تاءليف حديث در اهل سنت
در اينجا مناسبت دارد جريان تاءليف حديث را در
اهل سنت بياوريم تا معلوم شود يك سياست غلط چه بلايى بر سر مسلمانان آورد،
تفصيل مطلب آن است كه : عمربن الخطاب از نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آله
وسلم جلوگيرى كرد، اين قدغن حدود يك قرن ادامه يافت ، مسلمانان وقتى به خود آمدند و
شروع به تدوين حديث كردند كه تقريبا صد
سال از رحلت آن حضرت مى گذشت و به قول غزالى در احياءالعلوم همه
صحابه و اكثر تابعين از دنيا رفته بودند، البته اين سخن راجع به جهان
اهل سنت است .
سيوطى نقل مى كند: عمر خواست سخن و احاديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را
بنويسد، يك ماه استخاره كرد كه خدا او را در اين باره راهنمايى مى كند، بعد تصميم
بنوشتن نمود، اما از تصميم خويش برگشت و گفت : من قومى را به نظر آوردم كه پيش از
شما بودند، آنها كتابى نوشتند و به همان كتاب رو كرده ، كتاب خدا را كه در دست
داشتند ترك كردند(258)
از طبقات ابن سعد چنين نقل شده است ؛ عروه مى گويد: عمربن خطاب خواست سنن را
بنويسد، از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم راءى خواست آنها راءى دادند
كه بنويسد، عمر يك ماه از خدا مى خواست كه راه صحيح را در اين رابطه به وى ارائه
دهد. پس از يك ماه خدا اين تصميم را به نظر وى آورد و به حاضران گفت : من مى خواستم
سنن و احاديث را بنويسم و جمع آورى كنم ولى ديددم قومى پيش از شما كتابى نوشته و
به آن رو كرده ، كتاب خدا را ترك نمودند، به خدا قسم من كتاب خدا را به چيزى مخلوط
نخواهم كرد(259)
بدين طريق ، عمر نوشتن احاديث و سنن رسول خدا را ممنوع كرد تا بنابر
نقل فوق كتابى در مقابل كتاب خدا نباشد و مردم به كتاب ديگرى روى نياورند، ولى مگر
احاديث پيامبر كتاب خدا نبودند و مگر كتاب خدا به تنهايى كافى است !!
دلايلى در دست است كه خليفه حتى از نقل احاديث
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نهى مى كرد، قرظة بن كعب (يكى از مردان مشهور
انصار) مى گويد: عمربن خطاب ما را به كوفه فرستاد و تا محلى به نام
صرار ما را مشايعت كرد آنگاه گفت : مى دانيد چرا با شما آمدم خواستم مطلبى را
تذكر دهم كه فراموش نكنيد، شما پيش مردمى مى رويد كه قرآن همچون ديگ در سينه هاى
آنها مى جوشد و چون شما را ديدند سربلند كرده خواهند گفت : اينها ياران محمداند، از
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم حديث كم
نقل كنيد من شريك شما هستم .
عمر، ابن مسعود و ابوالدرداء و ابوذر را حبس كرد و گفت : اين چيست كه اين همه حديث از
رسول خدا نقل مى كنيد!؟ آنها محبوس بودند تا عمر كشته شد(260)
كار به جايى رسيد كه مسلمانان در جواز نوشتن حديث دو دسته شدند، گروهى آن را جايز
دانسته و گروهى از آن منع كردند، ولى در سنن خويش دو باب منعقد كرده درباره آنان كه
به نوشتن حديث اجازه مى دادند و آنان كه از آن منع مى كردند، در باب
اول از عطاءبن يسار نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به ابى سعيد
خدرى فرمود: از من چيزى جز قرآن ننويسيد و هر چه غير از قرآن نوشته ايد محو
كنيد(261)
نگارنده گويد: اين حديث خيلى خنده آور است ، چرا ننويسند؟!!! چرا نوشته ها را محو كنند؟!
اين حديث يقينا مجعول و غير معقول است كه آن حضرت از نوشتن كه يگانه راه حفظ آثار
بود منع فرمايد.
لازم نيست بدانيم كه عمربن خطاب از اين قدغن چه نظرى داشت آيا صلاح اسلام و مسلمين در
آن بود، يا اغراض سياسى آن را ايجاب مى كرد، اما بر مسلمانان بسيارگران رسيد ادامه
يافت و عموم صحابه از دنيا رفتند و سنن و احاديث را در سينه ها به قبر بردند،
اهل تاريخ شك ندارند در اين كه : اجازه تدوين حديث فقط در زمان عمربن عبدالعزيز به
وسيله او صادر شده است .
بخارى (262) مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به ابى بكربن حزم نوشت : ببين آنچه
حديث رسول خداست بنويس من بيم آن دارم كه علم كهنه شود و علماء از بين بروند و
قبول نكن مگر حديث پيامبر را.
سيوطى در كتاب تدريب الراوى مى نويسد: ابتداء تدوين حديث در
اول سال صدم هجرت بود، در زمان عمربن عبدالعزيز، در صحيح بخارى آمده كه عمربن
عبدالعزيز به ابى بكر بن حزم نوشت : ببين آنچه حديث
رسول خداست بنويس ، من از كهنه شدن عل و رفتن علماءبيم دارم .
ابونعيم در تاريخ اصفهان مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به شهرها نوشت : ببينيد
آنچه حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله است جمع كنيد و در كتاب فتح البارى گفته
: از اين استفاده مى شود: كه ابتداء تدوين حديث نبوى از زمان عمربن عبدالعزيز بوده ،
است سپس گفته : اولين كسى كه به امر عمربن عبدالعزيز تاءليف حديث كرد ابن شهاب
زهرى بود(263).
