next page

fehrest page

back page

نعيم بن مسعود و تدبير او 
با كشته شدن عمروبن عبدود، ياءس و نوميدى بر مشركان غالب شد، مسلمانان بشدت از گذرگاههاى خندق دفاع مى كردند، حتى گاهى براى نماز خواندن نيز مجال نبود، روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نتوانست نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را بخواند، مسلمانان مى گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله نماز نخوانديم ، فرمود: والله من هم نخوانده ام ، كفار فوج فوج حمله مى كردند، مدافعان با تير باران و سنگ آنها را به عقب مى راندند، و اگر مسلمانان آنى غفلت مى كردند كار از كار گذشته بود رسول خدا صلى الله عليه و آله از چادرى كه زده بودند، كنار نمى رفت و پيوسته وضع جبهه را زير نظر داشت ، غوغاى عجيبى بود وحشت عجيبى بر طرفين ، مخصوصا بر مسلمانان مستولى شده بود.
روزى جمعى از كفار، ياران رسول خدا (ص) را به باران تير گرفتند، حضرت زره بر تن و كلاه جنگى بر سر ايستاده بود، مردى به نام حيان به عرقه تيرى به بازوى سعدبن معاذ زد ونعره كشيد كه : بگير من پسر عرقه هستم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خدا چهره ات را به آتش بكشد، (و خواهيم گفت كه سعدبن معاذ از آن زخم شهيد شد)
روزها باجنگ وگريز سپرى مى شد، آينده بسيار تاريك بود منافقان در تعيف روحيه مسلمانان بيداد مى كردند، در آن بين مردى به نام نعيم بن مسعود اشجعى به محضر روسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من مسلمان شده ام ولى هنوز همه حتى قوم من مرا كافر مى دانند، هر دستورى دارى بفرما.
حضرت فرمود: هر چه بتوانى اينها را از ما بگردان ، جنگ بايد با تدبير و اغفال دشمن تواءم باشد الحرب خدعة نعيم پس ‍ از اجازه گرفتن از آن حضرت به سوى بنى قريظه رفت و با سران آن ها خلوت كرد و گفت : شما علاقه مرا نسبت به خودتان دانسته ايد، گفتند: آرى چنين است گفت : شما در اين لشكركشى اشتباه بزرگى كرده ايد، حساب شما غير از قريش و غطفان است ديار آنها از مدينه دور است ، اگر فرصتى باشد غالب ميشوند وگرنه به سوى ديار خود بر مى گردند. اما شما در نزد مدينه هستيد زنان ، اطفال و اموال شما در آن است ، اگر روزى قريش و غطفان از محاصره دست كشيده و به ديار خود برگشتند، شما چه طور مى توانيد از چنگ محمد خلاص ‍ شويد، مصلحت آن است كه : عده اى از بزرگان قريش و غطفان را به طور گروگان پيش شما بفرستند و شما آنها را در نزد خود نگاه داريد، تا آخرين نفس مسلمانان قطع نشده از اينجا نروند وگرنه ، اين لشگركشى شما عاقبت خطرناكى دارد، يهود بنى قريظه ، همه اين سخن را پذيرفته و خود را آماده كردند چند نفر را پيش ابوسفيان فرستاده و از گروگان بخواهند تا ازعدم قطع جنگ توسط آنها مطمئن شوند.
نعيم بن مسعود آنگاه خود را پيش ابوسفيان و قريش رسانيد و گفت : شما علاقه مرا نسبت به خود دانسته ايد، و مى دانيد كه دشمن محمد و دين او هستم . گفتند: آرى ، گفت : بدانيد كه بنى قريظه از كار خود پشيمان شده و به محمد اطلاع داده اند كه چند نفر از بزرگان شما را به طور گروگاه گرفته و به دست محمد بدهند و او آنها را عدام كند، و آنگاه با همكارى او شما را از مدينه برانند، اگر احيانا يهود براى اين منظور پيش شما بيايند، حتى يك نفر هم به آنها ندهيد، سپس پيش ‍ قبيله عطفان آمده و به آنها نيز چنين گفت .
فرداى آن روز كه شنبه بود، ابوسفيان چند نفر را به رياست عكرمة بن ابى جهل پيش بنى قريظه فرستاد كه : اسبان و شتران ما از كار افتاده اند، و ما در ديار خود نيستيم تا اينها را جبران كنيم ، شما بايد بزودى حمله را شروع كنيد تا كار محمد را بسازيم ، آنها جواب دادند: اولا امروز روز شنبه است كارى در آن نمى كنيم ، وانگهى بايد عده اى از بزرگان خويش را بطور گروگان پيش ما بگذاريد، تا مطئمن باشيم كه ما را تنها نگذاشته و نخواهيد رفت .
ابوسفيان با شنيدن اين سخن گفتار، نعيم بن مسعود را يادآورد و گفت : نعيم راست گفته است ، آنگاه به يهود پيغام داد كه يك نفر هم در نزد شمانخواهيم گذاشت ، مى خواهيد بجنگيد و مى خواهيد نجنگيد. يهود پس از شنيدن پيام ابوسفيان گفتند: اين همان است كه نعيم گفته است به اين طريق رشته ارتباط قريش و بنى قريظه گسيخته شد و سبب ضعف روحى هر دو گروه گرديد، آنگاه ملائكه و طوفان به سراغ آنها آمده ، كفار با ترس و واهمه ، اردوگاه را ترك كرده و پا به فرار گذاشتند.
طوفان و ملائكه 
قريش در غم و اندوه عهدشكنى يهود مى سوختند، آذوقه و علوفه بتدريج تمام مى شد، روحيه ها تضعيف مى گرديد، گذشتن از خندق محال مى نمود از آن طرف باد تندى در چند جه وزيدن گرفت و در آن هواى سرد شب ، چادرها را مى كند، اجاقها را خاموش مى كرد، ديگها را از روى اجاقها مى پرانيد بطورى كه ، طاقت كفار تمام شد، از آن طرف ملائكه كه نازل شده بودند، در دل كفار رعب و واهمه سختى بوجود آوردند به طورى كه كفار با يك پراكندگى و بى سامانى عجيب پابه فرار گذاشتند، قرآن كريم مى فرمايد: ياايهاالذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذجائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها و كان الله بما تعملون بصيرا (516)؛ منظور از ريحا همان باد تندى است كه آرام آنها را گرفت و نظم و آرايششان را بر هم زد و از جنودا ملائكه است كه آنها نجنگيدند ولى قلوب كفار را به واهمه انداختند، حذيفه يمانى گويد: به خدا قسم در روز خندق بقدرى خسته و گرسنه و در هراس بوديم كه جز خدا نمى داند، رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن شب آن چه خدا مى خواست نماز خواند، بعد فرمود: آيا كسى هست كه از كفار به من خبر آورد تا خدا او را در بهشت رفيق من گرداند، به خدا از كثرت خوف و خستگى و گرسنگى كسى برنخاست ، آنگاه حضرت مرا خواست چاره اى جز اجابت نداشتم .
