رسول خدا صلى الله عليه و آله آدم كشته است
شيوخ ثلاثه : ابوبكر و عمر وعثمان در هيچ جنگى وارد ميدان نشده و با دشمن روبرو
نگرديدند، نه زخمى خوردند و نه زخمى زدند و نه آدمى كشتند، در احد هر سه از
فراركنندگان بود، شيعه و سنى در آن متفقند، در بدر نزديك
رسول خدا صلى الله عليه و آله درعريش بودند، و فرارشان در خيبر زبانزد خاص و
عام است و حتى ابن ابى الحديد آن را به نظم درآورده و گويد: ان انس لاانسى الذين
تقدما .
امام على بن ابيطالب عليه السلام كه از خودگذشتگى و دلاورى هايش احتياج به گفتن
ندارد، لذا بعضى از اهل سنت در توجيه اين مطلب خواسته اند بگويند كه كار نظامى
گرى غير از حكومت و سياستمدارى است ، على عليه السلام كارش نظامى گرى بود و آنها
سياستمدار و نمى بايست جنگ بكنند، آن ها در محضر حضرت
رسول صلى الله عليه و آله در جنگ بودند، و به اتفاق آن حضرت تدبير امور نموده و
ميدان را اداره مى كردند.
همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در جنگها شركت مى كرد ولى نه آدمى مى
كشت ونه كسى را زخمى كرد، او فقط اداره ميدان مى فرمود. ولى اين سخن
باطل و عارى از حقيقت است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله در بعضى از جنگها
مثل احد دو تا زره مى پوشيد و جنگ مى كرد و از على عليه السلام
نقل شده : چون تنور جنگ شعله ور مى شد ما آن حضرت را براى خود پناهگاهى مى يافتيم
: كنا اذا اشتد الباءس اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله
در جنگ احد آن حضرت ابى بن خلف را با حربه خود كشت : عبارت ابن
هشام در سيره ، ج 13، ص 135، و واقدى در مغازى ، ج 1، ص 308 چنين است : و ابى
بن خلف بن وهب ، قتله رسول الله صلى الله عليه و آله بيده ؛ مرحوم طبرسى در
شاءن نزول آيه و يوم يعض الظالم على يديه (390) فرموده : و اما
ابى بن خلف فقتله النبى صلى الله عليه و آله يوم احد بيده فى المبارزة
(391)
ابوسفيان و قبر حمزه
علامه امينى در الغدير از ابن ابى الحديد نقل مى كند: ابوسفيان پس از به خلافت
رسيدن عثمان بن عفان ، در احد بر سر قبر حمزه رضوان الله عليه آمده و با
لگد به قبر حمزه مى زد و مى گفت : اباعماره سر از خاك بردار حكومتى كه براى آن با
شمشير به جان هم افتاديم الان در دست بچه هاى ماست و با آن بازى مى كنند(392)
و نيز در همانجا نقل كرده : ابوسفيان در منزل عثمان گفت : حالا كه بعد از ابوبكر و عمر،
خلافت به تو رسيد، آن را مانند توپ بازى دست به دست كن و اركان آن را از بنى اميه
قرار بده ، اين فقط پادشاهى است ، من نمى دانم بهشت و جهنم يعنى چه ؟!
آرى ابوسفيان اين چنين بود، و شعارهاى :
اعل هبل و نحن لنا العزى و لاعزى لكم از او گذشت كه در پايين كوه
احد شعار شرك و كفر مى داد، امروز در مكه معظمه بزرگترين بازار و خيابان آن
، شارع ابى سفيان نام دارد، عمارها، ياسرها، سميه ها،... از ياد فراموش شده
ولى ابوسفيان زنده است ، زيرا كه تا زنده بود بر مزار بت پرستى اشك مى ريخت و در
مجلس عثمان ، بهشت و جهنم را مسخره كرد و نيز يكى از از خيابانهاى مكه شارع لهب
نام دارد، به صاحب مسافرخانه كه نامش ابوسليمان بود گفتم : اى ابوسليمان
چرا نام خيابان مكه را شارع ابولهب گذاشته اند؟!! گفت : چه كنيم مكه شهر او بوده است
، در آن شهر مقدس اگر بگرديد، خواهيد ديد در يكى از پس كوچه ها هم نوشته است :
شارع فاطمه الزهرا آرى در منطق وهابيهاى مزدور بايد نام فاطمه در پس كوچه
ها باشد ولى نام ابوسفيانها در شوارع بزرگ .
تكميل مطلب
پس از برگشتن رسول الله صلى الله عليه و آله از احد طبيعى بود كه تهمتها و
سمپاشى ها به جوسازى ها از طرف منافقان مريض القلب بوجود خواهد آمد، و براى عده
اى از مؤ منين خالص مساءله خواهد شد كه با آن كه
رسول الله صلى الله عليه و آله در ميان ما بود و توفيق خدا رفيق ما، پس چرا شكست
خورديم ، براى خواباندن آن سر وصدا مى بايست آيات وحى پا درميانى كند.
لذا حدود هشتاد آيه در اين رابطه از آيه 120 تا آخر سوره
آل عمران نازل گرديد و فراز و نشيبها هموار شد و سر وصداها خوابيد،
وعلل شكست تشريح گرديد.
خداوند فرمود:
و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء... و
ليمحص الله الذين آمنوا (393)
شكست گاهى در مسلمانان بوجود مى آيد تا ايمان
اهل ثبات ظاهر شود، و عده اى شهيد گردند و خون آنها سند انقلاب را امضاء كرد، آرى
بايد براى راه توحيد و راه خدا، خون داد.
