز 20 اسفند 1324 كه به دادگسترى احضار شده بود در كاخ
دادگسترى توسط شهيد سيد حسين امانى يكى از فدائيان اسلام به درك
واصل شد و چون جريان روشن شده بود، سيد حسين مرحوم بعد از
تكميل پرونده به حكم بى دادگاه شاه ، قرآن خوان بالاى چوبه دار رفت رحمة الله عليه
، و آن در موقعى بود كه عبدالحسين هژير وزير دربار پهلوى و
عامل امپرياليسم را نيز اعدام انقلابى كرده بود. در
سال 1328 كه جنازه پهلوى را به ايران مى آوردند، نواب تصميم به نابودى خانواده
پهلوى در راه آهن تهران گرفت كه به عللى آن نقشه عقيم ماند.
سپس رزم آرا عامل بيگانه براى تحميل قرارداد جديد و سركوبى مبارزان نخست وزير شد
و در 16 اسفندماه 1328 كه براى شركت در مجلس ختم آيت الله فيض به مسجد امام (مسجد
شاه ) رفته بود، در صحن مسجد توسط خليل طهماسبى اعدام انقلابى گرديد.
بالاخره در 28 مرداد سال 1332 آمريكاى جهانخوار بار ديگر، محمدرضاى جنايتكار را
بر اريكه سلطنت نشانيد، در سال 1334 در روزهاى انعقاد پيمان سنتو حسين علاء
عاقد قرار داد، توسط مظفر ذوالقدر يكى از فدائيان اسلام مضروب شد ولى از مرگ
نجات يافت .
متعاقب اين قضيه شهيد نواب صفوى ، سيدعبدالحسين واحدى ، سيد محمد واحدى ،
خليل طهماسبى و مظفر ذوالقدر در بيدادگاه نظامى محاكمه شده و طبق دستور آمريكا و
شاخ خائن شهيد گشتند، شهيد عبدالحسين واحدى طبق روايت آن روز، به وسيله تيمور
بختيار در دفتر كار آزموده شهيد گرديد، شهادت آنها در سپيده دم 27 دى ماه
1334 بود، روحشان شاد، و راهشان پر رهرو باد.
تزويج حفصه دختر عمر و زينب دختر خزيمه
آن حضرت در شعبان سال سوم حفصه دختر عمر را تزويج كرد، قبلا در جاهليت زن خنيس
بن خلافه بود، كه از دنيا رفت و نيز در رمضان آن
سال زينب دختر خزيمه را به زنى گرفت كه ام المساكين ناميده مى شد، او قبلا زن
طفيل بن حارث بن عبدالمطلب بود، او را طلاق داد، سپس برادرش عبيدة بن حارث او را
گرفت و بعد از شهادت وى در بدر حضرت او را تزويج كرد(324)
ولادت حضرت مجتبى
درنيمه رمضان سال سوم هجرت اولين نوه رسول الله صلى الله عليه و آله حضرت حسن
مجتبى عليه السلام متولد شد چنانچه مرحوم شيخ مفيد و مرحوم طبرسى و ديگران گفته
اند (325) و چون آن حضرت به دنيا آمد رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم وارد
خانه فاطمه عليها السلام ، شد، حسن عليه السلام را كه در لباس زردى پيچيده بودند
به دست وى دادند، حضرت با كمى پرخاش فرمود: مگر نگفته بودم كه او را در پارچه
زرد نپيچيد؟ آنگاه لباس سفيدى خواست و او را در آن پيچيد.
سپس در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه فرمود. بعد به على عليه السلام
فرمود: او را چه نام گذاشته اى ؟ جواب داد: در اين كار بر شما سبقت نمى گيرم ،
فرمود: من نيز بر خدايم سبقت نخواهم كرد، جبرئيل از طرف خدا پيام آورد، نام او را حسن
بگذار كه نام اولين فرزند هارون برادر موسى بن عمران است و على براى تو
مانند هارون است براى موسى ان عليا منك بمنزلة هارون من موسى
بدين طريق نام او را حسن گذاشت و روز هفتم ولادتش 2 قوچ فربه به عنوان عقيقه از
طرف او قربانى كرد، سرش را تراشيد، و به وزن موى سرش نقره صدقه داد و دعاى
عقيقه را شخصا چنين خواند.