عبدالوهاب عبداللطيف در مقدمه تدريب الراوى مى گويد: تدوين حديث را
اوائل قرن دوم به دستور خليفه عادل و عالم عمربن عبدالعزيز انجام گرفت ، همين شخص
در مقدمه موطاء مالك مى گويد: در اوائل قرن دوم بود كه تدوين حديث شروع گرديد... از
اولين تدوين كنندگان در نصف اول قرون دوم ابوعبدالله مالك بن انس اصبحى بود كه
كتاب موطاء را تاءليف كرد(264)
فريد و جدى در دائرة المعارف خود ذيل ماده حدث مى نويسد: اولين كسى كه
تاءليف حديث كرد امام مالك بود، كه موطاء را تاءليف نمود، و در
سال (179) هجرى وفات يافت ، به قولى : اولين مؤ لف ابن جريح بوده است كه در
سال (150) هجرى از دنيا رفت ، پس از آن كتابهاى مشهور به كتب ششگانه نوشته شد
كه عبارتند از صحيح بخارى (متوفاى 256 هجرى )؛ صحيح مسلم ، (متوفاى 261 هجرى
)؛ سنن ابوداود: (متوفاى 275 هجرى )؛ سنن ابن ماجه (متوفاى 282 هجرى )؛ سنن نسايى
: (متوفاى 338 هجرى )؛ سنن دارمى : (متوفاى 385 هجرى ) (265)
دكتر احمدامين دركتاب ضحى الاسلام مى نويسد: آيا دستور عمربن عبدالعزيز
عملى شد؟ خير زيرا نه اثرى از آن به د ست ما رسيده و نه تاءليف كنندگان به آن
اشاره كرده اند... و اگر موجود بود از اهم مراجع براى مؤ لفان به شمار مى آمد،...
روايت همين قدر مى گويد: كه عمربن عبدالعزيز چنين دستورى داد، ولى روايت نشده كه اين
دستور عملى شده باشد، شايد مرگ فورى عمربن عبدالعزيز ابوبكر بن حزم را از اين
كار مانع گشته است (266)
غزالى در احياءالعلوم مى گويد: كتابها و تاءليفات هيچ يك از آن ها در زمان
صحابه و تابعين اولين نبوده و فقط بعد از
سال 120 هجرى بوده و آن وقت همه صحابه و اكثر تابعان (صحابه ديدگان ) از دنيا
رفته بودند، و سعيد بن مسيب و حسن و نيكان تابعين وفات يافته بودند، بلكه اين دو
نفر، نوشتن احاديث را ناپسند مى دانستند تا مردم فقط به حفظ قرآن و تدبر در آن
مشغول گردند، و مى گفتند: احاديث را حفظ كنيد، چنان كه ما حفظ مى كرديم ... احمد بن
حنبل بر مالك تاءليف كتاب موطاء را خرده مى گرفت و مى گفت : بدعت گذاشت ،
كارى كه صحابه نكرده بودند انجام داد، به قولى اولين كتاب كه در اسلام تاءليف
شد، كتاب ابن جريح بود،... آنگاه كتاب معمربن راشد صنعانى متوفاى
سال 154 هجرى در يمن ، سپس موطاء مالك در مدينه (267)
بنابرآنچه گذشت : تاءليف حديث در دنياى اهل سنت از قرن دوم هجرى شروع گرديد،
تحريم خليفه دوم تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آن حصار مصيبت بار توسط وى
شكست و اجازه تدوين حديث صادر شد، عمربن عبدالعزيز به شهادت تاريخ در
سال 99 هجرى به خلافت رسيد و در سال (101) هجرى بعد از دو
سال و پنج ماه خلافت از دنيا رفت بنابراين ، اجازه تدوين حديث حدود
سال صدم هجرت صادر گشته است ، بعد از آن معلوم نيست كدام وقت تدوين شده و در
اختيار مردم گذاشته شده است .
و اگر مثلا در سال 120 نوشته شده باشد، تاءليف آن بعد از (110)
سال از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بوده است زيرا كه رحلت آن حضرت
در اوائل سال 11 هجرى است ، پيداست كه در اين مدت تغييرات زيادى در احاديث به وجود
مى آمد، راوى هر قدر هم حسن نيت هم داشته باشد باز دچار اشتباه زيادى خواهد شد، زيرا
مدت صد و ده سال از لحاظ ضايع شدن حديث مدت كمى نيست و اين
عمل سبب شد كه بسيار از احاديث رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ازبين رفت ،
زيرا مردم فقط آنچه را در ياد نگاه داشته بودند نوشتند، به
احتمال قوى اين همه روايات كه از امامان عليه السلام
نقل شده از آن حضرت نيز نقل شده بود ولى تحريم صد ساله ؛ آنها را از يادها برده
است .
از طرف ديگر بنى اميه و بنى عباس به مزدوران خويش
پول داده و از آنها مى خواستند كه از زبان رسول الله حديث
جعل كنند لذاست كه ملاحظه مى شود، ميان احاديثى كه از
اهل بيت عليهم السلام نقل شده و احاديث اهل سنت چقدر تفاوت وجود دارد.
اما چنان كه گفته شد، تحريم خليفه از اول مورد
قبول على عليه السلام و پيروان او نبوده و كتاب نوشته اند، مانند سلمان فارسى (حديث
جاثليق الرومى ) ابوذر غفارى كتاب الخطبه كه وقايع بعد از رحلت در آن شرح داده شده
است ؛ ابورافع قبطى كتاب سنن و قضايا و احكام ، كتاب قضايا اميرالمؤ منين تاءليف
عبدالله بن ابى رافع ، كتاب زكات النعم تاءليف ربيعة بن سميع ، كتاب حديث تاءليف
ميثم تمار، كتاب سليم بن قيس و... رجوع شود به مقدمه
وسائل الشيعه طبع بيست جلدى ص (ز - يب ) و به كتاب (تاءسيس الشيعة لعلوم الاسلام
) تاءليف آيت الله صدر رضوان الله عليه ).
بالاتر از همه اينها، احكام و سنن توسط اميرالمؤ منين عليه السلام ، در طومار سى و پنج
مترى نوشته شده و در محضر امامان عليهم السلام بود، قطع نظر از عصمت امامان و اين كه
علومشان ارثى بود نه كسبى ، ارتباط نيز ميان آنها و
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم قطع نشده بود.