خداوند فرمود: شما اول غالب شديد، كفار را درو مى كرديد، ولى بعدا
عوامل شكست را به وجود آورديد، شما در دفاع از سنگر عينين سست شده و اختلاف كرديد و
سفارش رسول الله صلى الله عليه و آله را
عمل ننموديد، عده اى به خاطر غنيمت سنگر خود را خالى كرديد تا اين شكست پديد آمد
و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم
من بعد ما اراكم ما تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة .(394)
خداوند فرمود: شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را گذاشت و به كوه فرار كرديد،
با آنكه آن حضرت فرياد كشيد: من اينجا هستم كجا فرار مى كنيد، ولى شما به صداى ا
اهميت نمى داديد: اذ تصعدون و لاتلوون على احد و
الرسول يدعوكم فى اخريكم (395)
خدا فرمود: آنهايى كه فرار كردند، علت فرار آن بود كه گناهان گذشته در آن ها اثر
بدى گذاشته بود، با وجود آن ، خداوند از اين گناه عفو فرمود: الذين تولوا منكم
يوم التقى الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ماكسبوا و لقد عفا الله عنهم
(396)
شما با آنكه دو برابر شكست احد را در بدر به كفار وارد كرديد، مى
گوييد چرا چنين شد؟ علت خود شما بوديد: اولما اصابتكم مصيبة قد اصبتم مثليها
قلتم انى هذا قول هومن عند انفسكم (397)
ماجراى حمرا الاسد
ابوسفيان آنگاه كه از احد بازگشت مى دانست كه
رسول الله صلى الله عليه و آله زنده است ولى در پيش خود گفت : اين مقدار پيروزى
فعلا كافى است ، لذا بعد از دادن شعارهاى كفر بطرف مكه راه افتاد، على بن ابى
طالب عليه السلام به آن حضرت خبر آورد كه مشركان سوار شترها و اسبان را يدك مى
كشند، حضرت فرمود: پس قصد مكه را دارند، مشركان به راه ادامه داده تا به محلى كه
روحا نام داشت رسيدند، در آنجا همهمه اى برخاست و به يكديگر گفتند: يعنى چه
؟ از اين لشكركشى چه سود؟ نه محمد را كشتيد و نه دختران مدينه را به اسارت
گرفتيد، برگرديد تا كارشان را به اتمام رسانيم و اسلام و آورنده آن را براندازيم
، اين سخنان مؤ ثر افتاد، ابوسفيان قبول كرد كفار تصميم گرفتند كه به مدينه
برگردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از جريان با خبر شد و خواست دشمن را
بترساند و به آنها نشان دهد كه هنوز نيرومند است و قدرت مقابله دارد، تلفات
احد او را سست نكرده است ، تا شايد ابوسفيان مطلع شده و برگردد.
حضرت از يارانش خواست كه در تعقيب ابوسفيان خارج شوند، و فرمود: فقط كسى حق
آمدن دارد كه در احد شركت كرده باشد، هفتاد نفر با آن حضرت با آن كه زخمى و
مجروه هم بودند از مدينه خارج شدند(398)دو جريان در اين تصميم اثر بزرگى اين
كه چون حضرت به حمراالاسد در سه فرسخى مدينه رسيد در آن جا اردو زد،
دستور مى داد هيزم جمع كرده و شبها هر كس آتش روشن كند، به طورى كه شبها در پانصد
محل آتش روشن مى كردند (399) اين آتشها از دور ديده مى شد، وكفار فكر مى كردند،
اگر اطراف هر آتش اقلا ده نفر باشد عدد مسلمانان پنج هزار است .
ديگرى آن كه : مردى به نام معبد خزاعى كه مشرك بود در حمراءالاسد به محضر آن
حضرت رسيد، قبيله خزاعى اعم از مسلم و كافر آن حضرت را دوست داشتند، اخبار را از وى
كتمان نمى كردند، معبد گفت : يا محمد صلى الله عليه و آله شكست تو در احد بر
ما خيلى گران است ، دوست داشتيم كه خدا تو را بر آنها پيروز گرداند، آنگاه از آن
حضرت خداحافظى كرده و در روحاء به ابى سفيان رسيد، ديد آن ها قصد رجوع
دارند و مى گويند: اشراف و بزرگان ياران محمد را كشتيم ، ولى پيش از آن كه كارشان
را تمام كنيم برگشتيم .
دراين بين ، ابوسفيان معبد را ديد و چون با او آشنايى داشت گفت : يا معبد چه خبرى دارى ؟
معبد گفت : محمد با يارانش در تعقيب شماست ، من تا به
حال گروهى به اين كثرت نديده ام ، دلهايشان در عداوت شما آتش گرفته ، آن ها كه در
احد شركت نكرده بودند، نادم شده و اكنون به لشكريان او پيوسته اند،و چنان
بر شما غضبناك هستند كه قابل وصف نيست .
ابوسفيان كه خود را باخته بود، گفت : چه مى گويى ؟ واى بر تو، معبد گفت : به خدا
قسم به اين زودى گوشهاى اسبان را از دور خواهى ديد، ابوسفيان گفت : به خدا قسم ما
تصميم گرفته ايم به مدينه برگشته و آنها را
مستاءصل نماييم ، معبد گفت : به خدا من تو را از اين كار نهى مى كنم زيرا كثرت
لشكريان محمد صلى الله عليه و آله مرا وادار كرده اشعارى در آن رابطه بگويم ، آنگاه
اشعارش را خواند.
ابوسفيان و يارانش از قصد خود پشيمان شده و راه مكه را در پيش گرفتند گروهى از
قبيله عبد قيس بر آنها گذر كردند، ابوسفيان پرسيد: قصد كجا را داريد؟گفتند: به
مدينه مى رويم ، گفت : مى توانيد پيامى از من به محمد برسانيد، در
مقابل فردا در بازار عكاظ كه به من رسيديد، شتران شما را پر از بار كشمش
خواهم كرد، گفتند: آرى گفت : به محمد بگوييد كه ما قصد برگشتن به مدينه هستيم تا
تو و يارانت را مستاءصل نماييم آنگاه به طرف مكه به راه افتادند.