بسم الله عقيقة عن الحسن اللهم عطمها بعظمه و لحمها بلحمه و دمها بدمه و شعرها
بشعره ، اللهم اجعلها وقاء لمحمد و آله (326). آنگاه يك ران عقيقه را با
يك دينار پول به قابله حضرت مجتبى عليه السلام داد (327) عقيقه به اين طريق و
اذان و اقامه گفتن در گوش تازه مولود از ولادت حضرت حسن عليه السلام رسميت يافت .
گرچه روايت شده كه ابوطالب عليه السلام براى
رسول خدا صلى الله عليه و آله عقيقه داد(328) ولى آن تشريع دينى نبوده است .
تشريع عقيقه
عقيقه ذبيحه اى است كه از طرف تازه مولود ذبح مى شود، لفظ عق در
اصل شكافتن است كه در موقع ذبح ، حلق آن شكافته مى شود (329) ظاهر روايات آن
است كه : اين كار در ولادت حضرت مجتبى عليه السلام توسط حضرت
رسول صلى الله عليه و آله تشريع گرديد و رسميت يافت چندان كه گذشت از روايات
وجوب آن استفاده مى شود ولى اكثريت فقهاء به استحباب فتوى داده اند، در كافى از
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده كه فرمود: العقيقة واجبة ، اذا ولد
للرجال ولد فان احب ان يسمه من يومه فعل (330)
مرحوم مجلسى در مراءت العقول درشرح اين حديث فرموده : ميان فقهاء اختلافى نيست كه
وقت عقيقه روز هفتم ولادت است ولى در حكم آن اختلاف است ، سيد و ابن جنيد آن را واجب گفته
اند، سيد بر وجوب آن ادعاى اجماع كرده و از ظاهر كلينى نيز وجوب فهميده مى شود، ولى
شيخ الطائفة و متاءخرين از او راءى به استحباب داده اند، مساءله
محل اشكال و احتياط ظاهر (وجوب ) است .
مردى به نام عمربن يزيد گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم : به خدا من نمى
دانم كه پدرم از من عقيقه كرده است يا نه ؟ امام فرمود تا از خودم عقيقه كنم . من اين كار را
كردم در حالى كه پير شده بودم و نيز از آن حضرت شنيدم كه مى فرمود: هركس در گرو
عقيقه خويش است ، عقيقه واجب تر از اضحيه است
كل امرء مرتهن بعقيقة والعقيقة اوجب من الاضحيه (331)
درحديث ديگرى سماعة بن مهران از امام صادق عليه السلام
نقل كرده : فرمود: روز هفتم مولود از وى عقيقه مى شود، سرش را تراشيده و به وزن موى
سرش طلا يا نقره صدقه داده مى شود و بازو و فوق بازوى آن به قابله داده مى شود،
عقيقه ، گوسفند يا شتر است (332) روايات در اين زمينه زياد است .
اذان و اقامه در گوش مولود
گفتن اذان و اقاه در گوش تازه مولود، رنگ خدائى دادن است به او نگاه كه مولودى به
دنيا مى آيد اگر صداى دلنواز اشهدان لااله الاالله گوش او را نوازش كند، در آينده اش
اثر نيكويى خواهد گذاشت ، تعليمات اسلامى سراسر حقائق و سعادت است و اين كار على
الظاهر با ولادت حضرت مجتبى عليه السلام آغاز گرديد.
امام صادق عليه السلام از جدش رسول الله صلى الله عليه و آله
نقل كرده كه فرمود: هر كه براى او مولودى به دنيا آيد، در گوش راستش اذان نماز و
درگوش چپش اقامه بگويد، آن حفظ شدن از شر شيطان رجيم است :
قال رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم : من ولد له مولود قليؤ ذن فى اذنه اليمنى
باذان الصلوة و ليقم فى اليسرى فانها عصمة من الشيطان الرجيم (333)
نجمه مادر حضرت رضا صلوات الله عليه فرمود: چون حضرت رضا به دنيا آمد، شوهرم
، موسى بن جعفر عليه السلام داخل حجره شد،: او را در لباسهاى سفيدى پيچيده به
آغوش وى دادم فرمود: يانجمه گوارا باد بر تو كرامت خدا آنگاه به گوش راستش اذان و
به گوش چپش اقامه گفت ، و آب فرات خواست و با آن وى تحنيك كرد وبه من
برگردانيد و فرمود: بگير، او بقية الله در زمين است :
فقال : خذيه بقية الله تعالى فى ارضه (334) مساءله ديگر در اينجا، انتخاب
بهترين نام براى فرزند است از قبيل : عبدالله و نامهاى انبياء و معصومين عليهم السلام
كه شايد به تناسبى در آينده مطرح نماييم .