فرمود: برو از اين قوم خبرى بياور ولى تا پيش من برنگشته اى كارى نكن ، من پنهانى از خندق گذشته داخل در ميان شدم ديدم طوفان به قدرى نظمشان را بر هم زده كه عقل حيران است نه چادرى برپا مى ايستد، نه آتشى روشن مى شود، نه ديگى در روى اجاق مى ماند. من در كنار آتش گروهى نشستم . ابوسفيان به پا خاست و گفت : از جاسوسهاى محمد بر حذر باشيد، هر كس بداند رفيق و همنشين او كيست من براى اين كه شناخته نشوم به عمروبن عاص كه در طرف راست من بود گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من عمروعاص هستم ، بعد به معاويه كه در طرف چپم نشسته بود گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من معاوية بن ابى سفيان هستم . آنگاه ابوسفيان گفت : مردم والله شما در ديار خود نيستيد، شتران و اسبان تلف شدند، انبانهاى ما از طعام خالى شدند، بنوقريظه ، با ما خيانت و عهدشكنى ، كردند اين باد نيز كه مى بينيد نظم ما را از هم پاشيد، نه چادرى سرپا مى گذارد و نه ديگى روى آتش ، برويد ديگر ماندن مصلحت نيست من كه مى روم ، آنگاه بر شتر خود نشست و هنوز پاى او را نگشاد كه شلاقش زد، شتر بر سه پاى خود ايستاد، ابوسفيان آنگاه به خود آمد و پاى او را بعد از برخاستن باز كرد، اگر دستور رسول الله صلى الله عليه و آله نبود كشتن ابوسفيان بر من آسان بود؛ ولى آن حضرت از دست زدن به هر كارى منعم كرده بود.
عكرمة بن ابى جهل ، به ابوسفيان فرياد كشيد: تو فرمانده لشكريان هستى اين طور آنها را گذاشته اى مى روى ؟! ابوسفيان شرمنده شد و از شتر پايين آمد آگاه زمام ناقه خود را گرفت و به مردم فرمان حركت داد، مردم حركت كردند، تا اردوگاه تقريبا خالى شد، آنگاه به عمر و بن عاص گفت : يا اباعبدالله من و تو بايد با گروهى درمقابل لشكريان محمد بايستيم ، تا لشكريان ما بكلى حركت كنند؛ زيرا از حمله محمد مطمئن نيستيم ، عمروبن عاص گفت : من مى ايستم خالدبن وليد نيز قبول كرد كه بماند، آن سه نفر با دويست نفر در مقابل مسلمامان ايستادند تا همه برفتند.
آنگاه حذيفه به طرف قبيله غطفان رفت ديد آنها هم رفته اند كفار همه در محلى به نام مراض در سى و شش ميلى مدينه جمع شده و از آنجا متفرق گشته و هر كس به ديار خود رفت . آنگاه حذيفه به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله برگشت و رفتن آن ها را به اطلاع آن حضرت رسانيد.
رسول الله صلى الله عليه و آله چون شب را به صبح آورد كسى از كفار در اطراف مدينه نمانده بود، حضرت اجازه برگشتن به مدينه را صادر فرمود، مردم شادمان و مسرور به خانه هاى خود بازگشتند، به اين طريق رسول الله صلى الله عليه و آله مدت پانزده روز و به قولى بيست روز در كنار خندق ماندند و آنگاه در ماه شوال و به قول واقدى در 23 ذوالقعده به مدينه مراجعت فرمودند.
شهداء و مقتولين 
از مسلمانان شش نفر شهيد گرديد، سعدبن معاذ كه ابن عرقه تيرى به بازوى او زد و از آن زخم شهيد شد، انس بن اوس ، عبدالله بن سهل الاشهل ، طفيل بن نعمان ، ثعلبة بن غنمه ، و كعب بن زيد، و از كفار سه نفر به درك رفتند، عمروبن عبدود، كه على عليه السلام او را كشت ، نوفل بن عبدالله ، او را نيز آن حضرت كشت ، و به قولى به دست زبير عوام به قتل رسيد و عثمان بن منبه ، او در خندق تير خورد و در مكه به درك رفت و آيات 9تا 25 سوره احزاب در اين رابطه نازل گرديد؛ و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
قتل عام و اسارت يهود بنى قريظه 
بنوقريظه آخرين طائفه از يهود بودند كه بعد از غائله خندق توسط رسول الله صلى الله عليه و آله ريشه كن شدند، آنها با اعتقاد به اين كه آن حضرت از جانب خدا مبعوث شده و رسول خدا است ، با آن حضرت كنار نيامدند، حتى حضرت راضى بود كه عهدشكنى نكنند و در دين خود بمانند ولى دست از فكر براندازى اسلام نكشيدند، و در نتيجه به دست اسلام تار ومار شدند. در مغازى و مجمع البيان در ضمن تفسير سوره احزاب آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله چون از خندق برگشت ، لباس جنگ را از تن بركند و غسل كرد و نماز ظهر خواند، درآن وقت جبرئيل آمد و گفت : چرا لباس جنگ را بركندى ، ما ملائكه هنوز لباس جنگ را كنار نگذاشته ايم خدا امر مى كند، كه به سوى بنى قريظه بروى و من پيش از تو مى روم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را خواند و پرچم را به دست او داد و فرمود: با افراد خود به طرف بنوقريظه برود آنگاه بلال را فرمود: تا در ميان مردم ندا كند كه رسول الله امر مى كند نماز عصر را در بنى قريظه بخوانيد.