مردان قبيله عبد قيس چون به حمراءالاسد رسيدند، گفته ابوسفيان را به حضرت
رسانيدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند: حسبناالله ونعم
الوكيل وچون براى حضرت مسلم گرديد كه كفار به مكه رفته اند، زيرا كه
معبد خزاعى به آن حضرت سفارش كرده بود: ابوسفيان و يارانش ترسان و
لرزان به مكه بازگشتندت به مدينه مراجعت فرمود. آيات 172 - 174 از سوره
آل عمران در اين رابطه است : الذين استجابوالله و
الرسول من بعد ما اصابهم القرح الذين احسنوا منهم و اتقوا اءجر عظيم # الذين
قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالو حسبناالله ونعم
الوكيل # فانقلوا بنعمة من الله و فضل لم يمسسهم سوء واتبعوا رضوان الله والله
ذوفضل عظيم
منظور از الناس اول ، كاروان عبدقيس و از الناس دوم ، ابوسفيان و
ياران او مى باشد، جمعوالكم يعنى ابوسفيان و كفار افراد خود را براى حمله
به شما گرد آورده اند .
فاجعه رجيع
در ماه صفر از سال سوم واقعه هولناك رجيع اتفاق افتاد، ابن اسحاق و طبرسى
آن را قبل از قتل عام ، بئرمعونه نقل كرده اند هنوز، زخم احد اليتام نيافته
و خون شهداء خشك نشده بود كه اين واقعه هولناك پيش آمد و شش نفر مؤ من واقعى به
شهادت رسيدند.
بعد از جنگ احد كه در شوال سال سوم بود در ماه صفر هياءتى از قبيله
عضل و قاره به مدينه آمده و به رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: در قبيله ما
مسلمانانى هستند، چند نفر براى ما بفرست كه ما را قرآن بياموزند، و احكام دين ياد بدهند،
حضرت شش نفر از ياران خود را ماءمور اين كار كرد، و آنها عبارت بودند از: مرثدبن
ابى مرثد خالدبن بكير، عاصم بن ثابت ، خبيب بن عدى ، زيدبن دثنه (400) و
عبدالله بن طارق رئيس آن گروه مرثدبن ابى مرثد بود، آن شش نفر در آن هياءت از
مدينه خارج شدند و به اميد آن كه به قبيله آن ها رسيده ؛
مشغول تعليم قرآن و احكام دين شوند، راه مى رفتند، و چون به رجيع در ناحيه
حجاز رسيدند، نقشه عوض شد، و توطئه اى كه در نظر بود واقع گرديد و آن اين كه :
در كنار رجيع كه آب قبيله هذيل
بود، فرياد كرده و گفتند: اى قبيله هذيل بياييد وياران محمد را بكشيد، و از آن ها انتقام
بگيريد ياران رسول الله صلى الله عليه و آله تا خواستند حركت كنند، ديدند صد نفر
كماندار شمشير به دست اطراف آن ها را گرفته اند.
مسلمانان شمشير كشيده آماده جهاد شدند، دشمنان گفتند: به خدا قسم ما به فكر كشتن شما
نيستيم ، مى خواهيم شما را اسير گرفته و به
اهل مكه بفروشيم و پولى به دست آوريم ، تسليم شويد كه با خدا عهد مى بنديم شما را
نكشيم .
مرثد و عاصم و خالد گفتند: به خدا قسم عهد مشرك
راقبول نداريم ، آن ها آن قدر جنگيدند كه شهيد شدند ولى سه نفر ديگر اسير گرديدند
زنى از مشركان به نام سلافه دختر سعد كه دو پسرش در حد به دست عاصم
كشته شده بودند، نذر كرده بود كه اگر سر عاصم را پيش او بياورند در كاسه سرش
شراب بنوشد و به آورند صد تا شتر پاداش بدهد.
دشمن گفت : فرصت خوبى است ، سر عاصم را بريده و پيش سلافه برده صاحب صد
شتر باشيم ، چون خواستند سر او را قطع كنند، به قدرى زنبور اطراف جسد جمع شده
بود كه نزديك شدن به آن غير ممكن بود گفتند: صبر كنيد، شب زنبوران مى روند، سرش
را قطع مى كنيم ولى خدا نخواست ، كاسه سر يك موحد، كاسه شراب يك زن مشرك
باشد، لذا شب سيل آمد و جسد پاك عاصم را برد.
كفار هذيل به قصد فروريختن سه اسير به طرف مكه راه افتادند. چون نزديكى مكه به
ظهران رسيدند عبدالله بن طارق طناب را از دستش باز كرد، شمشير به دست
گرفت ، مردان هذيل از او عقب كشيده و سنگبارانش كردند تا شهيد گرديد قبر شريفش در
همان جا است .
اما خبيب و زيد بن دثنه مدتى در دست حجيربن ابى اهاب و صفوان بناميه اسير بودند،
سپس خبيب را به تنعيم آوردند تا به دار آويزند، گفت : رهايم كنيد تا دو ركعت
نماز بخوانم ، گفتند: باشد، او دو ركعت نماز
باكمال آرامش ادا كرد، آنگاه به آنها گفت : به خدا اگر گمان نمى كرديد كه
طول دادن نماز براى ترس از كشته شدن است بسيار نماز مى خواندم سپس او را بالاى
چوبى بستند، گفت : خدايا ما پيام رسولت رارسانديم ، از پيشامد ما او را مطلع گردان ،
خدايا اين دشمنان راتا آخر بشمار، آنها راپراكنده و دور از يكديگر درغربت بميران و
كسى از آنها را زنده مگذار. اللهم اناقد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداه ما يصنع
بنا ثم قال : اللهم احصهم عددا واقتلهم بددا ولاتغادر منهم احدا .(401)
آنگاه شهيدش كردند، رضوان الله عليه :
حديث مرد مؤ من باز با تو گويم
|
كه چون مرگش رسد خندان بميرد
|
اما زيد بن دثنه كه در دست صفوان بن اميه اسير بود، او را به غلام خويش كه نسطان
نام داشت تحويل داد تا به تنعيم كه خارج از حرم بود، برده و بكشد، عده اى از
قريش كه ابوسفيان نيز جزء آنها بود، در كشتن او حاضر شدند، ابوسفيان به او گفت :
دوست دارى كه به جاى محمد در ميان ما بود و دگردنش را مى زديم و تو در ميان خانواده
ات بودى ؟ گفت : به خدا قسم حتى خوش ندارم كه محمد در خانه اش باشد و خارى در
پايش خلد و من در عوض آن در ميان خانواده ام باشم :
قال : والله ما احب ان محمدا الان فى مكانه الذى هو فيه تصيبه شوكة تؤ ذيه و انا جالس
فى اهلى .