تشريع زكات
نقل است كه زكات اموال درسال دوم هجرت بعد از جنگ بدر واجب شد، پس از واجب شدن
زكات فطره ، به نقلى فرض زكات در سال سوم هجرت وبه نقلى در
سال چهارم بوده است .
نگارنه تقريبا يقين دارم كه در سال دوم نبوده است ، زيرا كه زكات فطره در
سال دوم و در آخر رمضان واجب گرديد، مرحوم مجلسى از كتاب المنتفى
نقل كرده : در اين سال (سال دوم ) زكات فطره واجب شد، هنوز زكات
مال واجب نشده بود (335) از آن طرف بنا بر تصريح روايت كافى و فقيه وجوب
زكات مال در ماه رمضان بوده است على هذا بايد وجوب آن در
سال سوم يا چهارم باشد، در اينجا لازم است چند مطلب را بررسى نماييم .
اول : رسول خدا صلى الله عليه و آله وجوب زكات را اعلام فرمود ولى در آن
سال از مردم زكات نگرفت و مهلت داد؛ و از سال آينده ماءموران جمع آورى را براى خذ
زكات اعزام فرمود.
در كافى از عبدالله بن سنان نقل كرده كه امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى كه آيه
زكات خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها (336)
نازل شد و نزول آن در ماه رمضان بود، حضرت فرمود: منادى ندا كند كه اى مردم خدا بر
شما زكات واجب كرده همانطور كه نماز را واجب فرموده است ، خداوند برمردم از طلا، نقر،
شتر، گاو، گوسفند، گندم ، جو، خرما، كشمش ، زكات ، واجب كرد، منادى آن حضرت در ماه
رمضان انى ندا را ميان مردم نمود و آن حضرت از غير اشياء نه گانه عفو فرمود.
آنگاه چيزى از آن ها نخواست تا يك سال از آن گذشت و چون در رمضان آينده روزه گرفته
و در شوال فطره افطار كردند، منادى ندا كرد كه ايهاالمسلمون زكات اموالتان را بدهيد
تا نمازتان قبول باشد، آن وقت ماءموران زكات و ماءموران خراج را اعزام نمود (337)،
كلينى رحمه الله در اصول كافى بابى منعقد كرده درباره تفويض امر دين به
رسول خدا و ائمه عليهم السلام ، و از روايات آن معلوم مى شود كه آن حضرت صاحب
اختيار بوده و مى توانست بعد از واجب شدن يك
سال آن را به تاءخير اندازد(338).
دوم : در بسيارى از آيات و سوره هاى مكى مساءله زكات مطرح شده است ولى بايد آنها را
حمل بر مطلق انفاق كرد نه زكات واجب ، زيرا كه در مكه زكات
اموال واجب نشده بود اگر در كلام جعفربن ابى طالب رضوان الله عليه اين مطلب آمده
باشد كه به نجاشى پادشاه حبشه فرموده است ، لابد مطلق انفاق است .
بلى دركافى از امام باقر و امام صادق عليه السلام
نقل شده كه فرمودند: خدا زكات را با نماز واجب كرده است : قالا: فرض الله الركاة
مع الصلوة (339) در اين صورت زكات در مكه واجب شده و اعلام آن در مدينه بوده
است ، به هر حال اخذ زكات و اعلام آن در مدينه بوده و در مكه خبرى از
عمل به آن نيست
سوم : فرض زكات از جانب پروردگار به طور مطلق بوده ولى
رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را بر 9چيز منحصر كرد، و از چيزهاى ديگر عفو
فرمود و در اين زمينه رواياتى داريم كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم .
در كافى از امام باقر و امام صادق عليه السلام
نقل كرده كه فرمودند: خداوند زكات را با نماز در
اموال واجب كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را در 9چيز سنت گردانيد، (و از بقيه
عفو كرد) آن را در طلا، نقره ، شتر، گاو، گوسفند، گندم ، جو، خرما، كشمش ، قرار داد و
از بقيه عفو فرمود: قالا: فرض الله الزكاة مع الصلوة فى
الاموال و سنها رسول الله صلى الله عليه و آله فى تسعة اشياء - و عفا
رسول الله صلى الله عليه و آله عما سواهن - فى الذهب و الفضة
والابل و البقر و الغنم و الحنطة و الشعير و الزبيب و عفا عما سوى ذلك (340).