حضرت خود نيز لباس جنگ پوشيده حركت كردند، در راه به قبيله بنى غنم رسيد كه منتظر حضرت بودند، فرمود: آيا سوارى از اينجا گذشت ؟ گفتند: آرى دحيه كلبى بر قاطرى ابلق كه زيرش قطيفه حريرى بود از اينجا گذشت ، فرمود: او دحيه نبود، او جبرئيل بود ماءمور شده تا بنى قريظه را متزلزل كند و به دلهايشان خوف اندازد. مردم در وقت رفتن هنوز به بنى قريظه نرسيده بودند كه آفتاب غروب كرد.بعضى نمازهايشان به قضاماند و گفتند: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرموده كه نماز عصر را در بنوقريظه بخوانيم و قضا خواندند و بعضى قبل از رسيدن به بنى قريظه قربة الى الله نماز عصر خواندند، حضرت به هيچ يك اعتراضى نفرمود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون به بنى قريظه نزديك شد على عليه السلام كه كلمات ركيك و فحش آنها را نسبت به حضرت رسول صلى الله عليه و آله شنيده بود، به محضر آن حضرت آمد و گفت : صلاح نيست كه شما به نزديك قعله ها تشريف ببريد و كلمات زشت اين افراد پليد را بشنويد، فرمود: به نظرم شما از آنها كلمات بدى نسبت به من شنيده ايد؟ گفت : آرى حضرت فرمود: اگر مرا ببينند چيزى نخواهند گفت ، و آنگاه كه به كنار قلعه آنها رسيد فرمود: يا اخوة القردة و الخنازير اهل اخزاكم الله و انزل بكم نقمته ؟ اى برادران ميمونها و خوكها ديديد چطور خدا شما را ذليل كرد و غضب خود را بر شما فرستاد؟ گفتند: يا اباالقاسم ، شما كه اين طور سخن نمى گفتيد، به هر حال بنى قريظه بيست و پنج روز در محاصره بودند كه از مقاومت افتادند، و دانستند چاره اى ندارند، واقدى گويد: به حضرت پيغام دادند كه مى خواهيم نماينده اى بفرستيم تا با شما مذاكره كند، حضرت قبول فرمود، آن ها مردى به نام نباش بن قيس را ماءمور اين كار كردند، او به حضرت پيشنهاد كرد با ما مثل بنى نضير رفتار كنيد، اموال و املاك و سلاحهاى ما، همه مال شما باشد، ما با خانواده هاى خود و آنچه شتران و ما حمل كند، از مدينه برويم ، حضرت قبول نكردند، نباش گفت : حمل شتران را هم نخواستيم ، فقط خود و خانواده ها برويم ، حضرت فرمودند: بايد تسليم بشويد و منتطر دستور بعدى من باشيد. نباش به قلعه برگشت و كلام رسول الله صلى الله عليه و آله را به آن ها رسانيد.
يك پيشنهاد نجات دهنده 
يهود چون پيام آن حضرت را شنيدند، درهاى نجات را بر خود مسدود ديدند، در آن بين كعب بن اسد رئيس يهود گفت : اى بنوقريظه به خدا قسم شما مى دانيدكه محمد پيامبر خدا است و فقط حسد و بدخواهى ما مانع شد تا به دين وى داخل شويم ؛ زيرا او از نسل اسرائيل (يعقوب ) نيست ، و از نسل اسماعيل است ، وانگهى من از اول با پيمان شكنى موافق نبودم ولى شومى و بدفكرى اين شخص (حيى بن اخطب ) ما و قوم خودش را گرفت آيا به خاطر داريد كه ابن خراش در گذشته به اينجا آمد و گفت : پيامبرى در اين شهر خواهد آمد، اگر به وقت آمدن او من زنده بمانم از او پيروى خواهم كرد و اگر زنده نماندم شمابا او از در حيله نياييد، اطاعت بكنيد و نصرتش نماييد؟!
پس بياييد به محمد ايمان بياوريم و پيروى كنيم تا مال و جان و خانواده مان در امان باشد، و در رديف مسلمانان باشيم ، اين پيشنهاد صحيح و نجات دهنده بشدت رد شد، گفتند: ما از كسى جز نسل اسرائيل اطاعت نخواهيم كرد ما اهل كتاب هستيم و نبوت در نسل ماست . كعب سخنان خود را تكرار كرد و گفت : صلاح شما در آن است ، گفتند: به هيچ وجه از تورات و نبوت موسى دست برنخواهيم داشت . كعب گفت : پس بياييد زنان واطفال خود را بكشيم و به محمد و اصحاب او حمله كنيم ، اگر كشته شويم ديگر فكر زنان و اطفال را نخواهيم داشت و اگر پيروز گشتيم باز مى توانيم تشكيل خانواده بدهيم ، حيى بن اخطب خنديد وگفت : اين بيچارگان چه گناهى دارند، سائر سران يهود گفتند: بعد از كشتن اينها ديگر زندگى بر ما شيرين نخواهد بود.
گفت : پس بياييد سبت خود را در نظر نگيريم ، و به محمد شبيخون بزنيم گفتند: سبت خود را نخواهيم شكست ، نباش بن قيس گفت : تازه سبت را شكسته و شبيخون زديم چه فائده اى خواهد داشت ؟ بالاخره مشورت به جايى نرسيد، عجيب است آنها با آنكه به رسالت حضرت عقيده داشتند و قرآن در رابطه با آنها فرموده : اهل كتاب پيامبر رامانند پسران خود مى شناسند، و فريقى از آنها حق را دانسته انكار مى كنند: الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه ابنائهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون (517)، آنها نه به آن حضرت ايمان آوردند، و نه با مسالمت و عدم تعرض زندگى كردند، لذا حضرت بناچار تار و مارشان كرد.
ابولبابه و توبه او 
يهود از طول محاصره به تنگ آمدند، راه چاره و فرارى نبود، ناچار به رسول الله صلى الله عليه و آله سفارش كردند: ابولبابة بن عبدالمنذر را كه هم پيمان ما پيش اسلام بود بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم ، حضرت به ابولبابه كه به قول واقدى فرمانده عمليات بود فرمود: پيش يهود برو و ببين چه مى گويند. او چون وارد قعله شد، دور او را گرفتند، كعب بن اسد گفت : تو ميدانى كه درگذشته چگونه تو را يارى كرده ايم ؟الان ما چه كنيم ، محمد از مادست بردار نيست مى گويد: بدون قيد و شرط تسليم من شويد، اگر از ما دست برمى داشت به شام يا خيبر مى رفتيم و ديگر عليه او كارى نمى كرديم ، ابولبابه گفت : والله او اين كار را پيش آورد، حيى گفت : نم چكار كنم ، من اميد داشتم كه در اين كار پيروز شويم ، و چون نشد با شما به قعله آمده و آماده شده ام در سرنوشت شماشريك باشم .
كعب گفت : چه نيازى دارم تو هم با من كشته شوى اطفالم يتيم بمانند، حيى گفت : چه كارى ميشود كرد، كشتارى است كه بر مانوشته شده . آنگاه كعب گفت : اى ابالباه تو را براى مشورت خواسته ايم ، نظرت چيست آيا بى قيد و شرط تسليم محمد شويم ؟ گفت : آرى تسليم شويد ولى بدانيد كه همه تان را خواهد كشت و اشاره به حلق خود كرد.