اجلاء يهود بنى قينقاع
روز شنبه پانزدهم شوال ، ماه هشتم از سال دوم هجرت يهود بنى قينقاع از طرف
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم محاصره شدند، اجلاء و تبعيد آنها تا
اوائل ذوالقعده طول كشيد(268) آنها اولين طائفه از طوائف سه گانه يهود بودند كه
پيمان خويش را شكستند و به فكر براندازى اسلام بودند و
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به دستور خداوند ريشه شان را خشكانيد و
مسلمانان را از شر آنها راحت كرد.
يهود با همه مشتركاتى كه با اسلام داشتند با
رسول الله كنار نيامدند و براى بشريت مصائب آفريدند، اين جريان ، اكنون نيز كه
چهارده قرن از پيدايش اسلام مى گذرد ادامه دارد، آنها با
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم پيمان عدم تعرض بستند ولى بارها پيمان
خويش را شكسته و به فكر براندازى اسلام افتادند،
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نيز به شديدترين وجهى با آنان برخورد كرد و
چاره اى غير از آن نبود.
يهود بنى قينقاع در كنار مدينه اقامت داشته و داراى چندين قلعه محكم بودند،
شغل زرگرى داشتند و مى شود گفت اقتصاد مدينه در دست آنها بود، بازار مشهورى
داشتند موسوم به سوق بنى قينقاع بعد از پيروزى
رسول الله ، در بدر با مسلمانان بناى بدرفتارى گذاشته و پيمان خويش را
شكستند و هر روز آثار طغيان و ناديده گرفتن پيمان مسالمت ، از آنها مشهودتر مى شد.
از جمله روزى يكى از زنان مسلمان شير يا ماست به بازار آورد و براى فروش آن در كنار
دكان زرگرى نشست ، عده اى از يهود از وى خواستند تا چهره اش را باز كند، زن امتناع
كرد، مردى از يهود آستين پيراهن او از عقب با خارى به پشتش سنجاق كرد، زن وقت
برخاستن عورتش مكشوف شد، يهود از اين منظره خنديدند؛ مردى از مسلمانان كه اين وضع
را ديد شمشير كشيده آن يهودى را كشت ، يهوديان ديگر جمع شده آن مسلمان را شهيد كردند،
چون مسلمانان از اين جريان مطلع شدند آماده پيكار گشتند،
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بعد از اطلاع به بازار آنها آمد و در جمعشان چنين
فرمود: بترسيد از بلايى كه در بدر به سر مشركان آمد، مى دانيد كه من
پيامبرم اسلام بياوريد. شما كه اوصاف مرا در كتابهاى خويش خوانده ايد؛ خداوند در
قرآن چنين فرمود:
قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد، قد كان لكم آية فى
فئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة (269)
به كسانى كه كفر ورزيدند بگو: به زودى مغلوب خواهيد شد و (سپس در روز
رستاخيز) در دوزخ محشور مى شويد، و چه بد بسترى است قطعا در برخورد ميان دو
گروه ، براى شما نشانه اى (و درس عبرتى ) بود. گروهى در راه خدا مى جنگيدند، و
ديگر (گروه ) كافر بودند...
آنها در پاسخ با تفرعن تمام جواب دادند: يا محمد فكر مى كنى كه ما هم مانند قوم تو
هستيم ، مغرور مباش كه با قومى ناآشنا به جنگ روبروى شدى و فرصت به دست آوردى ،
به خدا قسم اگر دست به شمشير بريم خواهى ديد كه ما مرديم . كه در جوابشان آيات
فوق نازل شد.
به هر حال كار به جايى كشيد كه بنوقينقاع ، به قلعه هاى خويش فرار كرده و درها را
بسته و آماده دفاع شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمان محاصره صادر
فرمود يهود محاصره شدند،به قولى شش روز و به قولى پانزده روز مقاومت كردند،
آخر به حضرت پيغام دادند، اجازه بدهيد پايين آمده و از اين ديار برويم ، فرمود: نه ،
بر حكم من نازل شويد، ناچار درها را گشوده و پايين آمدند، حضرت فرمود: آن ها را به
طناب بستند، منذربن قدامه را بر آنها ماءمور كرد.
عبدالله بن ابى رئيس منافقان آمد، گفت : اينها را باز كنيد منذر گفت : قومى را باز مى
كنيد كه رسول الله حكم به بستن آن ها فرموده است به خدا قسم هر كه آنها را بگشايد
گردنش را قطع مى كنم ، عبدالله بن ابى چون چنين ديد محضر
رسول الله صلى الله عليه و آله آمد، دستش را در گوشه زره آن حضرت
داخل كرد و گفت : يا محمد به دوستان من نيكويى كن ، حضرت با خشم فرمود: واى بر تو
رهايم كن ، گفت : رهايت نمى كنم تا به دوستان من نيكى كنى صد نفر زره پوش و سيصد
نفر بدون زره ، كه پيوسته به من يارى كرده اند! مى خواهى در يك بامداد همه شان را
درو كنى ؟!
بالاخره در اثر اصرار عبدالله بن ابى حضرت از آنها گذشت و حكم اخراجشان را از
مدينه صادر فرمود. عبادة بن صامت ماءموريت يافت تا آنها را بيرون كند، حضرت فرمود:
فقط سه روز مى توانيد بمانيد از عباده خواستند مهلت را تمديد كند، گفت : اصلا تمديد
نخواهد شد، بعد از سه روز همه از مدينه خارج شدند، و براى اينكه خودشان را شكست
خورده جلوه ندهند با ساز و آواز از ميان مردم گذشته و رفتند، عبادة بن صامت در تعقيب آن
ها بود و تا پشت ذباب در پى آنها رفت و آنگاه برگشت ، و آنها به اذرعات
شام رفتند، آنها فقط حق داشتند زن و بچه خود را ببرند، تمام
اموال خانه ها و قلعه ها و سلاحها براى مسلمانان ماند،
رسول خدا صلى الله عليه و آله خمس غنائم را برداشت بقيه را ميان مسلمانان تقسيم
فرمود و آن اولين خمس بود كه تخميس كرد(270)
تكميل مطلب
رفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله با يهود مدينه خيلى جدى و سرسختانه بود،
يهود بنى قينقاع تبعيد شدند و اموال و ديارشان مصادره گرديد، يهود بنى نضير نيز
اجلاء شده و يهود بنى قريظه چنان كه خواهد آمد،
قتل عام شدند، بايد در اين مطلب دقت بسيار كرد كه چرا؟ ارفاق اسلامى
مشمول حالشان نشد.