در بعضى از روايات آمده كه زكات در همه حبوبات واجب است ولى فقهاء شيعه به موجب
روايت فوق و نظائر آن ، زكات را فقط در اشياء 9گانه واجب دانسته اند.
چهارم : علت وجوب زكات تاءمين فقراء و پركردن شكاف جامعه بود، در روايات آمده :
خداوند مى دانست كه اين مقدار فقراء را كفايت مى كند و اگر كافى نبود زياد واجب مى كرد،
زكات به موجب آيه 60 از سوره توبه : انما الصدقات للفقراء والمساكين و
العالمين عليها والمؤ لفة قلوبهم در هشت
محل مصرف مى شود.
جنگ تاريخى احد
پيكار احد در روز شنبه هفتم شوال از
سال سوم هجرت اتفاق افتاد، احد كوهى است در يك فرسخى مدينه (341) كه
به هيچ كوه ديگرى متصل نيست ، از اين جهت احد خوانده شده كه معناى تنهايى مى
دهد، جنگ تاريخى احد در كرانه آن واقع شد و هفتاد نفر از مسلمانان در آن شهيد
شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله به وضع معجزه آسايى نجات يافت وگرنه
اسلام از بين رفته بود، ما ابتدا خلاصه آن را
نقل كرده ، بعد به تكه ها و نكته هاى آموزنده آن اشاره خواهيم كرد.
كفار مكه در بدر از مسلمانان شكست خورده بودند، شب و روز به فكر انتقام
بودند، حدود دويست و پنجاه هزار درهم براى تجهيزات و لشكركشى فراهم كردند، و
تقريبا معادل همان مبلغ را براى غرامت هفتاد اسيرى كه مسلمانان در بدر گرفته
بودند، پرداخت كرده بودند اين است كه با عزمى راسخ به جمع آورى لشكر پرداخته و
با سه هزار مرد جنگى راه مدينه را در پيش گرفتند.
عباس عموى پيغمبر جريان را توسط قاصدى به آن حضرت رسانيد و نوشت هر كارى
كه مى توانى بكن ، آنها سه هزار نفر هستند، دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد نفر
زره به تن دارند و غرق در سلاحند (342) پس از چند روز خبر حركت كفار در مدينه
منتشر شد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد شوراى جنگى
تشكيل داد، اكثريت راءى دادند كه از مدينه خارج شده و در بيرون شهر با دشمن بجنگند،
رسول خداصلى الله عليه و آله و عده اى نظرشان ماندن در شهر و دفاع در شهر بود،
ولى راءى آن حضرت روز جمعه پس از اداى نماز جمعه حدود هزار نفر از شهر به طرف
احد حركت فرمود و در ميان كوه احد كه به
شكل نيم دائره است ، پشت به كوه و رو به مدينه اردو زد و آماه جنگ شد، در وسط راه كه
هنوز به احد نرسيده بودند، عبدالله بن ابى منافق ، با سيصد نفر از منافقان و
ضعيف الايمانها به مدينه برگشت و گفت : راءى : آن بود كه در شهر بمانيم و در آنجا
بجنگيم ، راءى مرا نپذيرفت و نظر كودكان را
قبول كرد، جنگ در بيرون مدينه بى فايده است .
دو گروه از اوس و خزرج نيز خواستند برگردند، ولى خدا قلوب آن را محكم كرد و
برنگشتند: اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا والله وليهما... (343)بالاخره آن
حضرت با هفتصد نفر راهى احد شدند.
در كنار احد تپه اى بود كه كوه عينين نام داشت ،
احتمال مى رفت كه در وقت جنگ دشمن از پشت آن حمله كند و مسلمانان به محاصره افتند، لذا
حضرت پنجاه نفر كمان دار را به فرماندهى عبدالله بن جبير در آنجا گذاشت و با
تاءكيد تمام فرمود: از خدا بترسيد و استقامت كنيد، اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و
تعقيب كرده و داخل مكه نموديم باز شما از اينجا حركت نكنيد تا فرمان من به شما برسد،
و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا مدينه تعقيب نمود، باز شما از اينجا حركت نكنيد و
از اين محل دفاع نماييد.
ابوسفيان ، خالدبن وليد، را كه فرمانده سواره نظام دشمن بود، دستور داد و گفت : چون
جنگ شروع شد شما از پشت كوه حمله كنيد تا مسلمانان در محاصره واقع شوند، در وقت
شروع جنگ ده نفر از پرچمداران كفار به دست اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند،
مسلمين حمله را آغاز كردند، تنور جنگ شعله ور گرديد، فرياد، جنگ آوران ، غبار معركه ،
صداى اسلحه ، همه جا را پر كرد.