ابوسفيان از آن ايمان و ايثار درعجب شده و گفت : نديده ام فردى كسى را دوست بدارد آن
چنان كه ياران محمد او را دوست دارند، آنگاه نسطاس او را شهيد كرد(402)
واقعه هولناك چاه معونه
اين واقعه هولناك را در آن چهل يا هفتاد نفر از قاريان قرآن شهيد شدند در ماه صفر بعد
از جنگ احد نوشته اند على هذا آن از حوادث سوم هجرت بوده است ، زيرا كه
سال هجرى از ربيع الاول شروع مى شود و آن حضرت در 12 ربيع
الاول وارد مدينه شده اند.
طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه : ولاتحسبن الذين قتلوا فى
سبيل الله (403) نقل كرده : مردى به نام ابوبراء عامربن مالك كه او را ملاعب
الاسنة (404) مى گفتند به مدينه آمد و او رئيس قبيله بنى عامر بود، به محضر
رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، هديه اى نيز با خود آورده بود، حضرت فرمود:
هديه مشرك را قبول نمى كنم ، اگر مى خواهى هديه ات را بپذيرم بايد اسلام بياورى ،
او اسلام نياورد دورى و مخالفت هم نكرد، آنگاه گفت : يا محمد اين دين كه بدان دعوت مى
كنى خوب است اگر مرانى از يارانت را به نجد بفرستى و آنها دين تو را تبليغ
كنند اميدوارم كه مردم دعوتت اجابت نمايند حضرت فرمود: از
اهل نجد نسبت به آنها مى ترسم ، گفت : من آنها پناه مى دهم ، بفرست تا مردم را
به دين تو بخوانند.
حضرت هفتاد نفر (405) از قاريان قرآن و جوانان پرشور را به فرماندهى منذربن
عمرو، ماءمور اين كار كرد، و از آن جمله بودند، حارث بن صمه ، حرام ملحان ، عروة بن
اسماء، نافع بن بديل بن ورقاء و عامربن فهيره و آن در
سال چهارم هجرت بعد از چهار ماه از جنگ احد بود(406) آنها از مدينه خارج شده
تا به بئر معونه رسيدند و آن چاهى بود ميان اراضى بنى عامر و سنگلاخ بنى
سليم .
در آمجا اردو زده و به استراحت پرداختند، آنگاه نامه
رسول خدا را توسط حرام بن ملحان به عامربن
طفيل رئيس قبيله بنى عامر فرستادند، چون او نامه را به عامر داد، وى به نامه
حضرت نگاه و اعتنا نكرد، حرام بن ملحان خطاب به قوم او گفت : اى مردم چاه معونه ! من
نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما هستم و شهادت مى دهم كه ان لااله
الله و اشهدان محمدرسول الله ، به خدارسولش ايمان بياوريد، در آن مردى از گوشه
اطاق خارج شد و نيزه اى بر پهلوى آن منادى توحيد زد كه از پهلوى ديگرش خارج شد،
فرياد كشيد: الله ابكر فزت و رب الكعبة آرى او به نجات رسيد، و در راه
خدا كشته شد و از افراد احياء عند ربهم يرزقون گرديد.
آنگاه عامربن طفيل از مردم خواست كه بر سر ياران حرام بن ملحان ريخته و آن ها را بكشند،
مردم گفتند: ما اين كار را نمى كنيم ، چون ابوبراء به آنها امان داده ، امن او را ناديده نمى
گيريم . عامربن طفيل چون از آنها ماءيوس از قبائل بنى سليم در اين كار كمك طلبيد، آنها
دعوت او را اجابت كرده ياران رسول الله صلى الله عليه و آله و قاريان قرآن را
محاصره نمودند.
آن رادمردان چون چنين ديدند شمشير كشيده و به جهاد پرداختند وبعد از چندى همگى شربت
شهادت نوشيده و به جوار حق رفتند جز كعب بن زيد كه در ميان شكتگان افتاد، او زنده
ماند تا در جنگ خندق شهيد گردى . عمروبن اميه و مردى از انصار
مشغول چرانيدن مركبهاى آن ها بوده و از جراين خبرى نداشتند، آن دو ديدند كه مرغان هوا
مرتب به طرف چادرهاى آنها مى روند، از ديدن مرغان مشكوك شده و به اردوگاه شتافتند،
قتل گاهى ديدند كه موى بر اندام آدمى راست مى شد، اجساد مردان توحيد در درياى خون
شناور بودند دشمنان هنوز از آنجا نرفته بودند.
مرد انصارى به عمروبن اميه گفت : تكليف چيست ؟ گفت برگرديم به مدينه و
رسول الله صلى الله عليه و آله را خبر كنيم ، انصارى گفت : از قتلگاهى كه منذربن
عمرو در آن كشته شده ، كناره نمى گيرم اين بگفت و بر مشركان حمله كرد، او هم در كنار
ياران توحيد به خاك افتاد و به خون غلطيد كفار عمروبن اميه را اسير گرفتند، او گفت
من ازقبيله مضر هستم ، عامربن طفيل موى پيشانى او را قطع كرد و گفت : به جاى
عتق برده اى كه بر عهده پدرم بود او را آزاد كردم .
عمرو در مدينه به خدمت رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه هولناك و
دلخراش را به حضرت گزارش كرد، حضرت كه دنيا در نظرش تيره و تار شده بود،
فرمود: اين كار ابوبراء من در اول از اين اقدام ناخوش بوده و از آن بيم داشتم .