قوم يهود در اثر علل و اسباب بسيار گرفتار افكار و عقائد گوناگون شده و به
صورت تافته جدا بافته در آمده اند و پيوسته مردم جهان را به ستوه درآورده خود نيز
روى راحتى نديده اند مگر مدت كمى .
1: يهود نژاد خود را نژاد برتر مى داند، و يهوديت مبتنى بر نژاد است و لذا با آن قدمتى
كه دارد گسترش پيدا نكرده و فعلا شايد بيشتر از پانزده ميليون در دنيا نباشند، زيرا،
يهودى بايد يهودى زاده باشد، برخلاف اسلام و مسيحيت كه رنگ و نژاد نمى شناسد،
گويند: اگر كسى بگويد: من مى خواهم يهودى بشوم ،
اول قبول مى كنند ولى چون ديدند جدى مى گويد طردش مى كنند.
2: عقيده يهود: آخرت و بهشت مخصوص يهود است و كسى غير از يهود در آن حقى ندارد، تا
جايى كه قرآن به آنها فرمود: اگر آخرت فقط
مال شماست پس آرزوى مرگ كنيد تا به آن برسيد:
قل ان كانت لكم الدار الاخرة عندالله خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم
صادقين (271)
بگو: اگر در نزد خدا، سراى باز پسين يكسر به شما اختصاص دارد، نه ديگر مردم ،
پس اگر راست مى گوييد آرزوى مرگ كنيد.
و گفته اند: ما محبوب خداييم و خدا جز ما به كسى نظر ندارد خدا فرمود: حالا كه اين طور
است پس چرا خدا شما را در مقابل گناهتان عذاب مى كند، نه بلكه شما هم نظير مردمان
ديگر هستيد:
و قالت اليهود والنصارى نحن ابناءالله و احباه
قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق ... (272)
و يهودان و ترسايان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم بگو: پس چرا
شما را به (كيفر) گناهتان عذاب مى كند؟ (نه ) بلكه شما، (هم ) بشريد از جمله كسانى
كه آفريده است ....
و در جاى ديگر به آنها فرموده : اگر گمان داريد كه فقط شما دوستان خدا هستيد پس
آرزوى مرگ كنيد(273) و در قرآن صريحا آمده كه يهود گفته اند: فقط يهود
داخل بهشت خواهد شد نه ديگران
قالوا لن يدخل الجنة الامن كان هودا او نصارى (274)
3: يهود عقيده دارد كه اگر يهودى ظلمى بر غير يهود بكند گناهى بر او نيست و يهودى
فقط اگر به يهودى ظلم كند پيش خدا مسؤ ول است .
ذلك بانهم قالوا ليس علينا فى الاميين سبيل (275)
اموال ديگران حرمتى ندارد، مى شود آن ها را به هر
شكل خورد و از بين برد و تصرف كرد.
4: مى گويند: در صورت معذب بودن چند صباحى بيش عذاب نخواهيم ديد: و قالوا ان
تمسنا النابر الا اياما معدودة (276)
و در جاى ديگر فرموده : كار خلاف مرتكب مى شوند، حرامخوارى مى كنند و مى گويند بر
ما بشخوده خواهد شد: ياءخذون عرض هذا الادنى و يقولون سيغفرلنا...
(277)
5: انسان هايى بسيار مادى و دنيا پرست هستند، آرزوى جاودانگى دارند، دوست دارند هزار
سال زنده بمانند.
ولتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة ...
(278)
و آنان رامسلما آزمندترين مردم به زندگى و (حتى حريص تر) از كسانى كه شرك مى
ورزند، خواهى يافت . هر يك از ايشان آروز دارد كه كاش هزار
سال عمر كند....
6: در كتاب الصحيح من السيرة ، ج 4، ص 121 از كنز مرصود، ص 48 - 106 و از
تلمود نقل كرده : يهود جزيى از خداست ، هر كه يهودى را بزند گويا عزت الهيه
را زده است ، ملت برگزيده نزد خدا فقط يهود است ،
ملل ديگر مانند حيوانات هستند، يهود مجاز نيست ، بر غير يهود مهربانى كند، صدقه بر
غير يهود جايز نيست ، سرقت اموال ديگران و خيانت به آنها جايز است ، تعدى بر ناموس
غير يهودى مانعى ندارد، چون اگر آن زن يهودى نيست پس حيوان است .
اين ملت نگون بخت آنگاه كه در مصر بودند، به حكم يقتلون ابنائكم و يستحيون
نسائكم (279) بزرگترين ذلت و بدبختى را
متحمل شدند، پس از آنكه توسط حضرت موسى عليه السلام خارج شده و در صحراى
سينا درآمدند، موسى از آنها خواست كه در شهرهاى فلسطين درآيند، ازفرمان وى سرباز
زده و با كمال جسارت گفتند:
فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (280)
تو و پروردگارت برو(يد) و جنگ كنيد كه ما همين جا مى نشينم تو و خدايت ، برويد
بجنگيد، (شهر را فتح كنيد) ما در اينجا نشسته منتظر گشوده شدن شهر هستيم .
به دنبال اين عصيان و طغيان حكم ذلت آور؛
قال فانه محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (281)
(خدا به موسى ) فرمود:(ورود به ) آن (سرزمين )
چهل سال بر ايشان حرام شد، (كه ) در بيابان سرگردان خواهند بود...