او پس از اين سخن به خود آمد: اين چه سخنى بود گفتم ، من بخدا و رسولش خيانت كردم ، يهود را از تسليم شدن منع نمودم ، آنگاه در حالى كه اشك مى ريخت از قلعه پايين آمد و به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله نيامد و ازا راه ديگرى به مدينه رفت و خود را به يكى از ستونهى مسجدالنبى بست و گفت : تا بميرم اينجا خواهم ماند مگرآنكه آيه اى در قبول توبه نازل گردد.
پس از آن ، رسول الله صلى الله عليه و آله پرسيد: ابولبابه چه شد، چرا نيامد، گفتند: يارسول الله جريان از اين قرار است ، حضرت به جاى وى اسيد بن خضير را فرمانده عمليات كرد و فرمود: اگر ابولبابه پيش من مى آمد من از خدا مى خواستم كه از او عفو كند، حالا كه خود به طرف خدا رفته ، كارى به كارش ندارم ، من او را از ستون باز نخواهم كرد، تا خدا توبه اش را قبول كند.
ابولبابه شش ، به قولى پانزده شب و روز درآنجا ماند، زنش در وقت نماز مى آمد و او را باز مى كرد، بعد از قضاى حاجت و تجديد وضو، بازخود را به ستون مى بست و با مختصر غذايى كه از خانه اش ‍ مى آوردند خود را زنده نگاه مى داشت ، جريان بنى قريظه تمام شده و رسول الله صلى الله عليه و آله به مدينه برگشته بود.
روزى آن حضرت در منزل ام سلمه بود كه قبولى توبه ابولبابه از جانب حق تعالى نازل گرديد، ام سلمه ، گويد: صداى خنده حضرت به گوشم رسيد، گفتم علت خنده ات چيست يا رسول الله صلى الله عليه و آله خدا دهانت را با خنده گرداند؟ فرمود: توبه ابولبابه پذيرفته شد، گفتم : به و مژده بدهم فرمود: اگر خواستى بگو، ام سلمه به در حجره خويش آمد، گفت : يا ابالبابه بشارت باد تو را كه خدا توبه ات را قبول كرد، مردم برخاستند كه او را از ستون باز كنند، گفت : نه به خدا، بايد رسول خدا صلى الله عليه و آله با دست خودش ‍ طناب را از من باز كند، آنگاه كه حضرت براى نماز صبح آمد او را زا ستون باز كرد(518)
در تفسير قمى نقل شده : حضرت چون به ابولبابه نزول توبه را بشارت داد، ابولبابه گفت : يارسول الله همه مالم را در راه خد به شكرانه قبول توبه ام ، احسان كنم ؟ فرمود: نه گفت : پس دو ثلثش را؟ فرمود: نه ، گفت : پس نصفش را احسان كنم ؟ فرمود: نه گفت : پس ‍ ثلثش را؟ فرمود آرى و در اين رابطه نازل شد آيه 102 از سوره توبه : و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم ... (519)
دقت 
ناگفته نماند اينها همه از تجليات ايمان به خداست كه در قلب مردان اين گونه تحول و انقلاب به وجود آورده است ، از اين جريانها دراسلام بسيار است مانند قضيه ما عز كه در نزد رسول الله صلى الله عليه و آله بر زناى خود اقرار كرد و سنگسار شد و مانند آنهايى كه در عصر على عليه السلام به وقوع پيوست براى نمونه رجوع كنيد به كافى ، ج 7، ص 188، حديث 3، كتاب الحدود و نيز ص 201، باب الحد فى اللواط، حديث 1، امروز در مدينه در مسجد النبى ، صلى الله عليه و آله نزد ضريح مبارك آن حضرت در بالاى يكى از ستونها نوشته اند اسطوانة التوبة يا استطوانة ابى لبابه و آن در جاى ستونى است كه ابولبابه خود را بدان بسته بود.
پايان واقعه 
بالاخره بنوقريظه از طول محاصره به تنگ آمده و به رسول الله صلى الله عليه و آله سفارش كردند: تسليم مى شويم هر چه درباره ما بكنى اختيار با تو است آنگاه درهاى قلعه را باز كرده و تسليم شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردان آن ها رابه طناب كشيده و به طرفى بردند، ماءمور اين كار محمد بن مسلمه بود. زنان و فرزندان را نيز به طرف ديگرى بردند. بعد به تفتيش قلعه پرداختند آنچه به دست آمد عبارت بود از هزار و پانصد قبضه شمشير، سيصد عدد زره ، دو هزار نيزه ، هزار و پانصد كلاه جنگى ، واثاثيه و ظروف و خمهاى پر از شراب و عده اى شتر آب كش و عده اى چهارپا (520)
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنارى نشست تا درباره آنها چه كارى كند. قبيله اوس كه تحت تاءثير احساسات كاذب واقع شده بودند، گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله اينها پيش از اسلام هم پيمانهاى ما بودند، و درجنگها ما را يارى كردند، آنها را بر ما ببخشيد، شما يهود بنى قينقاع را بر عبدالله بن ابى بخشيديد و از قتل آنها صرف نظر كرده و به تبعيدشان راضى شديد ما كه از عبدالله بن ابى كمتر نيستيم ، آنها متوجه نبودند كه بين قريظه به فكر براندازى اسلام هستند و بايد آن غده سرطانى قطع شود، اوس در خواسته خويش بسيار اصرار كردند .
بالاخره حضرت فرمودند: يك نفر از شما را در اين كار حكم كنم گفتند: خيلى خوب آن كى باشد؟ فرمود: سعدبن معاذ رئيس قبيله شما. گفتند: به حكميت او راضى هستيم هرچه حكم كند، همان باشد، (سعدبن معاذ در خندق زخم برداشته و در مدينه مشغول مداواى زخم خود بود)
مردان اوس به سراغ سعد رفته و گفتند: رسول الله صلى الله عليه و آله تو را درباره بنى قريظه به داورى برگزيده بر هم پيمانان خود نيكى كن ، ديدى كه عبدالله بن ابى در رابطه با بنى قينقاع چه كرد؟ او را بر الاغى سوار كرده محضر حضرت رسول آوردند. سعد به بنى قريظه گفت : به حكميت من راضى هستيد؟ گفتند: آرى (521) و به احسانت اميدواريم ، آنگاه سعدبه رسول الله صلى الله عليه و آله عرض كرد پدر و مادرم به فدايت چه مى فرماييد؟ فرمود درباره اينها حكم كن به داورى تو راضى ام ، سعد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله حكم كردم كه مردانشان كشته شوند، زنان و اطفالشان اسير گردند و اموالشان ميان مهاجر و انصار تقسيم شود، حضرت فرمود: حكمى كردى كه حكم خدا از بالاى هفت آسمان همان است .