چون ابوبراء از اين قضيه آگاه شد، بسيار ناراحت گرديد كه عامربن
طفيل امان دادن او را هيچ شمرده و آن كشتار را بوجود آورده است .(407)
سال چهارم هجرت
اجلاء يهود بنى نضير
اين كار در ماه ربيع الاول در سى و هفتمين ماه از هجرت واقع شده (408) على هذا اولين
عمل تاريخى در سال چهارم هجرت مى باشد، در بيان وقايع
سال اول هجرى گفته شد كه قبائل يهود به محضر آن حضرت آمده و پيمان عدم تعرض
بستند، از جمله آنان يهود بنى نضير كه در اطراف مدينه در محلى به نام
فرع در دهى به نام زهره سكونت داشتند.
چون رسول الله صلى الله عليه و آله در بدر بر مشركان پيروز شد، بنى
نضير پيش خود گفتند: والله اين همان پيامبر است كه در تورات اوصاف او آمده است ،
پيوسته پيروز مى شود و چون شكست احد پيش آمد، به شك افتاده و نقض پيمان
كردند.
جريان بدين قرار بود كه چون در ماجراى هولناك بئر معونه عمروبن اميه به
وقت برگشتن به مدينه ، دو نفر از قبيله بنى عامر را به انتقام يارانش بشكست و اسباب و
البسه آن دو را به مدينه آورد، از قضا آن دو نفر با
رسول الله پيمان عدم تعرض داشتند، حضرت از اين جريان ناراحت شد، اسباب را همچنان
نگاه داشت .
در اين بين عامربن طفيل قاتل شهداء بئر معونه به حضرت نوشت : يكى از ياران
تو، دو نفر از ما را كه هم پيمان شما بودند، كشته است ، خوبنهاى آنها را پيش ما بفرست
، از اين طرف آن دو نفر مقتول هم پيمان بنى نضير هم بودند، چون آنها با همه
بنى عامر پيمان داشتند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين مناسبت به آبادى بنى نضير تشريف برد تا
آنها در خوبهاى آن دو مقتلو كمك نمايند، حضرت در كنار يكى از خانه هاى آن ها نشست و
جريان را اظهار فرمود يهود از آمدن حضرت حسن
استقبال كرده و گفتند: حالا كه شما آمده ايد كمك مى نماييم ، آنگاه آماده پذيرايى شدند.
دراين بين با يكديگر خلوت كرده و به فكر توطئه افتادند حيى بن اخطب يكى از
بزرگان آنها گفت : جماعت يهود! بهتر از اين فرصتى به دست نمى آيد، محمد با
يارانش كه حتى نفر هم نيستند، به ديار شما آمده و جز على بن ابى طالب ، زبير، طلحه
، سعدبن معاذ، سعدبن عباده و... كسى را همراه ندارد، از پشت بام سنگى بر وى بيندازد، و
او را از بين ببريد، اگر او كشته شود، يارانش متفرق شده قريش به مكه مى روند، اوس
و خزرج با شما هم پيمان مى شوند، آنچه مى خواستند بكنيد الان وقتش رسيده است .
يكى از يهود به نام عمروبن حجاش گفت : من اكنون پشت بام رفته ، سنگى بر روى او
مى اندازم ، سلام بن مشكم گفت : اى قوم اين دفعه به حرف من گوش كنيد و بعد تا دنيا
هست مخالفت نماييد، شما اگر اين كار را بكنيد به او از آسمان ، خبر مى رسد كه ما به
فكر حيله بوده ايم و اين نقض پيمان است و تازه اگر موفق به كشتن او شويد، جانشينان
او تا روز قيامت به بهانه آن ، دمار از روزگار يهود برمى آورند.
گفته او مورد قبول واقع نگرديد، عمروبن جحاش سنگ را به پشت بام برد، عده اى از
يهود آن حضرت را به گفتگو مشغول كرده بودند، چون آن يهودى بالاى بام آمد، وحى
آسمانى حضرت را از توطئه مطلع كرد، حضرت به فوريت از جا برخاست و رفت ،
يارانش فكر كردند كه پى كارى رفت .
و چون آن حضرت تاءخير كرد، يارانش گفتند:
رسول خدا كه برنگشت ما براى چه كار نشسته ايم برويم ، آنگاه برخاستند، حيى بن
اخطب گفت : ابولقاسم عجله كرد، مى خواستيم در خونبها ياريش كنيم و به محضرتان طعام
بياوريم ، بالاخره ياران آن حضرت به مدينه برگشتند، يهود از كرده خويش پشيمان
شدند، كنانة بن صويراء كه از يهود گفت : مى دانيد كه محمد چرا برخاست ؟ گفتند: نه
والله نمى دانيم گفت : بلى قسم به تورات من مى دانم او را از توطئه شما خبر آمد،
خودتان را فريب ندهيد، به خدا، او رسول خدا و آخرين پيامبران است ، شما دوست داشتيد
كه آخرين پيامبر از نسل هارون باشد خدا او را از
نسل اسماعيل قرار داد. كتابهاى ما و آنچه در تورات خوانده ايم نشان مى دهد كه ولادت او
در مكه وهجرت او به يثرب خواهد بود، و صفاتش همان است كه در تورات است حتى يك
حرف هم تفاوت ندارد، دينى كه آورده براى شما بهتر از اين كه آن را
قبول نكنيد و با شما بجنگد، گويا مى بينم كه از ديارتان بيرونتان مى كند، و
اطفالتان ناله مى كنند.
گفت : ولى من پيشنهاد اولى را خوش تر دارم ، و اگر ما مسلمان بودنم دخترم شعثاء را
شماتت نمى كردند اسلام مى آوردم ولى در يهوديت مى مانم تا شريك مصيبت شما باشم .
سلام بن مشكم گفت : محمد حتما سفارش خواهد كرد كه از ديار من بيرون برويد، به
مخالفت با او بر مخيزيد، اين بلا را خود به سرمان آورديم .