نازل گرديد، و چهل
سال سرگردان ماندند، و چون بعدا به شهرهاى فلسطين آمدند، فساد و تباهى به وجود
آوردند در نتيجه فلسطينيان حمله كرده آنها را از ديارشان بيرون رانده و فرزندانشان را
به اسارت گرفتند، لذا آنگاه كه از پيامبرشان فرماندهى براى جنگ خواستند در جواب
سخن او گفتند:
قالوا و ما لنا الا نقاتل فى سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا (282)
گفتند: چرا در راه خدا نجنگيم با آنكه ما ازديارمان و از (نزد) فرزندانمان بيرون
رانده شده ايم
در زمان داود و سليمان عليه السلام نفس راحتى كشيدند، بعدا در دنيا متفرق شده و حكومت از
دستشان رفت ، آن بلاها ادامه داشت تا به دست
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم كه رحمة للعالمين بود تار و مار گرديدند.
جريان ادامه يافت و دفعات متعددى از شهرهاى اروپا دسته جمعى تبعيد و جلاى وطن و آواره
شدند.
بعدها ابرقدرتهاى جهان خواستند در ناف اسلام يك غده سرطانى به وجود آورند، تا هر
وقت مسلمانان خواستند متحد شوند، آن را به صورت خنجرى بر پهلوى آنها فرو برند،
آمدند در فلسطين اشغالى حكومت اسرائيل را تشكيل دادند، با
قتل عامها و ارعابها، ساكنين مسلمان فلسطين را تار و مار كرده و
اموال و ديار آنها را تصاحب كردند، ظلمها و تجاوزهايى كه از ذكر آنها موى بر اندام آدمى
راست مى شود انجام دادند، و اكنون اين حكومت غاصب و فرزند حرامزاده استعمار، خواب راحت
را بر جهان اسلام حرام كرده ، خود نيز با دلهره و اضطراب و عدم اطمينان از فرجام كار،
عمر منحوس خويش را مى گذرانند و بى شك با
حول و قوه خداوند به دست مسلمانان غيرتمند تباه و
مستاءصل خواهند گرديد.
توطئه هاى يهود
يهود هرچه از دستش آمد در براندازى اسلام و تضعيف و تشكيك مسلمانان مضايقه نكرد،
گاهى مى گفتند: به آنچه بر مسلمانان در اول روز
نازل مى شود ايمان آوريد و در آخر روز برگرديد، تا آنها نيز از ايمان خود
برگردند،، اين بدان معنى بود كه بگويند: ايمان آورديم ولى بعدا ديديدم ناحق است و
قابل تصدق نيست :
آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا وجه النار و اكفروا آخرة لعلهم يرجعون
(283)
در آغاز روز به آنچه بر مؤ منان نازل شد، ايمان بياوريد، و در پايان (روز) انكار
كنيد، شايد آنان (از اسلام ) برگردند
گاه سؤ الهاى تعجيزى مطرح مى كردند، و مى گفتند: يك كتاب آماده
نازل كن تا به تو ايمان بياوريم ، اين كه سوره
نازل مى شود قابل قبول نيست ، خداوند فرمود: از موسى بزرگتر از آن را خواسته و
گفتند: خدا را آشكارا بما نشان بده :
يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سئلوا موسى اكبر من ذلك
فقالوا ارنا الهل جهرة (284)
اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان (يكباره ) بر آنان فرود آورى ، البته از
موسى بزرگتر از اين خواستند و گفتند: خدا را آشكارا به ما بنماى
به كفار مكه گفتند: از او كه ادعاى نبوت مى كند بپرسيد: جريان اصحاب كهف چه بود؟
ماجراى ذوالقرنين چگونه بود، روح چيست ؟ درباره همين سؤ الها بود كه سوره كهف و آيه
:
و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى (285)
و درباره روح از تو مى پرسند، بگو: روح از (سنخ ) امر پروردگار من است ...
شاش بن قيس ، يهودى معروفى كه عداوت اسلام و مسلمين در قلبش مى جوشيد ديد مردان
اوس و خزرج كنار هم نشسته برادروار صحبت مى كنند و به بركت اسلام مانند دو برادر
شده اند، اين بر او گران آمد جوانى از يهود را گفت : در ميان آنها بنشين جنگهاى گذشته
را بيادشان بياور و اشعارى را كه در مخافره گفته اند بخوان ، او اين كار را كرد، مردان
او و خزرج به اشتباه افتاده و شمشير كشيده مقابل هم صف آرايى كردند، نزديك بود فتنه
برپا شود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم از اين جريان باخبر شده ميان آنها تشريف آورد
هشدارشان داد، بيدار شده اظهار ندامت كرده و دست در گردن هم انداختند؛ خداوند فرمود:
يا ايهاالذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من اهل
الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين (286)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر از فرقه اى از
اهل كتاب فرمان بريد، شما را پس از ايمانتان به
حال كفر برمى گردانند.
ايستادن در مقابل يهود
با اين همه رسول خدا صلى الله عليه و آله چاره اى نداشت جز اينكه در
مقابل توطئه ها و شيطنت هاى يهود ايستادگى كند و امت خود را نسبت به فساد انگيزى
ايشان هشيار نمايد و مبارزه باآنان را يارى خدا و
رسول بداند.
2: ابوعفك يهودى كه صد وبيست سال داشت و مردم را عليه اسلام و
رسول خدا صلى الله عليه و آله تحريك مى كرد، سالم بن عمير را در خانه اش كشت و
مورد تصديق حضرت رسول صلى الله عليه و آله واقع گرديد(287)
3: محمدبن مسلمه از طرف حضرت ماءمور قتل كعب بن اشرف يهودى شد و حضرت شب را در
بقيع ماند تا خبر كشته شدن او را دريافت كرد و به
منزل برگشت جريانش در احوال سال سوم هجرت خواهد آمد.