آنگاه همه آنها رابه مدينه آوردند، در كنار بقيع گودالى كندند، يهود را بتدريج در مدت سه روز وقت صبح و عصربه آنجا مى بردند، و گردن مى زدند وقتى كه كعب بن اسيد رئيس آنها را براى كشتن مى بردند، حضرت فرمود: اى كعب آيا وصيت بن حواس آن عالم يهود كه شما را از بعثت و آمدن من خبر داد، بر تو فائده اى نبخشيد(522) گفت : آرى يا محمد همان طور بود، اگر يهود نمى گفتند كه از مرگ مى ترسد به تو ايمان مى آوردم و تصديقت مى كردم ولى من بر دين يهود هستم بر آن زنده بودم و بر آن مى ميرم ، حضرت فرمود: گردنش را بزنيد.
و چون حيى بن اخطب را براى كشتن آوردند، حضرت به او فرمود: يا فاسق ديدى خدا برايت چه پيش آورد؟ گفت : يا محمد به خدا قسم خودم را در عداوت تو ملامت نمى كنم ، هرچه تلاش كردم تا بر تو فائق شوم نشد، هر كه خدا خوارش كند خوار مى شود و اضافه كرد:
لعمرك ما لابن اخطب نفسه ولكنه
من يخذل الله يخذل
و آنگاه گردنش قطع شد و به درك رفت .(523)
در مجمع البيان فرموده : آنها ششصد رزمنده بودند، وبه قولى چهارصد و پنجاه نفر كشته شد و هفتصد و پنجاه نفر اسير گرديدند، اموالشان و زنان و اطفالشان ميان مسلمانان تقسيم گرديد(524).
قرآن و بنى قريظه 
خداوند در رابطه با جريان آنها چنين فرمود:
وانرل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تقتلون و تاءسرون فريقا # و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطؤ ها و كان الله و كان الله على كل شى ء قديرا (525)
خداوند آن گروه از اهل كتاب را كه احزاب را يارى كردند، از قلعه هايشان پايين آورد، و در قلوبشان واهمه گذاشت ، گروهى را اسير مى كرديد و گروهى را مى كشتيد، خداوند زمين وخانه ها و اموال آنها را بر شما ارث گذاشت و نيز زمينى كه بر آن قدم نگذاشته بوديد، خداوند بر هر چيز توانا است .
ناگفته نماند: يهود بنى قينقاع و بنى نضير و بنى قريظه هر سه در يك مسير بودند و آن عهد شكنى و فكر براندازى اسلام بود، على هذا همه محارب و عهد شكن بودند. و به حكم : انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا (526)؛ محكوم به قتل بودند رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف خدا در تبعيد و قتل آنها ماءذون بود بنابه تقاضاى بعضى جهات در دو گروه اول تبعيد را تصويب كرد و در گروه سوم به قضاوت سعدبن معاذ عمل نمود و خداوند با آيات 26 و 27 احزاب آن را تاءييد فرمود و آنجا، جاى عاطفه نبود، بلكه بايد تعقل به كار برده مى شد تا انقلاب اسلامى مصونيت پيداكند، گروهى از يهود در شب آن روز آمدند و تسليم شدند، مال و جانشان محفوظ ماند(527) و كشتن آنان و اسارت عده اى مورد تصديق كلام الله مجيد واقع شد.
وفات سعدبن معاذ 
گفته شد كه سعد بن معاذ در جنگ خندق زخم برداشت ، او بعد ازآن پيوسته به مداواى آن زخم مشغول بود، براى وى خيمه اى در مسجد النبى زده بودند و در آن مى ماند، او در شب روزى كه بنى قريظه تسليم شدند، گفته بود: خدايا اگر از قريش جنگى باقى مانده مرانگهدار تا با آنها بجنگم ، زيرا خوش دارم با مردمى كه رسول خدا را تكذيب كرده و آزار داده و از مكه بيرون كرده اند بجنگم ، و اگر جنگ تمام شده مرا شهيد بميران ؛ ولى پيش از مرگ چشمم را با محو بنى قريظه روشن فرما، و چنان شد(528)
او پس از قضاوت تاريخى اش ، زخمى كه داشت شكافته شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: وى را به خيمه اش كه در مسجد بود برگردانند، پيوسته از زخمش خون مى ريخت تا به رحمت ايزدى پيوست ، جابربن عبدالله گفته : چون سعدبن معاذ وفات يافت ، جبرئيل محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله اين بنده نيكوكار (العبدالصالح ) كيست كه فوت كرده و درهاى آسمان براى وى گشوده شده و عرش به حركت آمده است ؟!! حضرت از منزل بيرون آمد، گفتند: سعدبن معاذ فوت كرده است (529) جريان شركت رسول الله صلى الله عليه و آله در تشييع و دفن وى و گذاشتنش به قبر و پاى پياده رفتن به دنبال جنازه اش مشهور است .
آيه تيمم و تشريع آن 
علامه مجلسى در بحار الانوار، ج 20، ص 7، نقل كرده : در جنگ بنى المصطلق آيه تيمم نازل گرديد، سمهودى در وفا الوفاء، 29 ج 1، ص ‍ 300 مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در شعبان سال پنجم هجرت به جنگ مريسيع (بنى المصطلق ) رفت و در آن آيه تمم به علت گردنبند عايشه نازل گرديد، حلبى نيز آن را در سيره اش ، ج 2، ص 626، نقل مى كند. واحدى در اسباب النزول نقل كرده از عمار بن ياسر نقل كرده ، در ذات الجيش گردنبند عايشه گم شد و مردم كمى توقف كردند تا صبح روشن شد، آبى در آنجا نبود، خداوند قصه تطهير با خاك (تيمم ) را به رسولش نازل فرمود، مسلمانان دست بر زمين زده و بر صورت و دستهايشان مسح كردند(530) اگر اين نقلها صحيح باشد، پس تيمم درسال پنجم تشريع شده و مى شود گفت : تاآن روز از جنابت غسل كرده و يا وضو مى گرفته اند ولى مطلب فوق در كتب شيعه يافت نشده و مرحوم مجلسى نيز آن را از اهل سنت نقل مى كند.
ناگفته نماند در قرآن مجيد مساءله تيمم دو بار آمده است يكى درسوره نساء آيه 43 كه بعد از اشاره به عدم صلوة در حال مستى فرموده :... و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائظ و لامستم النساء فلم ، تجدوا، ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم وايديكم و در سوره مائده ،، آيه 6، فرموده : اى اهل ايمان چون اراده نماز كرديد صورت و دستهايتان را تامرفق بشوييد و به سرها و پاهايتان تا كعبين مسح نماييد و اگر جنب بوديد غسل كنيد و اگر مريض بوديد يا در سفر يا يكى از شما از جاى خلوت (قضاى حاجت ) آمد يا با زنان آميزش كرديد و آبى نيافتيد، خاك پاكى را قصد كنيد و از آن بر صورت و دستها مسح نماييد.