در اينجا لازم است به دو آيه از قرآن مجيد اشاره مى شود يكى آن كه در دو جا از قرآن آمده
كه يهود رسول خدا را مانند پسران خود مى شناختند و يقين داشتند كه او همان پيامبر موعود
تورات است ولى عناد و لجاجت و حسد مانع از ايمان آن ها شد: الذين آتينا هم الكتاب
يعرفونه كما يعرفون ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون
(409)
و در سوره اعراف آمده : آنان كه پيروى مى كنند از
رسول درس ناخوانده كه او را در تورات و انجيل مى يابند كه به معروف امرشان نكرده
و از منكر نهى شان مى كند، و سختى و زنجيرها را از آنها برمى دارد الذين يتبعون
الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التوراة
والانجيل ياءمرهم بالمعروف و يناهم عن المنكر و يضع عنهم اصرهم و
الاغلال التى كانت عليهم (410)آرى آنها از رسالت آن حضرت كاملا آگاه بودند.
به هر حال
اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله چون به نزديكى مدينه رسيدند، مردى را
ديدند كه از مدينه مى آيد، از وى سراغ گرفتند گفت :
رسول خدا در مدينه بود، و چون به خدمت حضرت رسيدند، حضرت آنها را از توطئه يهود
مطلع كرد و فرمود: علت آمدنم همان بود آنگاه آن حضرت ، محمد بن مسلمه را فرمود: پيش
يهوديان بنى نضير رفته و به ايشان اخطار كند، كه از ديار مسلمانان خارج شوند و
فقط سه روز مهلت دارند كه آماده شده و بروند، يهود آماده رفتن شدند و چاره اى نداشتند
در آن بين از عبدالله بن ابى رئيس منافقان به ايشان سفارش رسيد كه از جاى خود تكان
نخوريد، من با دو هزار از قوم خود در كنار شما خواهم بود، همه به قلعه هاى شما خواهند
آمد، و اگر جنگى پيش آيد تا آخرين نفر حاضرند باشما كشته شوند، نظير اين سفارش
از يهود بنى قريظه و قبائل عطفان نيز به آنها رسيد واعلام حمايت كردند.
به دنبال اعلام حمايت آن طوائف ، حيى بن اخطب و يهود به فكر مقاومت افتاده و ازرفتن
امتناع كردند، اين مطلب به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، حضرت با ياران
خويش رهسپار ديار آن ها شد، و قلعه هايشان را به محاصره كشيد، عبدالله بن ام مكتوم را
در مدينه به جاى خود گذاشت ، پرچم حضرت در دست على بن ابيطالب عليه السلام
بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز ظهر رادر كنار قلعه ها به جاى آورد، بنى
نضير در قلعه ها متحصن شده و مقاومت كردند و با تير و سنگ آماده دفاع از خويش شدند،
به گمان آنكه عبدالله بن ابى و بنى قريظه به كمك خواهند شتافت ... ولى برخلاف
انتظار از هيچ كس خبرى نشد.
حضرت دستور داد، مقدارى از نخلهاى آنها راقطع كردند، اين
عمل بر ياءس آنها افزود، محاصره پانزده روز ادامه داشت ، يهوديان به ستوه آمدند، چاره
اى جز قبول فرمان ، رسول الله صلى الله عليه و آله نداشتند. بالاخره به حضرت
پيغام دادند كه حاضر به رفتن هستيم ، حضرت فرمودند، برويد جانتان در امان است از
اموالتان فقط آن مقدار كه شتران حمل كنند حق بردن داريد، ولى حق بردن سلاح اصلا
نداريد به ناچار قبول كردن . سپس محمدبن مسلمه ماءمور اخراج ايشان شد او آنها را
بيرون راند عده اى به اذرعات گروهى به اريحا جمعى به
خيبر و طائفه اى به حيره رفتند، بدين طريق شر و توطئه آنها از مدينه
و اسلام برطرف گرديد.(411)
تكميل مطلب
1: آنگاه كه بنى نضير در محاصره لشكريان اسلام قرار داشتند دو نفر از آن ها به
نامهاى سلام و يامين النظيرى اسلام آورده مال و جانشان محفوظ ماند (412)غير از آن دو،
كسى ايمان نياورده و آواره شدند.
2: براى هر كسى اين سؤ ال مطرح مى شود كه پيامبر رحمت للعالمين چرا بايهود چنان
رفتار كرد و چرا آواره شان نمود؟! ولى اينجا جاى عاطفه نيست ، جاى
تعقل نيست و حكومت عقل است ، قومى كهن محاربند قومى كه پيوسته به فكر براندازى
حكومت توحيد و نقشه كشيدن عليه آنند، به حكم اسلام حرمتى ندارند، دست اسلام عليه آنها
باز است اموال آنها بر مسلمانان حلال است اين حكم خداى تعالى است .
قرآن مجيد براى رفع هر گونه اشكال كه شايد كسى يا كسانى دچار تحريك عاطفه
شده و اين عمل را از آن حضرت بر خلاف بدانند همه كارها را بر عهده گرفت و فرمود:
خداوند اين كارها را كرد نه مسلمانان و نه پيامبرش اينك آيات را بررسى مى كنيم كه
درسوره حشر، آيه ، 59 واقعند.
3: اخراج يهود از جانب خدا بود و خدا آنها را اخراج و آواره كرد: هوالذى اخرج الذين
كفروا من اهل كتاب من ديارهم لاءول الحشر (413)
4: نخله هايى كه بريده شد و يا نگاه داشته شد همه با اذن خدا بود ماقطعم من لينة
او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله و ليخزى الفاسقين (414)
5: درباره وعده عبدالله بن ابى و تخلف او فرموده : منافقان به برادران خود از
اهل كتاب گفتند: اگر رانده شويد با شما بيرون خواهيم رفت واگر جنگى رخ دهد در يارى
شما خواهيم جنگيد ولى خدا گواه است كه دروغ مى گويند: الم ترالى الذين نافقوا
يقولون لاخوانهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لانطيع فيكم احدا
ابدا و لئن قوتلتهم لننصرنكم والله يشهد انهم لكاذبون كذبشان معلوم شد،
يارى نكردند(415)
6: به گمانم علت نزول همه سوره حشر جريان يهود بنى نضير بوده است زيرا از
اول تا آيه 19 همه در آن رابطه صحبت مى كند، و آيات 20 تا 24 را نيز آن جريان سبب
شده است ، اى ادعا با دقت روشن مى شود و در آن آيات چهارد اسم از اسماء حسنى آمده كه
زيبايى فوق تصور دارند.