4: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ياران خود فرمود: من ظفرتم به من
رجال اليهود فاقتلوه هر كه از مردان يهود (كه قصد توطئه عليه مسلمين را دارند)
به دستتان افتاد بكشيد، محيصة بن مسعود يكى از تجار يهود را به نام ابن سنينه
بكشت ، برادر محيصه كه هنوز كافر بود، گفت : اى دشمن خدا او را كشتى ؟!! بخدا
قسم بسيارى از چربى (پيه ) شكم تو از مال اوست !! محيصه جواب داد: من او را به
دستور كسى كشتم كه اگر فرمان قتل تو را هم بدهد تو را هم مى كشم . و اين سبب اسلام
برادرانش شد.(288)
5: مردى از يهود خيبر به نام ابورافع سلام بن ابى الحقيق كه از ياران كعب بن اشرف
و در توطئه عليه اسلام آرام نداشت ، به دست مسلمانان با غيرت كشته شد، مردانى از
قبيله خزرج از رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم اجازه خواستند ابورافع را به
قتل درآورند، حضرت اجازه فرمود.
گروه ضربت كه عبارت بودند از مسعودبن سنان و عبدالله بن انيس و ابوقتاده با
فرماندهى ابن عتيك به چند كيلومترى مدينه روان شدند. وارد كاخ ابورافع شده همه
درهاى كاخ را بستند، ابورافع در غرفه اى نشسته بود، از وى اجازه ورود خواستند، زنش
گفت : كيستيد؟ گفتند: اشخاصى از عرب هستيم طعام مى خواهيم ، گفت : بياييد، به محض
ورود در را از درون بستند، و به جان وى افتادند، زنش فرياد كشيد، خواستند او را بكشند
سفارش رسول الله صلى الله عليه و آله يادشان آمد كه
قتل زنان و اطفال نهى كرده بود، ابورافع راكشتند و از
منزل خارج شدند. يهود پس از اطلاع يافتن آنها راتعقيب كردند ولى اثرى نيافتند و چون
پيش ابورافع برگشتند ديدند به درك رفته است گروه ضربت آنگاه كه به مدينه
برمى گشتند به ترديد افتادند، مبادا ابورافع نمرده باشد، يكى از آنان به خيبر
بازگشت ، ناشناس وارد جمع مردم شد، و ديد اطراف ابورافع را گرفته اند و هنوز
رمقى از او باقى است .
از او مى پرسيدند: تو را كدام كسان كشتند؟ گفت : صداى عبدالله بن عتيك را در ميان
قاتلانم شنيدم ، آن وقت زنش فرياد كشيد: مات و الله به خدا ابورافع جان
تسليم كرد. مرد مسلمان مى گويد: به خدا قسم كلمه اى لذيذتر از آن سخن نشنيده ام ،
آنگاه پيش برادران خود آمد و گفت : الحمدالهل كار تمام است ، چون به مدينه آمدند،
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم از آنها تشكر فرمود (289)آرى :
انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله ... ان يقتلوا... (290)
سزاى كسانى كه با (دوستدران ) خدا و پيامبر او مى جنگند و... جز اين نيست كه كشته
شوند
اولين تخميس غنائم
در بيان جنگ بدر گفته شد كه آيه خمس در رابطه باغنائم بدر
نازل گرديد ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چيزى از آن را برنداشت ، همه
را ميان رزمندگان تقسيم فرمود ولى اموال و غنائمى را كه از بنى قينقاع مانده
بود، تخميس كرد و بقيه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود:
نقل است كه آن اولين تخميس بود كه حضرت انجام داد، مجلسى از المنتقى
نقل فرمود: و كان اول خمس فى الاسلام بعد بدر (291)؛ ابن اثير در
كامل ، ج 2، ص 97 نسبت آن را به قول داده است .
ناگفته نماند: جريان بين قينقاع مانند جريان يهود بنى نضير بود كه خواهد آمد و
مسلمانان جنگ نكردن و به حكم :
و ما فاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من
خيل ولاركاب (292)
و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، (شما براى تصاحب آن )
اسب يا شترى بر آن نتاخيتد.
همه غنائم بنوقينقاع متعلق به رسول الله صلى الله عليه و آله بود ولى آن حضرت از
جانب خدا اجازه داشت هرطور مصلحت مى داند عمل نمايد، در
اصول كافى ، ج 1 ص 265 بابى منعقد فرموده به نام باب التفويض الى
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم و الى الائمة فى امرالدين از روايات آن
باب معلوم مى شود كه حضرت در اين كارها صاحب اختيار بوده است .
عيد اضحى و نماز آن
بعد از ختم غائله بنى قينقاع ، رسول الله به مدينه بازگشت ، ماه ذوالقعده از
سال دوم هجرت تمام شد و ذوالحجة آمده ، همه آن ماه عيد اضحى اعلام شد و آن حضرت
براى اولين بار نماز عيد اضحى را خواند.
مرحوم مجلسى (293) نقل كرده : آن حضرت چون به مدينه آمد روز قربانى رسيد، او
با مسلمانان به مصلى رفت و نماز عيدقربان خواند و دو تا گوسفند، به قولى يك
گوسفند قربانى كرد و آن اولين عيد قربانى بود كه مسلمانان مى ديدند و آنان كه
قدرت مالى داشتند قربانى كردند، اين سخن همان است كه ابن اثير
نقل مى كند(294)
يعقوبى (295) نيز آن را اولين خروج به مصلى در عيد اضحى گفته است ، سهمودى
(296) نيز نزديك به همين قول را مى گويد، على هذا تشريع صلوة عيد قربان و
قربانى كردن در سال دوم هجرت بوده است . در
تكميل اين سخن به دو مطلب اشاره مى شود.
نماز عيد اضحى
نماز عيد قربان همان نماز عيد فطر است كه گذشت و با 9 قنوت خوانده مى شود و بعد
از تمام شدن دو خطبه دارد كه توسط امام خوانده مى شود در روايت كافى آمده : آن كه
خطبه نماز عيد را تغيير داد و قبل از نماز خواند عثمان بن عفان بود(297) به هر
حال اين نماز پربركت در آن روز بنا نهاده شد و تا قيامت به صورت يكى از شعائر
اسلامى باقى خواهد ماند.