چنانكه مى بينيم طهارات ثلاثه ، (وضو، غسل ، تييم ) هر سه به ترتيب در اين آيه بيان شده است سوره نساء ششمين سوره است كه بعد از سوره ممتحنه در مدينه نازل گرديد؛ ولى سوره مائده آخرين سوره است كه حتى بعد از سوره توبه كه در سال 9نازل شد نازل گرديده است .
اگر نقل بالا صحيح باشد در جنگ بنى المصطلق در جريان گردنبند عايشه آيه نساءنازل شده و نزول آيه مائه علت ديگرى داشته است ولى علت نزول آيه نساء ظاهرا ايستادن به نماز درحال مستى است كه در جريان (تحريم خمر) گذشت .
تشريع حج 
مجلسى ؛ از المنتقى تاءليف كازرونى نقل كرده : در سال پنجم فريضه حج نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را بدون جهت تاءخير انداخت زيرا كه در سال هفتم براى قضاى (عمره ) به مكه رفت و حج نياورد، مكه در سال هشتم فتح گرديد... و در سال دهم حج آورد، بحارالانوار، 20، ص 298، ناگفته نماند لازم است در اين باره تحقيق بيشترى بشود.
سال ششم هجرت 
همان طور كه ازگذشته معلوم است ، نظر بيشتر ما در اين كتاب بيان پياده شدن احكام اسلامى و تشريع آنها و نيز بيان بعضى از واقعات مهم است ، آنچه در رابطه با سال ششم هجرى انتخاب كرده ايم ، به قرار ذيل مى باشد.
زيارت قبر آمنه 
مرحوم مجلسى در بحارالانوار ج 20، ص 298، نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرت ماه ربيع الاول وقت برگشتن ازجنگ بنى لحيان كه از منزل ابواء گذشت قبر مادرش ‍ آمنه بنت وهب را زيارت كرد، مؤ لف گويد: نقل شده كه حضرت بالاى قبر گريه كرد وحاضران را به گريه انداخت ناگفته نماند: آن حضرت شش سال و سه ماه داشت كه با مادرش در مدينه به زيارت قبرش پدرش عبدالله رفت وبه وقت برگشتن ، در منزل ابواء آمنه مريض شد و در سى سالگى از دنيا رفت و در همان جا مدفون گرديد (531) رسولخدا صلى الله عليه و آله كه در آن وقت از وجود مادر نيز محروم گرديد در معيت ام ايمن به مكه آمد و در اختيار جدش ‍ عبدالمطلب عليه السلام قرار گرفت .
نماز استسقاء 
در سال ششم مردم مدينه دچار قحطى و بى آبى شديد شدند، ماه رمضان همان سال رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز استسقاء خواندند (532) نماز استسقاء چنان كه فقهاء فرموده اند دو ركعت است مانند نماز عيد، كه در ركعت اول پنج قنوت و در ركعت دوم چهار قنوت دارد و در اول هر قنوت تكبير گفته مى شود.
مستحب است كه مرم سه روز روزه بگيرند و در روز سوم به مصلى رفته نماز استسقاء بخوانند و روز سوم دوشنبه باشد اگر نشد از چهار شنبه روز گرفته و در جمعه نماز روند، امام جماعت بعد از نماز رداى خويش پشت رو كرده و به شانه مى اندازد، بالاى منبر رفته ، روبه قبله صد مرتبه با صداى بلند الله اكبر مى گويد، بعد به طرف مردم دست راست متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند سبحان الله مى گويد، بعد به طرف چپ به مردم متوجه شده صد مرتبه با صداى بلند لااله الاالله مى گويد، بعد به مردم روكرده ، صد مرتبه الحمدالله ، مى گويد، آنگاه دست بلند كرده و با مردم شروع به مردم و با عجز و الحاح ازخدا طلب ياران مى كنند...
مرحوم مجلسى در بحار از انس بن مالك نقل كرده : مردم برعهده رسول الله صلى الله عليه و آله به قحطى گرفتار شده ، و گفتند: يا رسول الله باران ناياب شده ، درختان خشكيده ، حيوانات تلف شدند، مردم گرفتار قحطى گشتند، ازخداى عزوجل براى ما فلان بطلب .
فرمود: در فلان روز براى استسقاء بيرون شويد و با خود صدقاتى بياوريد در روز موعود آن حضرت با مردم به مصلى بيرون رفتند، حضرت در جلو ايستاده دو ركعت با مردم نماز خواندند، آن حضرت در نماز عيدين و استسقاء در ركعت اول حمد و سوره اعلى و در دوم حمد وسوره غاشيه مى خواندند. آنگاه روبه مردم كرده و رداى خويش را پشت رو فرمود تا قحطى به فراوانى برگردد، بعد زانو بر زمين زد و دست به درگاه پروردگار دراز نمود، و تكبير گفت ، و بعد فرمود: اللهم اسقنا و اغثنا غيثا مغيثا، و حيا ربيعا، غدقا مغدقا عاما هنيئا مريئا مريعا و ابلا شاملا مسبلا مجلجلا دائما دررا نافعا غير ضار عاجلا غير رائث اللهم تحيى به البلاد و تغيث به العباد و تجعله بلاغا للحاضر منا و الباد اللهم انزل فى ارضنا زينتها و انزل عليها سكنها اللهم انزل علينا من السماء ماء طهورا تحيى به بلدة ميتا واسقه مما خلقت انعاما و اناسى كثيرا (533)
انس گويد: ازمحل نماز حركت نكرده بوديم كه تكه هاى ابر در هوا پيدا شده و به هم پيوستند آن وقت هفت شبانه روز مرتب باران باريد، مردم شكايت آمدند كه يا رسول الله صلى الله عليه و آله زمين غرق شد، خانه ها ويران گرديد، راهها قطع شدند از خدا بخواهيد كه باران را تمام فرمايد، حضرت كه در منبر بود تبسم فرمود به طوريكه دندانهاى مباركش ديده شد، اين تبسم به علت سرعت ملامت انسان بود، بعد دست به درگاه خدا برداشت كه :
اللهم حوالينا و لاعلينا، اللهم على رؤ س الضراب و منابت الشجر و بطون الاودية و ظهور الاكام
پروردگارا بر اطراف ما بباران نه بر ما، خدايا بر تپه ها و بر باغها و دره ها و جنگلها بباران ، انس بن مالك ، گويد: ابرها از مدينه كنار رفتند، و در اطراف شهر حلقه زدند، بالاى شهر به صورت دائره از ابر خالى شده فقط بر اطراف مى باريد.