اموال و املاك بنى نضير
اموال و املاكى كه بدون جنگ و خون ريزى به دست آيد، فى ء ناميده مى شود و
خاص رسول خداست ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به بنى نضير لشكر كشيد ولى
جنگى واقع نگرديد، على هذا خداوند فرمود: و ما افاء الله على رسوله منهم فما
اوجفتم عليه من خيل ولاركاب و لكن الله يسلط على من يشاء (416)
آنچه خدا از اموال واملاك بنى نضير به رسولش برگردانيد، اسبى و شترى بر آن
نتاختيد ولى خداوند پيامبرش را به هر قومى كه خواست مسلط مى كند. شيخ در تهذيب از
حلبى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: فى ء اموالى است ك در آن خونى
ريخته نشده و آدمى مقتول نگشته است ، انفال نيز مانند آن است :
قال : الفى ء ما كان من اموال لم يكن فيها هراقة دم او
قتل و الانفال مثل ذلك و هو بمنزلته (417)
در حكم اولى فى ء مخصوص رسول الله صلى الله عليه و آله است ، ولى آن حضرت در
منافع عمومى مصرف مى كند چنان كه در آيه بعدى آمدده : ما افاء الله على رسوله من
اهل القرى فلله و للرسول
على هذا آنچه از زمينها و املاك و خانه ها و سلاح و
وسائل از بنى نضير ماند همه مال رسول الله صلى الله عليه و آله بود ولى آن
حضرت ميان مهاجران تقسيم كرد. طبرسى رحمه الله در مجمع البيان فرموده :
رسول خدا صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اگر مى خواهيد غنائم را بين مهاجران
و انصار تقسيم كنم و مهاجران همچنان در خانه هاى شما بمانند و از اموالتان استفاده كنند
واگر مى خواهيد همه آنها را به مهاجران قسمت كنم ، در عوض از خانه هاى شما خارج
شوند و از اموالتان استفاده نكنند، آن مردان ايثار و توحيد گفتند: يا
رسول الله صلى الله عليه و آله غنائم را به آنها بدهيد و همچنان نيز در خانه هاى ما
بمانند، در اين زمينه آيه (9) و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة
نازل شد لذا حضرت غنائم بنى نضير را فقط به مهاجران داد و از انصار به كسى نداد
مگر به دو نفر يعنى سهل بن حنيف و ابودجانه كه اظهار حاجت كردند(418)
ايضا اين مطلب در بحارالانوار و تفسير برهان (419)از تفسير على بن ابراهيم
نقل شده است به اين طريق اسلام بر كفر و عدالت بر ستم فائق آمد و راه براى گسترش
اسلام هموار گرديد.
اموال بنى نضير به صورت مشروح
واقدى متوفاى سال 207 در مغازى نقل مى كند: وقتى كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله از قبا وارد مدينه شد، مهاجران نيز به مدينه
آمدند، اهل مدينه در جاى دادن به مهاجرين مسابقه گذاشتند، آخرالامر قرار بر قرعه شد، و
هر كس با اصابت قرعه بعضى از آنها را در خانه خود جاى داده و به عايدات شريك
كردند و آن نهايت ايثار و فداكارى بود، زنى به نام ام العلاء گويد: عثمان بن مظعون
برادر رضاعى رسول خدا صلى الله عليه و آله نصيب ما شد و تا وفاتش در خانه ما
ماند - رسول خدا صلى الله عليه و آله تا ساختن حجره هايش در
منزل ابوايوب انصارى بود، على بن ابيطالب عليه السلام در
منزل حارثة بن نعمان ساكن گرديد و حتى حضرت فاطمه عليهاالسلام را به آنجا عروس
آورند.(420)
جريان به اين قرار بود تا يهود بنى نضير از مدينه اخراج شده و
اموال آنها به دست رسول الله صلى الله عليه و آله افتاد، حضرت به ثابت بن قيس بن
شماس گفتند: قوم خويش را پيش من بخوان گفت : قبيله خزرج را يا
رسول الله صلى الله عليه و آله ؟ فرمود: نه همه انصار را. ثابت همه اوس و خزرج را
محضر آن حضرت دعوت كرد، و چون همه حاضر شدند، حضرت
اول خدا را چنان كه شايسته است حمد و ثنا فرمود و آنگاه در تعريف و قدردانى از انصار
فرمود: شما بوديد كه برادران مهاجر خود را در خانه هايتان جاى داديد و آنها را در
اموالتان شريك نموديد و بر نفس خويش مقدم داشتيد، حالا اين
اموال را خداوند رسانده است ، اگر خوش داريد ميان شما و مهاجران تقسيم كنم ، مهاجران
همچنان در خانه هاى شما بمانند و از اموالتان استفاده كنند و اگر مى خواهيد
اموال را فقط به مهاجرين بدهم و در عوض از خانه هاى شما خارج شده و براى خود مسكنى
تهيه نمايند.
سعدبن معاذ و سعدبن معاذ در جواب آن منادى توحيد گفتند: يا
رسول الله صلى الله عليه و آله اموال واملاك بنى نضير را فقط به مهاجرين تقسيم
فرماييد ولى همچنان در خانه هاى ما بمانند، انصار همه فرياد كشيدند: يا
رسول الله صلى الله عليه و آله ما همه راضى هستيم چنان نماييد
رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از آن ايثار و فداكارى غرق در شادى شده بود
فرمود: الله ارحم الانصار و ابناء الانصار .
به اين طريق : حضرت اموال و املاك بنى نضير را ميان مهاجران تقسم فرمود و از انصار
فقط به سهل بن حنيف و ابودجانه مال ابن خرشه را داد كه
اهل احتياج بودند گوئى آن ملكى بوده كه تحويل آن دو گرديد.