اضحيه يا هدى
ناگفته نماند: قربانى دو قسم است يكى آن كه برحجاج در مكه واجب است و آن را هدى
گويند، ديگرى آن كه در غير مكه بهطور استحباب انجام مى شود و آن را اضحيه
نامند و مستحب است و حتى روايت شده كه اگر
پول نداشتيد قرض كنيد و اضحيه به جاى آوريد و خدا آن قرض را ادا خواهد
كرد(298)
1: امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله دو تا قوچ قربانى
كرد، يكى را با دست خود ذبح كرد، و فرمود: خدايا اين را از طرف خودم و از طرف آن
كسان از اهل يتيم كه قربانى نكرده اند، آنگاه دومى را ذبح كرد و گفت : خدايا اين از طرف
خودم و ازطرف آنان كه از امتم قربانى نكرده اند (299)
2: و فرمود: اميرالمؤ منين عليه السلام هر سال از طرف
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم يك عدد قوچ قربانى مى كرد و دعاى بسم
الله وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض ... را مى خواند و ذبح مى كرد و مى
گفت : خدايا اين از طرف پيامبر تو است ، آنگاه قوچ ديگرى از جانب خود ذبح مى فرمود
(300).
3: و فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب زنان خود گاوى قربانى
كرد(301).
4: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين قربانى براى آن تشريع شده
كه شكم مساكين از گوشت سير شود، مساكين خود رااز قربانى اطعام كنيد(302).
5: مكروه است انسان حيوانى تربيت كرده و با دست خود ذبح نمايد: محمد بن
فضيل به امام كاظم عليه السلام گفت : قوچ فربهى داشتم براى قربانى نگاه داشته
بودم ، وقت قربانى كردن او را خواباندم ، با حسرت به من نگاه كرد، بر او دلم سوخت
آنگاه او را ذبح كردم ، امام فرمود: من خوش ندارم كه چنين كنى ، قربانيى را كه خود مى
خواهى ذبح كنى خودت تربيت نكن (303).
6: اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : اگر مردم مى دانستند در قربانى چه
فضيلتى هست ، هرآينه قرض كرده قربانى مى كردند، اولين قطره اى كه از خون
قربانى به زمين ريخته شود، صاحب آن آمرزيده مى گردد(304).
7: ام سلمه به رسول الله صلى الله عليه و آله گفت : يا
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عيد قربان مى رسد و من قيمت قربانى ندارم آيا
قرض كرده قربانى كنم ؟ فرمود: قرض كن و قربانى نما كه آن قرض ادا مى
شود(305)
ازدواج مقدس على و فاطمه صلوات الله عليهما
تقريبا يقينى است كه اين ازدواج و وصلت مقدس در
سال دوم هجرت بوده است شيخ طوسى (306) فرموده : روز
اول ذوالحجة روز ولادت ابراهيم خليل عليه السلام است در آن روز
رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه را با اميرالمؤ منين عليه السلام تزويج كرد و
روايت شده : در ششم آن ماه ، مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج 43 ص 92، از مصباح
نقل كرده است ، در تاريخ يعقوبى و اعلام الورى
سال اول هجرت نقل شده است ولى اصح سال دوم است .
اين ازدواج مقدس كه سبب پيوند امامت با نبوت بود، به امر خداوند انجام گرفت و آنگاه
كه به رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: چرا فاطمه را به على دادى و به
فلانى ندادى ؟ فرمود: خدا چنين كرد.
مرحوم مجلسى از امالى مرحو شيخ طوسى نقل كرده : على عليه السلام فرمايد: ابوبكر و
عمر پيش من آمده و گفتند: اى كاش محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفته و از
فاطمه خواستگارى ميكردى ، مى فرمايد: من محضر آن حضرت آمدم ، چون مرا ديد خنديد و
فرمود: يا على از اين خانه چه قصدى دارى ؟
گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من پسر عموى شما هستم ، در اسلام سابقه
دارم ، شما را يارى كرده و در راه خدا جهاد كرده ام ، فرمود: يا على راست مى گويى تو
بالاتر از اينها هستى ، گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمه را به من
تزويج كنيد، فرمود: پيش از تو كسانى از فاطمه خواستگارى كرده اند، و در همه اظهار
كراهت كرده است . اما تو منتظر باش تا برگردم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به اتاق فاطمه رفت ، فاطمه بپا خاست ، عباى آن
حضرت را از دوشش گرفت ، كفشش را بيرون آورد، آب وضو تهيه كرد، حضرت وضو
گرفت ، فاطمه پاهاى مبارك او را شست و نشست .
آنگاه حضرت فرمود: فاطمه جانم ، عرض كرد: لبيك يا
رسول الله فرمود: على بن ابيطالب كسى است كه قرابت و
فضل و اسلام او را شناخته اى من از خدايم خواسته ام تو را به بهترين و محبوبترين
خلقش تزويج كند، على از تو خواستگارى مى كند نظرت چيست ؟
فاطمه ساكت شد، و سر به زير انداخت ولى روى برنگردانيد،
رسول الله در قيافه او احساس قبول كرد، آنگاه به پا خاست و گفت : الله اكبر سكوت
فاطمه حاكى از رضاى اوست .
در اين هنگام جبرئيل نازل شد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمه را به على
تزويج كن ، خدا فاطه را براى على و على را براى فاطمه پسنديده است ، آنگاه حضرت
، فاطمه را به من تزويج كرد و دست مرا گرفت و فرمود: برخيز به نام خدا و بگو:
على بركة الله و ماشاء الله لاقوة الابالله توكلت على الله ؛ سپس مرا آورد و
در نزد فاطمه نشانيد، بعد گفت : خدايا على و فاطمه محبوب ترين خلق تو نزد من هستند،
خدايا على و فاطه را دوست بدار و در نسل آن دو بركت بگذار و بر آن دو از جانب خودت
حافظى برگمار، من آن دو، و فرزندان آن دو را از شر شيطان رجيم درامان تو قرار مى
دهم (307).
جهيزيه فاطمه عليهاالسلام
بنابود على بن ابى طالب عليه السلام زره خويش را بفروشد و براى فاطمه
عليهاالسلام جهيزيه تهيه نمايد، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: يا على
زره را بفروش . امام عليه السلام مى فرمايد: زره را فروخته قيمت آن را در محضر
رسول خدا به زمين ريختم ، حضرت از من نپرسيد اينها چقدر است من نيز مقدار آن را نگفتم .