در بعضى روايات آمده : چون مدينه به صورت چادرى درآمد، و باران فقط بر اطراف مى باريد، رسول خدا صلى الله عليه و آله خنديد تا دنهايش آشكار گرديد، فرمود: خدا به عمومى ابوطالب رحمت كند، اگر زنده بود، از دين اين وضع چشمش روشن مى شد، كيست كه شعر او را بر ما بخواند، على بن ابيطالب عليه السلام برخاست و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله گويا اين شعر پدرم را اراده فرموده اى ؟ كه در تعريف شما فرموده است :
و ابيض يستسقى الفهام بوجهه
ثمال اليتامى عصة للارامل
تلوذ به الهلاك من آل هاشم
فهم عنده فى نعمة و فواضل
كذبتم و بيت الله يبزى محمد
و لما نقاتل دونه و نناضل
و نسلمه حتى نصرع حوله
و نذهل عن انبائهم والحلائل (534)
حضرت فرمود: آرى اين را مى گفتم : يعنى : نورانى جمالى (در رسول خدا صلى الله عليه و آله ) كه به نورانيت او از ابر آب خواسته مى شود، پناه يتيمان و حافظ آبروى زنان بى صاحب است . مبتلايان آل هاشم به او پناه مى آورند و در محضر او از نعمتا بهره مند مى شوند، كفار قريش دروغ مى گوييد كه محمد صلى الله عليه و آله را تنها مى گذاريم ، و در حمايت او شمشير نمى زنيم و جنگ نمى كنيم ، و او را به شما تسليم مى نماييم نه بلكه از او دفاع مى كنيم تا درحمايت او به خون در غلطيم و از زنان و فرزندان چشم بپوشيم
اشعار چهار گانه از قصيده معروف حضرت ابوطالب است كه در وصف رسول خدا صلى الله عليه و آله و حمايت از وى سروده است تمام قصيده نود و چهار (94) بيت است (535)
به هر حال نماز استسقاء از مستحبات اسلام است كه توسط آن حضرت تشريع گرديد، بعد ازوى امامان عليه السلام و صلحاء به آن عمل كرده و مى كنند، بعد از وقايع شهريور 1320 كه متفقين به ايران حمله كردند، در شهر قم كم آبى شد، مرحوم آية الله آقاى سيد محمد تقى خوانسارى در قم نماز استسقاء خواندند، بارانى تاريخى باريد به طورى كه : افسران آمريكايى يا انگليسى به آن حضرت سفارش كردند از خدا بخواهيد، جنگ تمام شود ما نيز به نزد خانواده هاى خويش برگرديم .
محارب و مفسد فى الارض شوال سال ششم 
محارب با خدا و رسول و مفسد فى الارض عنوانى است كه قرآن مجيد آن را در حق كسانى به كار برده و واجب القتل قلمدادشان كرده است . آنها كسانى هستند كه بر عليه اسلام ، يا برعليه مصالح عمومى و يا بر عليه امنيت مردم كار مى كنند مانند، كسى كه روز روشن سلاح به دست گرفته نا امن ايجاد مى كند و يا راه را بر مسافران مى بندد، يا اسرار مسلمانان به بيگانگان ميدهد و برعليه اسلام جاسوسى مى كند، و يا زن و مردى كه عفت عمومى را با خطر انداخته و ناموس ‍ مردم را به ديگران مى دهند و يا موادمخدر وارد و يا توزيع مى كند و امثال آن ، همه اينها با خدا و روسول خدا در جنگند كه آنها صلاح و آرامش و امنيت مردم را مى خواهند و اينها آن را به خطر مى اندازند، خداوند فرموده :
انما جزاءالذين يحاربون الله ، و رسوله و يسعون فى الارض ‍ فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ... (536)
محاربان با خدا و رسول كه براى فساد در جامعه تلاش مى كنند كيفرشان فقط آن است كه به طور بيرحمانه كشته شوند، يا به دار آويخته گردند، يا دستها و پاهايشان به عكس بريده شود و يا از آن محل تبعيد گردند.
طبرسى در مجمع البيان فرموده : به قولى اين آيات در رابطه با عرينى ها نازل گرديد(537) آنها به مدينه آمدند تا مسلمان شوند ولى هواى مدينه با آنها سازگار نبود، رنگهايشان زرد گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها فرمود: برويد در نزد شترهاى زكات بمانيد و از شيرهاى ... آنها بخوريد، آنها چنان كردند و صحت يافتند، آنگاه از اسلام مرتد شده ، چوپانها را كشتند و شتران را بردند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون از ماجرا با خبر شد دستور داد آنها را تعقيب و گرفته به مدينه آوردند، فرمود دست و پايشان را به عكس بريدند و چشمهايشان را درآوردند... و نيز گويند: آيات درباره قطاع الطريق نازل شد، معظم فقها بر اين قولند(538) اين قضيه و نزول آيات در كافى ، ج 7، ص 245، باب حدالمحارب از امام صادق عليه السلام نقل شده ولى در آنجا كندن چشم نيست .
انس بن مالك گويد: چون آنها را به مدينه آوردند، من با جوانان مدينه در پى آنها مى رفتيم تا ايشان را به محضر رسول الله آوردند، فرمود: دست و پاى آنها را قطع كرده و چشمهايشان را درآوردند و در همانجا به دار آويخته و من به آن ها نگاه مى كردم ... و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را با آنها كرد آيه ، انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله ... نازل گرديد، اين جريان در شوال سال ششم هجرت بود (539) مجلسى عليه الرحمه نيز آن را در ماه شوال سال ششم گفته است (540).
ابن اثير در نهايه (سهل ) گفته است : رسول خدا صلى الله عليه و آله چمشهاى آنها را درآورد چون آنها چشمهاى چوپانها را درآورده بود، حضرت مقابله به مثل كرد، آرى حكم قصاص نيز بر آنها جارى فرموده است ، واقدى درباره يكى از شهداء گويد: دست و پاى او را قطع كردند و خارها را در زبان و دو چشمش فرو بردند تا از دنيا رفت (541).
به نظر مى آيد اولين بار حكم محارب در رابطه با عرينى ها عملى شده و رسميت يافته است چنان كه دركافى نيز از امام صادق نقل شده در اينكه : اين چهار حكم به ترتيب و نسبت به نحوه جرم است و ياحكم در اختيار هر يك مخير است روايات مختلف نقل شده ، تفصيل آن در فقه و فتاوى ديده شود، آويزان كردن از دار به به جهت تماشاى مردم و عبرت آنان است .