مشركان پا به فرار گذاشتند، خالدبن وليد از پشت كوه حمله را آغاز كرد، دفاع
سرسختانه كمانداران و تيرهاى سوزان آنها مانع از پيشرفت خالد شد (344)خالد عقب
نشينى كرد، در آن وقت مسلمانان شروع به غنيمت گيرى كردند، تيراندازان كوه عينين به
فرمانده خود گفتند: ما نيز براى غنيمت برويم ؟ عبدالله گفت : از خدا بترسيد،
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمان داده كه ما از اينجا حركت نكنيم ، گفتند:
فرمان حضرت تا شكست كفار بود، الان كه كفار شسكت خورده ما بايد از غنيمت محروم
نمانيم ، اين را گفته و به تدريج از آن جا پايين آمدند، خالدبن وليد كه منتظر فرصت
بود. دفعه دوم از پشت كوه حمله نمود، عبدالله بن جبير را با دوازده نفر كه مانده بودند
شهيد كرد و از پشت بر مسلمانان تاخت ، با آغاز حمله او، مسلمانان به محاصره افتادند
فراريان دشمن برگشتند، وضع ميدان عوض شد، مسلمانان پابه فرار گذاشتند، در مدت
كمى هفتاد نفر از آنها شهيد شدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چون ديد كلاه جنگى را از سرش برداشت و با
صداى رس فرياد كشيد: من رسول خدايم از و
رسول به كجا فرار مى كنيد؟! اذ تصعدون ولا تلوون على احد
والرسول يدعوكم فى اخريكم (345)
با رسول خدا صلى الله عليه و آله جز تنى چند نماند، از جمله على بن ابيطالب عليه
السلام و ابودجانه (سماك بن خرشه ) كه بسختى از آن حضرت دفاع مى كردند، در اين
جنگ دشمن حتى از سنگ اندازى استفاده كرد، يكى از آن سنگها به صورت
رسول الله صلى الله عليه و آله اصابت نمود، دندانهاى جلو آن حضرت شكست ، حلقه
هاى آهنين كلاه جنگى در صورت مباركش فرو رفت ، يكى از مسلمانان كه با دندان خود تكه
آهن را از استخوان آن حضرت بيرون مى كشيد، دندانش شكست ، آن حضرت ناچار چند روز
وضوى جبيره مى گرفت .
اميرالمؤ منين عليه السلام و ابوجانه پس از ساعتها جنگ و دلاورى توانستند
رسول خدا صلى الله عليه و آله را از گودالى كه در آن افتاده بود بيرون آورده و به
بالاى كوه احد(كه اكنون زيارتگاه است ) برسانند، تا از تيراندازان و سنگ اندازان
دشمن در امان باشد.
دشمن ديگر بدن شهداء را پاره پاره (مثله ) كرد، جنازه حمزه در اين امر بيشتر از ديگران
صدمه ديد، على بن ابيطالب عليه السلام 70 زخم برداشت ، دشمن در كوه مسلمانان را
تعقيب نكرد، فراريان در كوه احد به طرف آن حضرت برگشتند، ابوسفيان به اردوگاه
خود برگشت ، و بسوى مكه حركت نمود، اصحاب
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم به آن حضرت خبر آوردند، كه قريش به طرف
مكه در حركتند حضرت پس از اطمينان از رفتن دشمن ، از كوه پايين آمد، و به نماز شهدا
پرداخت و آنگاه به مدينه مراجعت فرمود (346)
نتايج ناگوار شكست احد از قبيلب ضعف روحيه مسلمانان ، سمپاشى منافقان ،
دسيسه بازى يهود، كمتر از شكست احد نبود لذا حدود پنجاه و سه آيه در سوره
آل عمران در اين زمينه نازل گرديد، تا آن عواقب ناگوار را جبران نمايد، اينك به نكاتى
و ايثارهايى در رابطه با جنگ احد اشاره مى كنيم .
منافقان و برگشتن عبدالله بن ابى منافق
گفته شد كه : رسول الله با حدود هزار نفر از مدينه خارج شد ولى عبدالله بن ابى با
سيصد نفر از وسط راه برگشتند و مسلمانان را تنها گذاشتند .