حضرت مشتى از آن پول
را برداشت و به بلال داد، فرمود: براى فاطمه عطر تهيه كن ، آنگاه دو دست
خويش را از آن پولها پر كرد و به ابى بكر داد و فرمود: براى فاطمه آنچه از لباس
و وسائل منزل لازم است بخريد، عمارياسر و چند نفر را نيز همراه و به بازار مدينه آمده
وسائلى كه لازم بود با صلاح ديد ابوبكر خريدند، جهيزيه دختر درهم ، خمارى (چارقد
بزرگ ) به چهار درهم يك عدد قطيفه سياه بافت خيبر، يك عدد صندلى كه وسط آن را با
ليف خرما بافته بودند، و دو عدد تشك از كتان مصرى ، كه يكى را با ليف خرما و ديگرى
را با پشم گوسفند پر كرده بودند(308) چهار عدد بالش از پوست طائف كه با علف
ادخر پر شده بود، پرده اى از پشم ، حصيرى بافت هجر (309).
يك عدد دستاس ، يك عدد كاسه مسى براى خضاب ، يك عدد ظرف آب از پوست ، كاسه اى
براى شير، يك عدد مشك آب ، آفتابه اى قير اندود، يك عدد سبوى سبز، دو عدد كوزه
سفال ، مقدارى از وسائل فوق را ابوبكر و مقدارى را اصحاب آن حضرت
حمل مى كردند، چون آنها را محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم آوردند، حضرت
با دست حركت مى داد و مى گفت : بارك الله
لاهل البيت .
امام فرمايد: بعد از مراسم عقد يك ماه گذشت كه پشت سر ان حضرت نماز مى خواندم و از
عروسى فاطمه چيزى نمى گفتم ، زنان حضرت گفتند: آيا از
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم نمى كه فاطمه را به خانه ات ببرى ؟ گفتم :
شما ز او بخواهيد، ام ايمن گفت : يارسول الله اگر خديجه كبرى زنده بود با عروسى
فاطمه شاد مى شد، على زنش را مى خواهد، چشم فاطمه را با شوهرش روشن فرماييد و
جدايى آن دو را از بين ببريد، چشم ما را نيز با اين كار روشن فرماييد.
حضرت فرمود: چه شده كه على زنش را از من نمى خواهد انتظار داشتم كه بخواهد، امام
عليه السلام فرمايد: گفتم : يارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم شرم مانعم مى
شود، حضرت فرمود: از زنان كسى اينجا هست ، ام سلمه گويد گفتم : من ام سلمه ، اين
زينب و اين فلان و فلان است ، فرمود: براى دختر و پسر عمويم حجره اى از خانه من آماده
كنيد، گفتند: كدام حجره را يا رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ؟ فرمود: حجره
خودت را، بعد به زنان امر فرمود: فاطمه را زينت كنند و آنچه لازم است انجام دهند.
ام سلمه گويد: به فاطمه گفتم : عطرى دارى كه براى خودت تهيه كرده باشى ؟
فرمود: آرى ، شيشه اى آورد، در دست من ريخت من چنان عطرى هرگز نديده بودم گفتم : اين
عطر از كجاست ؟ فرمود: از دحيه كلبى (310) او محضر
رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مى آمد، پدرم گفت : فاطمه بالش را بياور و
براى عمويت پهن كن ، من بالش پهن مى كردم ، دحيه روى آن مى نشست ، و چون برمى
خاست از لباسش مى ريخت پدرم امر مى كرد، آنها را جمع كنم ، على عليه السلام در آن
باره از حضرت سؤ ال كرد فرمود: يا على آن عنبرى داست كه از بالهاى
جبرئيل مى ريخت .
على عليه السلام فرمايد: آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: طعام
خوبى براى خانواده ات مهيا كن ، گوشت و نان را ما تهيه مى كنيم ، خرما و روغن را تو
تهيه نما، من خرما و روغن خريدم ، رسول خدا آستين بالا زد، خرما، را در روغن مى انداخت ...
و گوسفند چاقى را براى ما فرستاد كه ذبح كرديم و نان بسيارى براى ما تهيه
فرمود.
بعد فرمود: يا على هر كه را خواستى براى وليمه دعوت كن ، من به مسجد آمدم . مسجد
پر از مردم بود، حيا مانع شد كه گروهى را بخوانم و گروهى را نخوانم لذا به
بلندى رفته و صدا زدم : اجيبوا الى وليمة فاطمة به وليمه فاطمه بياييد،
مردم چنان زياد آمدند كه از كثرت آنها و كمى طعام ترسيدم ،
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود يا على از خدا مى خواهم كه به طعامت بركت دهد،
همه از طعام خوردند و از آشاميدنى آشاميدند و براى من دعاى بركت كردند....
حضرت كاسه هايى از آن طعام به منزل زنانش فرستاد، كاسه ديگرى نيز برداشت و
فرمود: اين هم مال فاطمه و شوهرش ، و چون وقت عصر شد
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ام سلمه فاطمه را پيش من بياور، من رفتم
فاطمه را آوردم صديقه طاهره از كثرت حياء عرق مى ريخت به طورى كه پايش لغزيد و
افتاد، حضرت فرمود: خدا در دنيا و آخرت لغزش تو را ببخشايد اقالك العثرة فى
الدنيا و الاخرة .
فاطمه زهرا محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ايستاد، حضرت صورت او را
باز كرد تا على عليه السلام او را ديد، آن وقت دست فاطمه را در دست على گذاشت و
فرمود: يا على دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر تو مبارك باد، فاطه براى تو
بهتر زنى است و اى فاطمه على براى تو بهتر شوهرى است برويد به
منزل خويش ....(311)
بدين طريق صديقه طاهره به دودمان حضرت ولى الله قدم گذاشت تا از آن وصلت سيد
جوانان اهل بهشت و از آنها حجج طاهره و راهنمايان توحيد صلوات الله عليهم قدم به دنيا
گذاشته و ظلمت سراى جهان را منور فرمايند.
|