حكم اظهار 
سمهودى در وفاءالوفاء، ج 1، ص 310، و حلبى در سيره ، ج 3، ص ‍ 501 گفته اند: حكم اظهار در سال ششم هجرت نازل گرديد، اظهار آن است كه : شخصى در نزد دو نفر عادل از روى عمد به زنش ‍ بگويد: تو بر من مانند پشت مادرم هستى انت على كظهر امى .
اين كار در جاهليت يكى از طلاقها بود كه براى اذيت زن اين سخن را مى گفتند و از زن كنار مى شدند چون به عقيده شان ديگر زن بر آنها حرام شده بود.
قرآن مجيد از اين كار نهى كرد و آن را چيز منكر و ناپسند خواند و اگر كسى اين كار را بكند زنش بر او حرام مى شود، يا بايد به زنش طلاق رسمى بدهد و از او جدا شود و يا كفاره بدهد، و به زنش برگردد، كفاره اش آزاد كردن يك برده و در صورت ميسر نبودن دو ماه پى در پى روزه گرفتن و گرنه طعاد دادن به شصت نفر فقير است و اگر هيچ يك از اين دو كار را نكند حاكم شرع او را زندانى مى كند، تا يكى از دو را انجام دهد، پنج آيه از اول سوره مجادله كه در اين رابطه نازل شده است چنان كه خواهد آمد.
امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان نقل كرده : زنى به نام ثعلبه دختر خوليد شوهرش از او كام خواست و او امتناع كرد، شوهرش در خشم شده و گفت : حالا كه امتناع كردى انت على كظهر امى آنگاه از گفته خويش پشيمان گرديد، و چون اظهار از طلاق اهل جاهليت بود به زنش گفت : به گمانم تو ديگر براى من حرام شدى .
زن گفت : اين طور نگو، اول به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله برو و از او مطلب را بپرس شوهرش كه اوس بن صامت نام داشت گفت : من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شمرمم مى آيد، گفت : اجازه بده من بروم ، گفت : مانعى ندارد برو و بپرس ، زن محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آمد، عايشه در منزل مشغول شستن سرش ‍ بود، زن گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله شوهرم اوس بن صامت مرا در جوانى ام گرفته ، آن وقت صاحب مال و خانواده بودم واكنون كه مال مرا خورده و جوانيم را از بين برده و خانواده ام متفرق شده اند و عمرم زياد شده ، با من ظهار كرده و بعد نادم شده است آيا راهى هست كه لطف فرمايى و با آن راه باز به زندگى خود برگرديم ؟!
حضرت فرمود: چنين مى دانم كه بر او حرام شده اى ، زن داد و بيداد كرد كه يا رسول الله صلى الله عليه و آله ! به خدايى كه بر تو قرآن فرستاده است ، او طلاق به زبان نياورده و او پدر فرزندان من است و از همه بيشتر دوستش مى دارم . حضرت باز فرمود: اين طور مى دانم بر او حرام شده اى ، در رابطه با كار تو فرمانى از خدا نيامده است ، او مرتب از حضرت مى خواست و هر دفعه كه حضرت مى فرمود: بر او حرام شده اى ، فرياد مى كشيد و مى گفت بى چارگى و حاجتم را به خدا شكايت مى برم ، خدايا چيزى بر پيامبرت نازل فرما، و اين اولين ظهار در اسلام بود.
عايشه شروع به شستن قسمت ديگر سرش كرده بود كه زن گفت : اى رسولخدا صلى الله عليه و آله در كار من نظرى كن خدا مرا فداى تو كند، عايشه گفت : سخن كوتاه كن ، آيه چهره رسول الله صلى الله عليه و آله را نمى بينى حالت نزول وحى است كه پيامبر خدا در حال بى خبرى از دنياست ، و چون حالت وحى منقضى شد، حضرت به زن فرمود: برو شوهرت را نزد من بياور.
چون اوس بن صامت محضر آن حضرت آمد، حضرت آيات : قد سمع الله قول التى تجادلك ... را (كه خواهد آمد) براى او خواند، آنگاه به وى فرمود: آيا مى توانى برده اى آزاد كنى ؟ يا رسول الله قيمت برده گران است درآن صورت همه اموالم مى رود و من كم ثروتم ، فرمود: آيا مى توانى دو ماه پى در پى روزه بگيرى ؟ گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اگر در روز سه بار غذا نخورم چشمم چنان كم نور مى شود كه مى ترسم كور باشم ، فرمود: آيا مى توانى شصت مسكين را طعام دهى ؟ گفت : نه والله مگر آنكه ياريم كنيد، حضرت فرمود: من پانزده صاع (45 كيلو) طعام به تو كمك مى كنم و دعا مى نمايم كه خدا بركتت دهد، آنگاه پانزده صاع طعام به او داد و دعاى بركت كرد، مردكفاره داد و به زنش برگشت (542) آيات نازله به قرار ذيل اند:
قد سمع الله قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى الى الله و الله يسمع تحاوركما ان الله سميع بصير الذين يظاهر منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان امهاتهم الا اللاتى ولدنهم و انهم ليقولون منكرا من القول و زورا و ان الله لعفو غفور و الذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة من قبل ان يتماسا ذلكم توعظون به والله بما تعلمون خبير فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل ان يتماسا فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا ذلك لتؤ منوا بالله و رسوله و تلك حدود الله و للكافرين عذاب اليم (543)
خدا شنيد سخن زنى را كه درباره شوهرش با تو چانه مى زد و به خدا شكايت كرد، خد گفتگوى شما دو نفر را مى شنيد كه خدا شنوا و بيناست آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند، آن زنان مادران آنها نيستند، مادران آن ها زنانى هستند كه آنها را زاييده اند، آنها سخن ناپسند و باطل مى گويند خداوند بسيار عفو كننده و آمرزنده است ، آنان كه با زنان خود اظهار مى كنند وسپس به زنان خويش برمى گردند (به مقاربتى كه برخود حرام كرده اند) حكمشان آزاد كردن يك برده است پيش از آنكه با هم نزديكى كنند، با اين كار موعظه مى شويد (كه ديگر چنين كارى نكنيد) خداوند به آنچه مى كنيد داناست ، هر كه برده پيدا نكند، وظيفه اش دو ماه روزه است ، پى در پى (اقلا 31 روز پى در پى باشد) پيش از آنكه با هم مقاربت كنند، هر كه نتواند وظيفه اش طعام دادن به شصت نفر مسكين است اين براى آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد، حدود خدا اينها است و كافران را عذاب اليم هست .

next page

fehrest page

back page