جريان منافقان در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم حكايت مفصلى دارد، قرآن
مجيد از وجود منافقان در مكه خبر مى دهد با آن كه : عدد مسلمين انگشت شمار بود، نه
مال دنيايى در بين بود و نه تقيه اى ، در سوره عنكبوت كه از سوره هاى مكى است مى
خوانيم : و من الناس من يقول آمنا بالله فاذا اءوذى فى الله
جعل فتنة الناس كعذاب الله و لئن جاءنصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس الله
باعلم بما فى صدور العالمين و ليعلمن الله الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين
(347)
معلوم است كه جريان اوذى فى الله در مكه بود كه مسلمانان را شكنجه مى كردند
و از جاءنصر من الله نمى شود فهميد كه آيه مدنى است زيرا نصر
منحصر به پيروزى در جنگ نيست ، يك فرج و يك گشايش از جانب خدا نيز نصر
ناميده مى شود.
و در سوره مدثر كه يقينا از سوره هاى مكى است آمده : و
ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ماذا اراد الله بهذا مثلا... (348).
كلمه الذين فى قلوبهم مرض ظهورش در منافقين است چنان كه در مجمع البيان و
الميزان آمده است و خدا درباره منافقان در سوره بقره فرمود: فى قلوبهم مرض
فزادهم الله مرضا دراين رابطه اولين روايت از احتجاجات حضرت مهدى موعود
صلوات الله عليه و على آبائه در جواب سؤ الات سعدبن عبدالله اشعرى قمى
قابل دقت است (349)
قرآن مجيد از وجود منافق در جنگ بدر نيز خبر ميدهد، در سوره
انفال كه در رابطه با بدر نازل شده است ، بعد از اشاره به مجسم شدن شيطان
و فرار او فرموده : اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم ...
(350) در الميزان ، فرموده : در آيه دلالت هست كه جمعى از منافقان و شكاكان در
بدر وجود داشته اند، معنى ندارد كه بگوييم منافقان در ميان كفار بوده اند، حتما
در ميان مسلمين بوده اند ولى بايد ديد چه عاملى سبب آمدن آنها در بدر بوده است ؟
پس از بدر و پيروزى مسلمانان ، منافقان به تدريج زياد شده ، و مصلحت را در
آن ديدند كه اظهار اسلام بكنند اماه گاه گاه نفاق خويش را آشكار كرده و
تزلزل نيز به وجود مى آورند، چنان كه در جريان احد ديده شد كه سيصد نفر
يك دفعه جدا شده و رفتند. و در قضيه بنى المصطلق و جريان افك
وضعى پيش آوردند كه اگر وحى آسمانى حيثيت
رسول خدا صلى الله عليه و آله را حفظ نمى كرد خدا مى دانست كه جريان به كجا مى
رسيد و تفصيل آن خواهد آمد.
شيعه و اهل سنت شك ندارند در اين كه : سوره توبه در
سال نهم هجرت نازل شد و آن وقت يك سال از عمر
رسول الله مى ماند ولى حدود دو سوم اين سوره از منافقان صحبت مى كند، معلوم مى شود
كه در اواخر عمر آن حضرت منافقان در اوج خود بوده اند لذا مساءله منافقان تا آخر عمر
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم حل نشد و پيوسته در تزايد و شدت بود.
ولى عجيب است كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و شكست رهبريت
اسلام ، مدت 25 سال خبرى از منافقان در تاريخ اسلام ديده نمى شود، گوئى پس از
رحلت آن حضرت ، چاه ويلى كنده شد و همه منافقان در آن فرو رفته و ناپديد شدند،
نقل است كه بعضى از دانشمندان اهل سنت پس از توجه به اين مساءله جواب داده كه : يك ماه
به رحلت مانده همه منافقان آمده و توبه كردند وقتى كه آن حضرت از دنيا مى رفت ديگر
منافقى وجود نداشت .
ولى معلوم نيست اين شخص در چه فركى بوده است ، مى خواسته خودش را فريب بدهد يا
ديگران را! مگر نفاق مانند يك لباس است كه انسان از بدنش در بياورد و لباس ديگرى
بپوشد.
بايد دقت كرد: چطور شد كه با رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله خبر و فعاليت
منافقان از بين رفت و 25 سال از آن خبرى نبود، و بعد از 25
سال چون اميرالمؤ منين به خلافت رسيد باز نفاق از نو زنده شد؟ روح مطلب اين است كه
منافقن بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم آنچه مى خواستند پيدا كردند و
ديدند حكومتى به وجود آمده كه مى شود با آن كنار،آمد لذا در آن جذب شده و داراى
مقامهايى گرديدند و دم فرو بستند، حقيقت جز اين نمى تواند باشد.
|