گويند: به ابوبكر بئرحجر و به عمربن الخطاب بئرجرم و به
عبدالرحمن بن عوف سواءله را داد كه آن را
مال سليم مى گفتند و به صهيب بن سنان ضراطه و به زبيربن عوام و
ابوسليمه بويله را عطا فرمود.(421)اين املاك را كه به اشخاص نامبرده داده
شد در نظر داشته باشيد كه در بحث فدك خواهد آمد (422)
صفاياى رسول خدا صلى الله عليه و آله
منظور از صفايا چيزهايى است كه مام مسلمين از غنائم براى خود برميدارد،
رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از غنائم صفايايى داشته و نيز از خمس بعضى
غنائم مقدارى به خود مخصوص كرده و از عايدات آنها تاءمين زندگى فرموده و در امور
اجتماعى مصرف مى كرد كه لازم است به آنها اشاره شود.
ازجمله مقدارى از املاك بنى نضير را براى خود اختصاص داد مرحوم شيخ مفيد
نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله مقدارى از
اموال بنى نضير را بر خوداختصاص داد و اين كار اولين بار بود، بقيه را ميان مهاجران
تقسيم نمود و به على عليه السلام فرمود: صفاياى آن حضرت را از آن
اموال جمع و صورت بردارى كند، و سپس آنها را صدقه (وقف ) گردانيد و تا زنده بود
در اختيار خودش بود، آنگاه توليت با على عليه السلام بود سپس در دست اولاد فاطمه
عليها السلام قرار گرفت (423)
مرحوم مجلسى نيز آن را در بحارالانوار از ارشاد و مناقب
نقل كرده است (424).
واقدى در مغازى نقل مى كند: رسول خدا را سه قسمت صفايا بود
اول اموال بنى نضير كه از عايدات آن در حوادث و پيشامدها مصرف مى كرد، دوم فدك كه
در تاءمين ابن سبيل و درماندگان مصرف مى شد(425) سوم عايدات خيبر (426) كه
سه قسمت كرده بود، دو قسمت بر مهاجران و يك سهم براى خود كه از آن به زنانش خرج
مى داد(427).
آنچه از بنى نضير براى خود نگاه داشت در زير نخلهاى آنها زراعت بسيار مى شد
و از خرما و جو گندم آنها مخارج يكساله زنانش و اولاد عبدالمطلب را مى داد، و از بقيه
اسبان جنگى و سلاح تهيه مى فرمود. مقدارى از آن سلاحها بعد از وى در اختيار ابوبكر و
عمر بود. آن حضرت اموال بنى نضير غلامش ابورافع را ماءمور كرده بود و او اى
بسا اولين ميوه و محصول رسيده را به حضرتش مى آورد.
صدقات رسول خدا صلى الله عليه و آله از اموال بنى نضير و از
اموال مخيريق بود(428) و آنها هفت قطعه ملك بودند، به نامهاى : ميثب ،
صافيه ، دلال ، حسنى ، برقه ، اعواف ، و مشربه ام ابراهيم ، كه ماريه مادر ابراهيم در
آن ساكن بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا به
منزل او مى آمد. اين مطلب را ابوالحسن بلاذرى نيز در فتوح البلدان ، ص 31، و 32
نقل كرده است و ما آن را در وقايع سال اول هجرت
فصل پيمان عدم تعرض با يهود مدينه نوشته ايم .
و نيز مى توانيد اين مطلب را در بحار، ج 22، ص 295 - 300 باب صدقات و اوقاف
رسول الله صلى الله عليه و آله و در وسائل الشيعه ، ج 13، كتاب الوقوف و
الصدقات باب اول و دهم و در كافى ، ج 7، ص 47 - 50، كتاب الوصايا باب صدقات
النبى ... و در جلد چهارم ، وفاء الوفاء كه بقاع مدينه را به طور حروف تهجى نوشته
است مطالعه فرماييد.
تكميل مطلب
در تكميل اين مطلب سه نكته را يادآور مى شويم .
اول اينكه : اختيار صفايا و بودن آنها دردست
رسول الله صلى الله عليه و آله جز براى نفع عموم نبود و حضرت آنها را در رفع
حوائج عمومى مصرف مى كرد و مساءله كى لايكون دولة بين الاغنياء منكم
(429) پياده مى گرديد، نه اينكه آن حضرت يك انسان دنيا دوست و زر اندوز باشد،
مصرف آنها در گذشته نقل گرديد، دوم اينكه : از روايات كافى وغيره برمى آيد كه
حضرت آن صفايا و اموال را بر فاطمه عليهاالسلام وقف كرده بود ولى عايدات آن را با
اجازه فاطمه در رفع حوائج مردم مصرف مى كرد، فاطمه عليهاالسلام ، نيز آنها را در
اختيار اميرالمؤ منين عليه السلام گذاشت و بعد از وى توليت با فرزندان او بود.
دركافى از امام كاظم عليه السلام نقل كرده : كه احمدبن محمد از آن حضرت از باغات
هفتگانه كه از ارثيه رسول الله صلى الله عليه و آله بود و به فاطمه رسيد، پرسيد
حضرت فرمود: آنها وقف بر فاطمه بود رسول خداصلى الله عليه و آله مخارج
ميمانهانش و مخارج پيشامدها را از آنها برمى داشت و چون رحلت فرمود، عباس عموى آن
حضرت با فاطمه درباره ارث مخاصمه كرد، على بن ابيطالب عليه السلام و ديگران
شهادت دادند كه آنها وقف بر فاطمه است و آنها عبارت بودند از:
دلال ، عواف ، حسنى ، صافيه ، مشربه ام ابراهيم ، ميثب و برقه (430).
سوم : وقف بر فاطمه عليها السلام نيز مراعات
حال امر عموم بود، چنان كه در مصرف عايدات فدك خواهد آمد و آن به حكم گذاشتن
مال در جاى امنى بود كه به مصرف عموم برسد.
|